تا همین چندوقت پیش در رابطه با دیگران هر مشکلی که پیش میومد تا مدت ها تو ذهنم در کشمکش با خودم و بقیه بودم که چرا فلانی این کارو کرد، چرا اون حرفو زد، چرا اونجوری رفتار کرد. ولی الان دیگه نه. یعنی همچنان آره، ازشون دلگیر میشم، ناراحت میشم، دور میشم، اما درعین حال سعی میکنم واسشون حق اشتباه کردن رو درنظر بگیرم. نه بخاطر اونها، بخاطر خودم. اینجوری شاید کاملا بار چیزایی که رو دوشم سنگینی میکنه برداشته نشه، ولی حداقل یکم سبک تر میشه. کمتر آسیب میبینم.
غم بلعندهست، شبیه یه ویروس واگیر داره، کافیه یکی تو اتمسفر زندگیت از خودش غم بروز بده، بدون اینکه خودت بفهمی، اون انرژی میچرخه وُ میچرخه و برای مدتی هرچند کوتاه هرجوری شده به هرشکلی در تو تصرف پیدا میکنه. بخاطر همین، حتی زمانایی که از یه گربهی زیر بارون مونده هم طفلکی ترم، سعی میکنم غمم رو عمومی نکنم، چون زندگی به اندازهی کافی غم
رو برای همه تدارک دیده.
اجازه بده اشکی که قراره بعدا بریزی، اشکِ حاصل از 'بالاخره رسیدن' باشه، نه عرق هایی که باید موقع تلاش کردن میریختی ولی نریختی.
چیو میخوام؟ چیزی شبیه به عشقِ طولانی مدتِ اون زندگی های دو نفرهای که همه میگن واقعی نیست و وجود نداره؛ اما درکمال تعجب دوروبرمون میبینیمشون. شبیه اون پیرمردی که دستای رنگیش رو نشون نوه هاش میده و میگه: « مادرجونتون از رنگ گلدونای پشت پنجره خوشش نمیاومد؛ واسهاش رنگشون کردم.»
یا پیرزنی که هر وعده یه بقچه میبنده میره دم بیمارستان و در جوابِ پرستارایی که تاکید میکنن به جز غذای اینجا اجازه نداریم چیزی به بیمار بدیم میگه : «بخدا کمچربه، شما عادتِ حاجی رو نمیدونید من میدونم الان که مریضه دلش چیو میکشه». یه چیزی شبیه به شخصیتِ مردِ شب های روشن که اونقدر در عشقِ به ناستنکا حل شد که اسم خودشو از یاد برد و هیچوقت ته کتاب مشخص نشد اسم خودش چی بوده. یه چیزی مثل عشق شخصیت های خیالیای که سینه به سینه از بچگی ازشون تو گوشمون خوندن ولی بزرگ که شدیم با وجود فهمیدنِ واقعی نبودنشون، تو ذهنمون نقش بستن. بازم لازمه بگم؟
تنها سوخت مناسبِ یه آدم برای پروداکتیو واقع شدن، یا همون سازنده، ثمربخش و پربازده بودن، شبها زود خوابیدنه.
مسخره تر از آدمایی که تا یه چیزی رو میگی ریشخند زنان اضافه میکنن "سطح دغدغه رو" بنظرم وجود نداره. سطح دغدغهی آدمهارو موقعیتی که توش قرار گرفتن و وضعیتی که باهاش دست و پنجه نرم میکنن تعیین میکنه. تویی که ده میلیون قرض داری، با اونی که استرسش امتحان فرداشه هیچ فرقی باهم ندارین. آدمیزاد دنبال یه جرعه درک شدنه، یه جرعه فهمیده شدنه. اگه واست قابل درک نیست، پس سکوت. سکوت رو که میتونی؟
خواب شاید نجات دهندهی خوبی نباشه، اما بهترین درمان برای آروم کردن همهمههای ذهن و خستگی های روحه.
بالاخره میفهمی که واقعا ارزش این رو نداشت انقدر بهش فکر کنی، بابتش استرس بگیری، شبها خوابت نبره و لبخند رو از لبات پاک کنه. فقط لازم داشتی یکی بیاد بزنه پس کلهات تا به خودت بیای و متوجه بشی داری به چیزی توجه میکنی که انقدر توجه لازم نداره. تنها چیزی که توجه تورو تمام و کمال میخواد، خودتی، تویی که باید با تمام وجود زندگی کنی، تنورِ دلتو گرم نگه داری، آرامش ذهنت رو حفظ کنی، خاطره بسازی، لبخند بزنی و رویا ببافی.
حس میکنم قشنگترین نوع محبت در رابطه با دوست، پدر مادر، کسی که باهاش تو رابطهای و... اون محبتیه که تو به اونا این اطمینان رو بدی که هی فلانی، لازم نیست بابت من نگرانیای داشته باشی من تو فلان موضوع درحالی که همه مخالفشن، باهات موافقم؛ نیازی نیست انرژیت رو پای راضی کردن من بذاری، من همهجوره تو بهمان مسئلهای که همه بالای سر و جلوی رو و پشتِ سرتن، کنارتم؛ احتیاجی نیست بابت من دلهرهای داشته باشی، من سعی میکنم جای تو مراقب خودم باشم. این دست از محبت ها، این خیال راحت کردنه، این اطمینان خاطر دادنه، این همتیم شدنه، خیلی قشنگه، خیلی متفاوته، خیلی دلنشینتر از محبت های مستقیمه. خیلی.
امروز داشتم با یکی صحبت میکردم که بین جملاتش یه حرفِ قشنگیو زد که حقیقتا خیلی به دلم نشست، اینکه: « امیدوارم خدا تو زندگی به اندازهی قلبت بهت بده ». بنظرم زیباترین آرزویی که میشه در حقِ کسی داشت و فوت کرد سمتش همینه.