یه تکست دیدم نوشته بود تا میتونید قبل از ۱۸ سالگی دوست پیدا کنید چون این قابلیت بعده ۱۸ سالگی قابل اجرا نیس. به عنوان کسی که ۳ سال از ۱۸ سالگیش گذشته، شدیدا تاییدش میکنم. دلیلش اینهکه آدم هرچقد تجربه میکنه و سنش میره بالا، به رها کردن و سبکبار کردنِ خودش برای ادامهی زندگی بیشتر از طرح دوستی های جدید تمایل و کشش داره، جای همهمه و شلوغی بیشتر دنبال آرامشطلبیه. اجتناب ناپذیرم هست.
تو به انرژی و تمرکز بیشتری احتیاج داری، هر چیزی هم که جدید باشه انرژی خواره، پس ترجیح میدی سراغ کسی نری و کسی رو وارد فضات نکنی. البته که استثناء هم وجود داره.
یه حالتی هست پس از تموم کردن یه کتاب که من بهش میگم pmِs مطالعاتی. اینجوریه که پس از تموم کردن یه کتاب فکر میکنی دیگه هیچ کتابی نیست که مثل اون قشنگ باشه، هیچ رمانی نمیتونه تورو به هیجان بندازه و باهاش زندگی کنی، دیگه کتابی مثل اون که خوندنش تورو از زمان و مکان برای لحظاتی دور کنه، نوشته نمیشه. خلاصه خیلی مزخرفه، این حالت رو خدا نصیب کسی که تغذیهاش کتاب خوندنه نکنه.
پسندیدن و دوست داشتن یا نداشتنِ چیزی، برای هر فرد یه چیز کاملا شخصیه و مترو معیارِ مشخصی نداره. مثلا اینکه تو کتابهای ملانی کلاین و آهنگای شجریان رو دوست داری ولی یه نفرِ دیگه کتابای نادر ابراهیمی و خوانندهی محبوبشم یه خواننده گمنامه، دلیل نمیشه که به خاطر این اختلاف سلیقه غرور بگیری یا چون تو اونارو دوست نداری، چیزایی که بقیه میپسندن سطحی باشن. برای احترام گذاشتن به چیزی، لزومی نداره اون چیز مورد پسندت باشه، احترام یعنی پذیرش تفاوتها.
خدا وقتی میخواد بهت یه نعمت با ارزش بده قبل از اینکه بهت بده زمینه و گنجایش داشتنش رو در تو ایجاد میکنه تا وقتی بهت داد اون نعمت رو قدرش رو با تک تک سلول هات بدونی؛ پس اگر الان داری روزای سختی رو میگذرونی بدون نعمت بزرگی رو خدا قراره برات رغم بزنه! -دَن
اینکه یاد بگیری چشمت به داشتهها و موفیقت های ریزو درشت زندگی خودت باشه نه دیگران، بنظرم یک مهارت و یک موهبته. سرت که تو زندگی خودت نباشه، اون سر همیشه پیش خودت خم و پایینه. کل دنیاروهم دو دستی بهت بدن، بازم درونت آشوبه. به هرچیزی که برسی، بازم حس میکنی یه چیزیو انگار کم داری. مقایسه کردن خوبه، چشمو هم چشمی خوبه، اما تا جایی که باعث اصلاح و ارتقا بشه. غیر از این باشه، تا زمانی که سرتو میذاری زمین و چشم میبندی از دنیا هیچوقت طعم آرامش رو نمیچشی.
این مطلب و تجربه، بمونه اینجا از اون دو روزِ پرتنشی که هرلحظهاش واسم عذاب بود و بالاخره امشب تموم شد. عذابی که خیلی بیخبرانه و غافلگیرانه، بخاطر حسادت و ندونمکاری های یه آدم بهم تحمیل شد و قلبمو مچاله کرد.
کاش مثل کشور بنگلادش جای چهار فصل، شش فصل داشتیم و خدا این قابلیت رو به بشر میداد که اون دو فصل اضافی رو هرجوری که خودش عشق میکنه و با طبع و خوی بدنش سازگاره، بچینه. ازین چهار فصل من عاشقِ بهارو تابستونم ولی نه این بهارِ هنوز هیچی نشده پر از سوسک و حشره و جونور، نه اون تابستونِ گرم و سوزان و پرحرارت. دلم یه فصل دیگه میخواد خارج از این چهار فصل اونم فقط با سلیقهی خودم، نه شما اوسکریم. [اشک]
زمان:
حجم:
134.7K
اینوقتِ صبحو پیچیدنِ این صدا تو کوچهها خودِ آرامشه. به قول ترنج انگار خدا به آرومی قلبتو دودستی تو مشتش میگیره، با یه دستمال خوشبو و نرم غبارِ روشو پاک میکنه و اونو به سینهی خودش فشار میده.