eitaa logo
✿ بوستان امامت ✿
700 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
397 ویدیو
48 فایل
🌸 کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات 🌸 @Azizi00Z ♡ ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌ 😂🤣🌸 🌸سیب گیلاس نما 🌸تابستان 62 در مقر محمدیه بودیم که مرتضی اسماعیل زاده، مسئول وقت تدارکات واحد صدام زد که کارم دارد . با هم رفتیم توی اتاقک تدارکات، گفت: «تمام برچسب های روی کمپوت ها را جا به جا کن!». یعنی برچسب گیلاس را روی زردآلو بزنم، آلبالو را بچسبانم روی سیب و همین طور بقیه را. علتش را که پرسیدم، گفت:«بعضی ها فقط آب کمپوت زردآلو یا سیب را می خورند و بقیه اش را کنار می ذارند. این یعنی اسراف!» برچسب کمپوت ها را که عوض کردم، قوطی ها را برد توی سنگر و به بچه ها گفت: « هر کی هر نوع کمپوت می خواد، برداره. ولی باید قول بده همه ش رو بخوره!» . همه قبول کردند. گیلاس و آلبالو زود تمام شد و بعد رفتند سر وقت کمپوت های دیگر. همین که سر قوطی ها را باز کردند، سینه چاکان گیلاس و آلبالو دادشان درآمد که: «این چه کمپوتی یه، سر ما کلاه رفته!» . ولی چون قول داده بودند، مجبور شدند آب و میوه کمپوت تقلّبی را تا ته بخورند! 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸خیمه های سوخته 🌸در پلاژ آموزشی اندیمشک، چادرهای گردانها بر روی سکوهایی سیمانی درست شده بودند. روحانی گردان در شبی از شب ها که بساط روضه خوانی گرم بود و همه در حال و هوای خیمه گاه اباعبدالله رفته بودند و هر کس از هر گوشه مجلس ناله و مویه می‌کرد، ناگاه، شیخ گفت، بچه ها بو کنید بو کنید گویا که بوی خیمه سوخته می آید، همه گریستند و شیخ مکثی کرد و دوباره تکرار کرد که بچه ها ببینید بوی خیمه سوخته می آید...... و باز ناله جانسون بچه‌ها که اینبار بلندتر از قبل به هوا برخاست. حاج آقا جدی تر از قبل و با صدای بلندتر فریاد زد، "بابا برسید چادرهاتون داره می سوزه " همه کم کم متوجه شدند که واقعاً بوی سوختن می آید و کم کم قضیه داشت بالا می‌گرفت که ناگهان از بیرون صداهای هیاهویی آمد که سوخت سوخت کمک کمک.... ناگهان همه متوجه شدیم که واقعاً بوی سوختن چادر میاید و بخاری یکی از چادرها چپ شده و چادر در حال سوختن است. مراسم بهم ریخت و بچه ها به کمک شتافتند تا از خسارت بیشتری و سرایت آتش به بقیه چادرها جلوگیری کنند.😂 سید عباس امامزاده             💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 🤣😂🌸 🌸پنکه 🌸در گرمای وحشتناک چذابه بودیم و سنگر های خفه کننده اون. آب گرم و خاک های نرمی که همه جا همراهمون بودن. همه این ها قابل تحمل بود اگر در کنار تدارکات نبودیم. ولی مشکلات ما از روزی شروع شد که در اهدایی های مردمی، چشممان به جمال پنکه ای افتاد که توسط شهید دست نشان (مسئول تدارکات) از لندکروز پیاده شد. این مشکل وقتی حادتر می شد که می دیدیم گرما هست، 😰 پنکه هست، موتور برق هم هست ولی تا می آمدیم روشن کنیم به یاد بچه های توی خط 😮 می افتادیم که جلو بودن و اینها رو نداشتن. تقوی، به کمرمون فشار می‌آورد ولی بهرحال اونم حدی داشت😉 روزهای اول محکم و استوار از نگاه کردنش، همچون نامحرمی، پرهیز کردیم. روز دوم‌ فقط با نیم نگاهی براندازش کردیم و استعفراللهی گفتیم و رد شدیم. روز سوم یا چهارم وقتی صدای موتور برق بلند شد ناخودآگاه دستمان بسمت دوشاخه‌اش رفت و با پریز آشنایش کردیم. عذاب وجدان رو هم با این فتوا که حالا اگر روشن باشد یا خاموش چه توفیری بحال بچه های جلو دارد و دل مردم خوش است به استفاده از اهدایی‌هایشان، آرام کردیم و با لبخندی از رضایت در گوشه ای پلاس شدیم.😴 بیست دقیقه 😐 نگذشته بود که👮 پیک فرماندهی از طرف شهید عبداله محمدیان پیام آورد که پنکه را خاموش کنید و دیگر روشن نکنید. تقوا و شدت حواس جمعی عبداله ما رو بخود آورده و.... یادش بخیر جبهه، که مستحباتش واجب بودند و مکروهاتش، حرام. جهانی مقدم 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸 آفتاب نیمه شب 🌸وقتی بی خوابی می افتاد سرمان، دلمان نمی آمد كه بگذاریم دیگران راحت بخوابند، خصوصا دوستان نزدیك. به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می كردیم. رفیقی داشتیم خیلی آدم رك و بی رودربایستی بود. یك شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش، شانه اش را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوی كه دیگران متوجه نشوند گفتم: هی هی! بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند، یك مرتبه پتو را كنار زد، و با صدای بلند گفت: مرد حسابی بذار بخوابم، به من چه كه آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید، من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !!!  اون شب بد جوری رودست خوردم ولی بهانه‌ای شد برای خندیدن روزهای بعدمان و دشت کردن جمله ای در فرهنگ جبهه مان. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 🤣😂🌸 🌸اقایان دوربینی 🌸فراد در مواجه با دوربین چند دسته می‌شدند 👈 دسته اول 🏃 کاملاً فراری بودند. بقولی خدایی بودن. فقط دوست داشتن در معرض دید خدا باشند. هر چند این اواخر به یه تب رایج فراگیر تبدیل شده بودند 😊 👈 دسته دوم آقای دوربینی بودند 😂😎 منشا آقای دوربینی در جنگ شکل گرفت. می آمدند چند تا عکس می گرفتند و می رفتند. حاجی گرینونف هایی که ده نمکی میگه 👈 دسته سوم حد وسط بودند نه فراری نه آقای دوربینی ادا هم در نمی آوردند خودشون بودند👨💼 ولی همه شون تو جمع کردن عکس یه وجه مشترک داشتن. خصوصا توی داشتن عکسی کنار شهدا، که هر کدومش حکم یک مدال داشت براشون. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 🤣😂🌸 🌸دعای کمیل اسارت 🌸در برنامه های جمعی و مراسم خواندن دعا که آسایشگاهی انجام می شد مخصوصاً دعای کمیل که با همه مشکلات و مزاحمت های بعثی ها انجام می گرفت ، جدای از قطع و وصل های مکرر برنامه ی خواندن دعا آن هم بخاطر اذیت نگهبانان ، از نکات جالب دیگر این بود که در اوایل اسارت ، به علت نداشتن مفاتیح الجنان یا کتابچه دعا ، مداحان و کسانی که دعا را می خواندند معمولاً دعای کمیل را حفظ بودند و مجبورا از حفظ می خواندند . در بعضی از مراسم ها پس از اتمام جلسه و شنیدن دعا ، متوجه می شدیم که دعا نسبت به بعضی جلسات قبل زودتر تمام شد ، بعد که بررسی می کردیم می فهمیدیم برادری که دعا را می خوانده ، حافظه اسارتی به یاری او نیامده !! و فرازهایی از دعای کمیل را فراموش کرده و مابقی آن را خوانده بود ؟؟!! البته تعدادی از بچه ها که آن شب کمتر حال دعا داشتند، به شوخی می گفتند: همیشه دعا را بدهید همین برادر بخواند ، چون زود می خونه ! و دعا هم زود تمام میشه !😄 حاج صادق مهماندوست 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸صدای خر 🌸ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد. ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ " ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی. ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم " اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ، ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ . آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ، ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ ، رﻓﺖ. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 🤣😂🌸 🌸نماز میت 🌸بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم ، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند ، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، بار اوّل بود می‌خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم حاج‌آقا جلو ایستاد ، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر من رفتم رکوع، مرتب می‌گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام ، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی! 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸کلت عراقی 🌸بخاﻃﺮ ﻃﺮاحی ﻧﻘشه ﻓﺮار، ﻣﻦ را ﭘﻴﺶﻓﺮﻣﺎﻧﺪه اردوﮔﺎه ﺑﺮدﻧﺪ . یکی از اﻓﺴﺮﻫﺎ ﻣﻦ را ﺑﺎزﺟﻮیی ﻛﺮد، ﺑﻌﺪ ﻛﻠﺘﺶ را ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔـﺖ "ﺑﮕـﻮ دﻳﻨﺎر ﻋﺮاﻗﻲ رو ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑـﻪ دﺳـﺖ آوردی و ﮔﺮﻧـﻪ ﻣﻲﻛﺸﻤﺖ" از اﻳــﻦ ﻛــﺎرش ﺧﻨــﺪ ه ام ﮔﺮﻓــﺖ ، ﺑــﺎ ﻋــﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﭘﺮﺳﻴﺪ "ﭼﺮا می ﺧﻨـﺪی" ﮔﻔـﺘﻢ ﺿـﺎﻣﻦ ﻛﻠـﺖ رو ﻧﻜــﺸﻴﺪ ه ای، آن وﻗــﺖ ﻣــﻦ رو ﺗﻬﺪﻳــﺪ ﺑــﻪ ﻛــﺸﺘﻦ میکنی ﺑﻪ ﻛﻠﺖ ﻛﻪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد دﻳﺪ ﺿﺎﻣﻨﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎنی ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ "ﻛﻠﺘﺎی ﻋﺮاقی، ﺑﺎ ﺿـﺎﻣﻦ و بی ﺿـﺎﻣﻦ ﺷﻠﻴﻚ میﻛﻨد" 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸ضاﺑﻂ اﺣﻤــﺪ 🌸اﻓــﺴﺮی ﻛﻮﺗــﺎه ﻗــﺪ و ﺧﭙــﻞ و ﺑﺪاﺧﻼق ﺑﻮد .ﻗﻴﺎﻓﻪاش ﻣﺜـﻞ ژاپنیﻫـﺎ ﺑـﻮد. ﻣﻮﻗـﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ، ﻗﻴﺎﻓﻪاش ﺧﻴﻠﻲ زﺷﺖ میﺷﺪ. ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻢ ، ﻫﺮ وﻗﺖ می آﻣﺪ ﺑﺮای آﻣﺎرﮔﻴﺮی، ﺑﭽﻪﻫـﺎ ﻳﻮاشکی ﺑِﻬِﺶ میﺧﻨﺪﻳﺪﻧـﺪ . ﻳـﻚ روز، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ "ﺑﻪ اﻳﻨﺎ ﺑﮕﻮ، ﭼﺮا ﺧﻨﺪﻳﺪن؟ " یکی از ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﮔﻔﺖ "ﺑِﻬِـﺶ ﺑﮕـﻮ، ﻫـﺮ وﻗـﺖ ﻋﺼﺒﺎنی می شی ﺻﻮرﺗﺖ خیلی ﻗﺸﻨﮓ می ﺷـﻪ، ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑـﻪ وﺟـﺪ ﻣﻴـﺎن و ﺧﻨـﺪهﺷـﻮن میﮔﻴﺮه ﺿﺎﺑﻂ اﺣﻤﺪ ﻛﻪ ﺑﺎور ﻛﺮده ﺑـﻮد، ﺧﻨـﺪه ای ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎش ﻧﺸﺴﺖ . ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻢ زدﻧﺪ زﻳﺮﺧﻨﺪه . 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣 🌸امتحانات 🌸بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم. يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: [برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !] 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸خیمه های سوخته 🌸در پلاژ آموزشی اندیمشک، چادرهای گردانها بر روی سکوهایی سیمانی درست شده بودند. روحانی گردان در شبی از شب ها که بساط روضه خوانی گرم بود و همه در حال و هوای خیمه گاه اباعبدالله رفته بودند و هر کس از هر گوشه مجلس ناله و مویه می‌کرد، ناگاه، شیخ گفت، بچه ها بو کنید بو کنید گویا که بوی خیمه سوخته می آید، همه گریستند و شیخ مکثی کرد و دوباره تکرار کرد که بچه ها ببینید بوی خیمه سوخته می آید...... و باز ناله جانسون بچه‌ها که اینبار بلندتر از قبل به هوا برخاست. حاج آقا جدی تر از قبل و با صدای بلندتر فریاد زد، "بابا برسید چادرهاتون داره می سوزه " همه کم کم متوجه شدند که واقعاً بوی سوختن می آید و کم کم قضیه داشت بالا می‌گرفت که ناگهان از بیرون صداهای هیاهویی آمد که سوخت سوخت کمک کمک.... ناگهان همه متوجه شدیم که واقعاً بوی سوختن چادر میاید و بخاری یکی از چادرها چپ شده و چادر در حال سوختن است. مراسم بهم ریخت و بچه ها به کمک شتافتند تا از خسارت بیشتری و سرایت آتش به بقیه چادرها جلوگیری کنند.😂 سید عباس امامزاده             💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat