eitaa logo
✿ بوستان امامت ✿
699 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
397 ویدیو
48 فایل
🌸 کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات 🌸 @Azizi00Z ♡ ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸کتاب پسرک فلافل فروش🌸🌸 🌸اهل کار (دوستان شهید) 🌸هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به بهترين نحو به پايان ميرساند. خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچكاري ديوارهاي طبقه ي بالاي مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نميماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد. در كارهاي عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي بودند. به آنها در زمينه ي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا ميرفت و... با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس خستگي نميكرد. تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه هاي مسجد در منطقه ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه هاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس جمهور تقدير شود. راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه هاي مسجد هادي به سمت رئيس جمهور رفت. او توانست خودش را به آقاي احمدي نژاد برساند و از دوركمي با ايشان صحبت كند. اطراف رئيس جمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس جمهور، يعني بالاترين مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت، آقاي احمدي نژاد دست هادي را بوسيد! رنگ از چهرهي هادي پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا باشد و براي كسي حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 📢 «تبیین معارف انقلاب اسلامی توسط در کانال نقشه راه» 🔹تبیین معارف انقلاب اسلامی 🔸تبیین نقشه راه رسیدن به تمدن اسلامی 🔹تبیین مکتب فکری امامین انقلاب 🔸تبیین وظایف خواص و عموم ---------------------------------------- ⬅️برای عضویت و همراهی در کانال نقشه راه از طریق لینک زیر وارد شوید. کانال نقشه راه در ایتا⬇️ https://eitaa.com/joinchat/2639921228Cb157fd868b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ ⚠️ میبریم به خدا از این ڪه خواسته یا ناخواسته مقابل امام حسین علیه السلام قرار بگیریم!! 📎خیلی قـلم هامون و حرفامون در مورد شعائرحسینۍ باشـیم! 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
😂🤣 🌸 کرونای جبهه‌ای 🌸یادش به خیر آون روزها 😊 روزایی که خبری از کرونا نبود. فوق فوقش یه سرما خوردگی بود و یه گرما زدگی و دو سه تا عطسه و .... یه گال ! بله گال یه بیماری خارشی واگیردار خب، حق هم داشتیم بگیریم یه روز فکه بودیم و تا حمام لشکر میومد مستقر بشه، آب گرم نشده می گفتن بار و بندیل رو ببندید که جابجایی داریم. هنوز جاگیر نشده که باز... نمیدونم اسم اونجا چی بود که خیلی خارش بجونمون افتاده بود. نه آبی ، نه رودخونه ای، نه چاهی! بهداری لشکر با یه حرکت انقلابی تشخیص داده بود این خارشها طبیعی نیست. احتمالا همه گال گرفتین. گفته بود، همه باید حمام کنن و همه لباسها رو بشویند و اونا که وضعشون خیلی خرابه، قرنطینه بشن. از ماسک و الکل و پروتکل هم که خبری نبود.. شب و صبح اون روز، صبح گاه و دویدن و رزم شب تعطیل شده و همه دار و ندارمون که یه کوله بیشتر نبود رو انداختیم پشت کول و سلانه سلانه رفتیم سر صف. خنده دار شده بودیم. نه به هر روز که اونقدر مرتب و منظم بودیم نه به امروز.. صف بطرف نیمچه چشمه ای که نزدیک یکی از روستاها بود حرکت کرد. یک دسته سی نفره و یه باریکه آب و مشتی لباس. تدارکات هم لطف کرده بود چند قالب صابون قهوه‌ای محلی با مقداری تاید برا لباس ها فرستاده بود. لخت شدن روبروی هم (با حداقل لباس) برامون خجالت آور بود و مایه شرم ساری. اولش کسی زیر بار نمی رفت ولی با تشر فرمانده گروهان، لخت شدن هم تکلیف شد و امر بر اطاعت از مافوق گذاشتیم و شروع کردیم به درآوردن لباس ها و شست و شوی اونها و حمام با شامپوهای تک نفره زرد رنگ و ... چند خانم محلی با ظروف آب‌بری تا از دور چشمشان به ما غاصبان آب افتاد از همانجا برگشتند و بی‌آب رفتن را به لقای ما بخشیدند. عجب صحنه ای درست شده بود. یکی آب روی سر دیگری می ریخت و دیگری پشت اون یکی را لیف می زد و دو نفر مشغول چلوندن لباس و.. تا نزدیک ظهر شستیم و رُفتیم و استحمام کردیم و همانطور به محوطه گردان برگشتیم. درمحوطه هم داستان دیگری بر پا بود. از همه جذابتر دیدن لباس شستن عباسپور با آن هیبت خاص بود که لباس هایش را در حلبی آبجوش روی آتش گذاشته بود و با چوب، هم می زد، گویی در حال پختن و پز است. و ریسه های پر از لباس خیس آویز شده بین علمک های چادر ها و پتوهای پهن شده در آفتاب و چادرهایی که بالها را بالا زده بودن و.. شیرینی خنده اون روز بر لب و لوچه بچه ها فراموش ناشدنی شد و یادگاری از کرونای جبهه‌ای.😘 یادش بخیر اون روزها جهانی مقدم 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸🌸کتاب پسرک فلافل فروش🌸🌸 🌸بازار {مهدي ذوالفقاري (برادر شهيد) } 🌸هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشی كار ميكرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چك ها و حساب هاي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد. آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك هاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت. يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي با موتور مسافركشي ميكرد دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد! از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكالت بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضيها پول او را پس ميدادند و بعضيها هم بعد از شهادت هادي ... من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازهايی برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم. به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم. هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطره اي كه دارم بازداشت هادي بود! هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد. هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد. بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود. پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند! صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش مي آمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ 🍃 با و استقامت می توان به مقامی رسید باتنبلی کسی به جایی نمی رسد. ☘ (ره) 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat