همیشه وضعیت سفید که میداد بخاطر نوع زندگی کردنشون که همه هرکدوم یه گوشه تو یه حیاط بزرگ زندگی میکردن، با خودم میگفتم که ایکاش میشد منم تو دههی پنجاه و تو اون بحبوبهی جنگ به دنیا میومدم و لذت این زندگی دست جمعیو برای مدتی کوتاه میچشیدم ولی الان میبینم واقعا دیگه دلم نمیخواد. ما همیشه اون بعد قشنگ چیزایی که بهمون نشون میدن رو میبینیم، درصورتی که جنگ پر از تلخیه، پر از غم و نگرانیه، پر از استرسِ ازدست دادن و شکست خوردنه. بله، به قول دوستی، بهای آگاهی اغلب با رنج همراهه.
جملات انگیزشی متاسفانه سوخت مناسبی برای انسان نیست، چون موقتیه، عین بوی عطر، یهو میبینی پریده. باید دنبال "دلیل" بود برای زندگی کردن و حفظ انگیزه، دلیله که میتونه به زندگی جهت بده.
طبیعیه که تو این وضعیت دچار حالات غم و اندوه بشی یا حس کنی که انگار پردهای از غم و نگرانی کشیده باشن روی قلبت، اما عزیزم آدم یهسری جاها مجبوره تو دریای طوفانی هم دووم بیاره و ادامه بده. نمیگم فرار کن ازشون، چون با فرار کردن موندگارتر میشن، ولی سعیکن پذیری و درک کنی شرایط برای هممون یکسانه و اونی میتونه روح و روانش رو برای بعد از روزِ پیروزی و تموم شن این قضایا سالم نگه داره که گرفتار احولات منفیای که تو مجازی و چنلای مختلف پمپاژ میکنن نشه.
«در حالی که به وطن خیانت میکنی. در روز مرگت خاکی پیدا نمیکنی که تو را بخواهد. حتی وقتی که مرده باشی، احساس
سرما میکنی.» غسان-كنفانی
شاید گاهی نشه زندگی رو درمقابل ضربههای بیرونیُ وقوع اتفاقاتی که از اختیار خارج هستن رو کنترلکرد و روش تسلطه کافی داشت، ولی درنهایت این تو هستی که تصمیم میگیری اون ضربهها چطور به درونت اثابت کنن و تعبیه شن. سیستم یه پدافند رو تصور کن. حملهای که صورت میگیره وقوعش از کنترلِ ما خارجه، اما تو قدم بعدی این پدافند هستش که تعیین میکنه اون ضربات خنثی شن، یا اثابت کنن و خرابی به بار بیارن. زندگی به اتفاقات منفی آغتشهست، ولی امضای اصلی و نهایی رو خودت میزنی پای کار.
تنظیم ساعت خواب واسهام شده یه نقشهی نامفهوم و پیچیده و من، شدم یه سردرگمی و علامت سوال بزرگ که نمیتونه از اون نقشهی لعنتی یه چیزِ بدرد بخوری دربیاره.
اون حس خوبِ زیرپوستی که بعد از هیئت امام حسین تو دل آدم میشینه پتانسیلِ این رو داره که هرچقدر سیاهی و غم و حسرتی که درطول سال تو دلت رسوب بسته رو بکنه، تکههای شکستهی وجودت رو بهم وصله و پینه بزنه و خیلی نرم پیچیده بشه دور قلب خسته و لاجونت.
یه مطلب خوندم چندوقت پیش راجع به اعتماد به نفس، که نویسندهاش تحقیقات جالبی رو انجام داده بود در این خصوص. توضیح داده بود برای اینکه آدم تاثیرگذاری باشی و با اعتماد بنفس رفتار کنی، هیچوقت نباید نگاهت از خود به درون خودت باشه، گاها انسانهای بیاعتماد به نفس دلیل مشکلاتشون اینه که یه تصویر بیرونی از خودشون تو ذهنشون دارن و دائم به این فکر میکنن که «الان چطور بنظر میام؟» درحالیکه باید تمام اینهارو کنار بذاری و بدون در نظر گرفتن اینکه چطور بنظر میای، به این فکر کنی که آدم روبروت به چه چیزی نیاز داره؟! و دقیقا همونو بهش بدی!
مثال زده بود که یکی نیاز داره جوون بنظر بیاد، یکی نیاز داره احساس قدرت کنه، یکی نیاز داره بهش بگن زیباست، یکی دوست داره حس کنه حمایتگر خوبیه و... اینو پیدا کن و اگه میخوای تاثیری روی کسی بذاری اونو بهش بده! وگرنه اگر معیار اعتماد بنفس رو زیبایی قرار بدی حتما از تو زیباترش هست و قراره بیوفتی، یا بدن خوب یا صدای خوب یا پولداری از تو بهتراش هستن، معیار اینا قرار بدی، ذهنت درگیر اونها میشن و کم میاری و اعتماد به نفست روز به روز افول میکنه. اعتماد بنفس یعنی اون تاثیر، یعنی مازاد توجهات رو از خودت برداری خرج بیرونت کنی. نمیدونم تاچه حد به لحاظ علمی درسته، شاید اصلا این مدل رفتاری مخرب باشه، شایدم نه، ولی بنظرم جالب و قابل تامل بنظر اومد.
شبهایروشن-
و بالاخره 'هنر مرا بوسید '. [شروعِ روزِ اول شمعسازی]
اینبار به نسبت شمع های قبلی بهتر شد، خامهاش نشکست، ترک نخورد، طبیعیتر شد و البته خوردنی، اما هنوز جای کار داره...[دلم نمیاد روشنش کنم ببینم سوختش چجوریه *قلبِشکسته]