وجود مامان تو خونه، شبیه رابطهی آدم با اکسیژنه. زمانی متوجه میشی چقدر دوسش داریو میمیری واسش که فقط یه روز خونه نباشه، اون روز انگار درو دیوارِ خونه بهت هجوم میارن و قفسهی سینهات سنگینه سنگین میشه.
"خوشحالی کردن" رو بلد نباشی حتی اگه دلیلی برای غمگین بودن نداشته باشی ممکنه احساس کنی همهچیز اونجوری که باید خوب باشه، نیست. شرایط و وضعیت مطلوب تاحدی روی حال و هوای آدم تاثیر گذارن، باقیش وصل میشه به درونت.
عمیقا برای الهه حسیننژاد قلبم مچالهست، ولی وقتی استوری و پست آدمهایی رو میبینم که به بهوونهی این اتفاق لگد میپرونن سمت وطنُ اسمه وطنم، پر از نفرت و انزجار میشم. در حیرتم از ادمهایی که هنوز قابلیت تفکیک مسائل از همدیگه رو یاد نگرفتن
و با هر بهوونهی بی بهوونهای، هر ایران و ایرانیای رو خراب و متعفن جلوه میدن و پشت دستِ کسایی بازی میکنن که نونشون
تو بیشرفی و بیوطنیه.
قلک هرچی پرتر، صداش کمتر. همیشه با خودم تکرار میکنم برای هر موضوع کوچیک یا بزرگی سعی کن زیاد واکنش نشون ندی، گریه نکنی، روانتو بهم نریزی، حرص نخوری، صداتو بالا نبری، شلوغ بازی درنیاری و..تو قراره دوسال دیگه مادر/پدر شی، سعی کن اون آدمی باشی که با خونسردی تمام مشکلات رو در سکوت سروسامون میده، نه اونی که با سروصدا از خودش درمقابل بقیه یه آدم ضعیف و عصبی و ناسازگار میسازه.
شبهایروشن-
«پدرم هم همینطور بود. محبتش را نه باکلام که با عملی یا شیئی نشان میداد. اگر کسی نمیشناختش فکر می
«اون میدونه چه آهنگی رو دوست دارم، حتی قبل از اینکه اونو بشنوم. اون میخنده، قبل از اینکه به آخر جوک برسم. جایی رو سینهش هست -درست زیر گلویش- که باعث میشه بخوام اون درها رو برام باز کنه.» -النور و پارک
فقط تا یه مدت تو زندگی دنبال چیزای پرحاشیه و هیجان انگیزی، از یجایی به بعد که به عددهای سنت اضافه میشه معیارهای پوسیدهی زیادی رو زمین میگذاری و به خودت میای میبینی فقط دنبال یکی هستی که تو سکوت بنشینید کنارهم چای بخورید و راجع به آینده و زندگیتون با آرامش گپ بزنید.
مالامال شدن از خستگیِ حاصل از کار کردن و شلوغ بودن برنامه هرچقدرم که سنگین باشه، از خستگیِ هیچکاری نکردن و عدم تعهد به وظایف، قابل حمل تره. اولی صرفا جسمت خستهست، ولی در دومی علاوه بر جسم، روحتم خستهستو در عذابه.
آدمایی که میتونن حالات روانی خودشون رو کشف کنن، تشخیص بدن، درک کنن، بفهمن و تعادلشو حفظ کنن، خیلی لول بالان و واسم قابل احترامن. اینجور آدمایی چون استاد اون درس شدن، به راحتی به حالات روانی آدمهای دیگهام تسلط کافی رو دارن و همین باعث میشه خیلی کمتر دیگران رو با رفتارشون ناراحت کنن، باعث آزارش شن و اونو با هر برخوردو حرفی تحت فشار روانی قرار بدن.