برش ها
#امام_موسی_صدر
امام موسی صدر از همان جوانی #اندیشه_تقریب در سر داشت. قبل از سال ۱۳۲۶ که تهران بود، به دیدار #علامه_امینی رفت. به ایشان گفت: ما باید نقاط اختلاف مان را با #اهل_سنت حل کنیم و یکدیگر را تحمل کنیم. بالاخره ما مشترکاتی با آنها داریم.
این سخن به مذاق علامه امینی خوش نیامد و فرمود: ما هیچ مشترکاتی با اهل سنت نداریم. آن خدایی که آنها می گویند ما قبول نداریم و خدائی که ما می گوئیم آنها قبول ندارند در پیغمبر و کتاب و اسلام هم همین است. در همه چیز با هم اختلاف داریم.
حرمت نگه داشت و چیزی نگفت. بیرون که آمدیم یک پارچه آتش بود. می گفت: یعنی چه؟ ما مسلمان ها در مقابل #صهیونیست ها و دشمنان اسلام چاره ای جز اتحاد نداریم.چرا شرایط را در نظر نمی گیرند؟
#امام_موسی_صدر
#سیره_فرهنگی_شهدا
#وحدت_بین_شیعه_و_سنی
کتاب سید موسی صدر؛ نگاهی به زندگی و زمانه امام موسی صدر، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: دوازدهم- 1394؛ صفحه 10.
@boreshha
دوشنبه دوم آبان ۱۳۶۷بود که در کمپ ملحق تکریت بودیم. ظهر ستوان فاضل وارد کمپ شد. ولید و سعد که مقداری شکلات دستشان بود کنار ستوان فاضل ایستاده بودند. ستوان فاضل گفت: رئیس القاعد #صدام_حسین به مناسبت دوازدهم ربیع الاول #میلاد_پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برای شما #شکلات فرستاده او حتی به اسرای جنگی هم فکر می کند رئیس القائد صدام حسین این شکلاتها را شخصا دستور داده برای اسرا بیارن.
به دستور او شکلات ها را بین بچههای بازداشتگاه تقسیم کردند رامین حضرت زاد که آدم باهوشی بود گفت: شکلات ها رو نخورید. نگه دارید برای روز #هفدهم_ربیعالاول تولد پیامبر اکرم بدیم به خود عراقی ها.
سی چهل نفر از بچهها شکلاتها را به رامین دادیم. دلم برای خوردن شکلات ها لک می زد. برای ما که مدتها شکلات نخورده بودیم، خوردن آن شکلات ها لذت داشت.
رامین شکلاتها را نگه داشت.
شنبه هفتم آبان ۱۳۶۷ تکریت کمپ ملحق
امروز هفتم ابان 67، قرار بود رامین حضرت زاد سراغ نگهبان ها برود و به آنها شکلات تعارف کند. رامین رفت نگهبان ها تعجب کردند می دانستند این همان شکلات هایی است که چند روز قبل به مناسبت دوازدهم ربیعالاول به اسرا داده بودند. چند نفرشان خوردند ولید از رامین پرسید به چه مناسبتی این شکلاتها رو آوردی؟
رامین گفته بود به مناسبت هفدهم ربیع الاول میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم. رامین برای اینکه عصبانیت ولید حامد و موذن درجهدار استخباراتی را کم کند گفت: دوازدهم ربیع الاول میلاد پیامبر به روایت #اهل_سنت هفدهم ربیع الاول میلاد پیامبر به روایت شیعه است ما توی تقویم سالانه مون هفته ای داریم به نام #هفته_وحدت. این هفته از روز میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به روایت اهل سنت شروع میشه و تا میلاد پیامبر اکرم به روایت شیعه ادامه داره. این هفته برای #وحدت_شیعه_و_سنی برای اینکه دشمنان نتونند تفرقه بین ما به وجود بیارن.
موذن به رامین گفته بود: رهبر شما با همین تدبیرش تونست حکومت شاه رو سرنگون کنه و #آمریکا و شوروی رو عصبانی کنه.
کتاب #پایی_که_جا_ماند ، یادداشت های روزانه سید ناصر حسینیپور از زندانهای مخفی عراق چاپ شصت و دوم# صفحات صفحه ۳۹۶ و ۳۹۷و ۴۰۴ و ۴۰۵.
@boreshha
برش ها
#شهید_علی_چیت_سازیان
علی آقا اهل سخنرانی نبود اما حرفش ساده بود و به دلم نشست. گروهان را به خط کرده بود برای گرفتن شهر مندلی عراق.
به نیروهایش گفت: هر کدام از شما یک #خشاب تیر دارید و سی خشاب الله اکبر.
یکی از نیروهای پرسیده بود یعنی چه؟
گفته بود دو معنا دارد: یکی این که فشنگ های تان خیلی کم است بی حساب تیر نزنید. معنی دوم این است که اگر با ذکر و #توکل نباشید خیلی کم می آورید.
آن نیرو گفته بود: این پاسدار از #آخوند ده ما باسوادتر است.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#سیره_مدیریتی_شهدا
#مدیریت_معنویت_محور_در_سیره_شهدا
راوی: مهدی بادامی؛ هم رزم
#کتاب_دلیل ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه 51.
@boreshha
سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه ای بزگ در سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه #شهید_ردانی_پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر.
وقتی داشت از انبارها بازدید می کرد، انبار پتوها را باز کردم. دو نوع پتو داشتیم: یکی پتوهای معمول #سربازی بود و نوع دوم پتوهای مرغوب گلبافت که “ظَلَمتُ نَفْسِی” می گفتیمیش و خودمان استفاده می کردیم.
حسین با دیدن پتوهای گلبافت در انبار خیلی ناراحت شد. گفت: این پتوها برای کیست؟ گفتم: برای نیروها؟
گفت: پس اینجا چه می کنند؟
گفتم: دیدم این پتوها نوتر و قشنگ تر است و نیروها هم می خواهند بروند عملیات فعلا بهشان ندادیم تا بعد چه شود؟
به حمید سلیمانی گفت: برو آن طرف و مرا کشید داخل انبار.
با لحن تند و غضب آلودی گفت: فقط به خاطر اینکه در این چهار پنج روزه نیروها در حال رفت و آمدند و خسته، با تو کاری ندارم؛ وگرنه طوری می زدم در گوشت که یکی از من بخوری یکی از دیوار.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#مدیریت_عدالت_محور_ در_سیره_شهدا
راوی: علی مسجدیان
#کتاب_زندگی_با_فرمانده ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۲۱.
@boreshha
برش ها
#شهید_فضل_الله_محلاتی
وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد.
شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید #استخاره می گیرند، برای رفتن خوب می آید.
برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست #لباس_شخصی می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود.
می گوید آمدیم زد و من #شهید شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم.
وقتی هم که #زندان_قزل_قلعه بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، #لباس_روحانیت بود. یک دست #عبا و #عمامه تمیز برایش می بردم.
#شهید_فضل_الله_محلاتی
#سیره_حوزوی_شهدای_روحانیت
#تقید_به_لباس_روحانیت
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸ .
@boreshha