کاش مثل کشور بنگلادش جای چهار فصل، شش فصل داشتیم و خدا این قابلیت رو به بشر میداد که اون دو فصل اضافی رو هرجوری که خودش عشق میکنه و با طبع و خوی بدنش سازگاره، بچینه. ازین چهار فصل من عاشقِ بهارو تابستونم ولی نه این بهارِ هنوز هیچی نشده پر از سوسک و حشره و جونور، نه اون تابستونِ گرم و سوزان و پرحرارت. دلم یه فصل دیگه میخواد خارج از این چهار فصل اونم فقط با سلیقهی خودم، نه شما اوسکریم. [اشک]
زمان:
حجم:
134.7K
اینوقتِ صبحو پیچیدنِ این صدا تو کوچهها خودِ آرامشه. به قول ترنج انگار خدا به آرومی قلبتو دودستی تو مشتش میگیره، با یه دستمال خوشبو و نرم غبارِ روشو پاک میکنه و اونو به سینهی خودش فشار میده.
از آدمایی که وقتی عکس جدیدی که گرفتی رو نشونشون میدی، از چیزی که تازه خریدی رونمایی میکنی، غذایی که واسه اولین بار درست کردی رو با استرس میدی تست کنن و اونام در مواجه با این قضایا ریاکشن کافی و توام با ذوق و هیجان از خودشون نشون میدن واقعا خوشم میاد. این کار شاید خیلی ساده و کموزن به نظر برسه ولی پر از حس توجه و اهمیته. حس میکنی سبکتری، حس میکنی واسشون اهمیت داری، حس میکنی باارزشی، پشیمون نمیشی ازینکه بخشی از خودت رو باهاشون درمیون گذاشتی. خلاصه که این آدمارو فقط باید یه کار باهاشون کرد، اینکه گذاشت لایِ نون ساندویچ و خورد. همین.
سالم بودن یه رابطه -هر رابطهای- یه محصول مشترک و یه مسئلهی متقابله. یه باغ خیلی بزرگ رو تصور کن، رسیدگی به اون باغ کارِ یه آدم تنها نیست، اگه تموم زحمتها بیفته گردن اون یکنفر شاید یه گوشه از باغ خوب محصول بده و رشد کنه ولی یه گوشهی دیگهاش پر میشه از آفت و خیلی زود اون آفات به قسمت های دیگهاَم سرایت میکنه و نهایتا دیگه محصولی باقی نمیمونه. روابط بین آدمهام مصداق همینه. رابطهی سالم رابطهایه که همهچیزش با "باهم" شروع شه و به "باهمم" ختم شه. جز این باشه مشکلدارِ.
یه چیز دیگه رو اضافه کنم. درک این موضوع برای اینکه ارزش خودت رو بفهمی و اونو حفظش کنی، خیلی مهمه. یه سری از آدما هستن، تو باغ رو رها میکنی، کل باغو آفت میزنه ولی این آدم دست بردار نیست. دریغ از ذرهای عزت نفس. بابا رها کن دیگه، حتما که نباید زل بزنن تو صورتت بگن آقا تمایلی به ادامهی این ارتباط ندارم که ول کنی.
تا همین چندوقت پیش در رابطه با دیگران هر مشکلی که پیش میومد تا مدت ها تو ذهنم در کشمکش با خودم و بقیه بودم که چرا فلانی این کارو کرد، چرا اون حرفو زد، چرا اونجوری رفتار کرد. ولی الان دیگه نه. یعنی همچنان آره، ازشون دلگیر میشم، ناراحت میشم، دور میشم، اما درعین حال سعی میکنم واسشون حق اشتباه کردن رو درنظر بگیرم. نه بخاطر اونها، بخاطر خودم. اینجوری شاید کاملا بار چیزایی که رو دوشم سنگینی میکنه برداشته نشه، ولی حداقل یکم سبک تر میشه. کمتر آسیب میبینم.
غم بلعندهست، شبیه یه ویروس واگیر داره، کافیه یکی تو اتمسفر زندگیت از خودش غم بروز بده، بدون اینکه خودت بفهمی، اون انرژی میچرخه وُ میچرخه و برای مدتی هرچند کوتاه هرجوری شده به هرشکلی در تو تصرف پیدا میکنه. بخاطر همین، حتی زمانایی که از یه گربهی زیر بارون مونده هم طفلکی ترم، سعی میکنم غمم رو عمومی نکنم، چون زندگی به اندازهی کافی غم
رو برای همه تدارک دیده.
اجازه بده اشکی که قراره بعدا بریزی، اشکِ حاصل از 'بالاخره رسیدن' باشه، نه عرق هایی که باید موقع تلاش کردن میریختی ولی نریختی.
چیو میخوام؟ چیزی شبیه به عشقِ طولانی مدتِ اون زندگی های دو نفرهای که همه میگن واقعی نیست و وجود نداره؛ اما درکمال تعجب دوروبرمون میبینیمشون. شبیه اون پیرمردی که دستای رنگیش رو نشون نوه هاش میده و میگه: « مادرجونتون از رنگ گلدونای پشت پنجره خوشش نمیاومد؛ واسهاش رنگشون کردم.»
یا پیرزنی که هر وعده یه بقچه میبنده میره دم بیمارستان و در جوابِ پرستارایی که تاکید میکنن به جز غذای اینجا اجازه نداریم چیزی به بیمار بدیم میگه : «بخدا کمچربه، شما عادتِ حاجی رو نمیدونید من میدونم الان که مریضه دلش چیو میکشه». یه چیزی شبیه به شخصیتِ مردِ شب های روشن که اونقدر در عشقِ به ناستنکا حل شد که اسم خودشو از یاد برد و هیچوقت ته کتاب مشخص نشد اسم خودش چی بوده. یه چیزی مثل عشق شخصیت های خیالیای که سینه به سینه از بچگی ازشون تو گوشمون خوندن ولی بزرگ که شدیم با وجود فهمیدنِ واقعی نبودنشون، تو ذهنمون نقش بستن. بازم لازمه بگم؟
تنها سوخت مناسبِ یه آدم برای پروداکتیو واقع شدن، یا همون سازنده، ثمربخش و پربازده بودن، شبها زود خوابیدنه.