✨﴾﷽﴿✨
🔹 #شرح_خطبه۳۷_بخش_دوم🔹
✅من نخستين مسلمانم:
همان گونه که قبلا اشاره شد، به نظر مى رسد که آنچه در خطبه آمده بخشهاى مختلفى از يک خطبه بلند بوده است که مرحوم سيّد رضى، آنها را از بقيه جدا کرد. به همين دليل گاه رابطه نزديکى بين بخشهاى خطبه ديده نمى شود; هر چند که مى توان با تقديرها و تکلّفاتى قسمتهاى مختلف خطبه را به هم پيوند داد.
به هر حال اين بخش از خطبه ـ که آخرين بخش محسوب مى شود ـ ناظر به دو چيز است:
نخست اين که امام پيوسته خبرهايى از حوادث آينده مى داد و گاه مى فرمود: «اينها مسائلى است که پيغمبر اکرم به من خبر داده است».
از جمله پيکار با اهل جمل و صفين و نهروان بود و از آنجا که بعضى از افراد ضعيفُ الايمان و بى خبر گاه در صحّت نقل امام از پيغمبر اکرم ترديد مى کردند، امام در پاسخ به آنها مى فرمايد: «آيا گمان مى کنيد که ممکن است من بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) دروغ ببندم (و ممکن است اخبار غيبى و پيشگويى هايى را که از آن حضرت نقل مى کنم، خلاف واقع باشد)؟
به خدا سوگند! من نخستين کسى هستم که او را تصديق کردم، بنابراين نخستين کسى نخواهم بود که او را تکذيب مى کند; «أَتَرَاني أَکْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله وسلم)؟ وَاللهِ لاََنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ! فَلاَ أَکُونُ أَوَّلَ مَنْ کَذَبَ عَلَيْهِ».
آن روز که همه با او مخالف بودند و حضرتش را تکذيب مى کردند، من سخنش را تصديق کردم و به صدق کلامش يقين داشتم و نخستين فردى از مردان بودم که به او ايمان آوردم و هر چه داشتم در طبق اخلاص گذاشتم و تقديم او کردم. در جنگها سپر او بودم و در تمام حوادث سخت و سنگين سر بر فرمانش داشتم. آيا با اين حال ممکن است که از مسير او منحرف شوم يا سخنى را به دروغ بر او ببندم؟ محال است، محال!
احتمال ديگرى در تفسير اين جمله وجود دارد و آن اين که، امام مى فرمايد: اگر من با خلفا بيعت کردم، نه به خاطر اين بود که آنها را سزاوارتر مى دانستم، بلکه به خاطر دستور پيغمبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) براى جلوگيرى از بروز اختلاف و تفرقه در ميان مسلمانان بود. آيا فکر مى کنيد که من اين سخن را به دروغ بر پيغمبر بسته ام و يا فکر کنيد من دستور او را پشت سر بيندازم؟! بنابراين من با خلفا بيعت کردم و از احقاق حقّ خود موقّتاً صرف نظر کردم تا از فرمان آن حضرت اطاعت کنم.
اين تفسير با جمله هاى بعد سازگارى بيشترى دارد و به همين دليل مناسبتر به نظر مى رسد.
حضرت سپس به اين نکته اشاره مى فرمايد که: «من در کار خود انديشه کردم، ديدم لزوم اطاعت (فرمان پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم)) بر بيعتم (با خلفا) پيشى گرفته است و در اين حال (براى حفظ موجوديت اسلام) پيمان بيعت ديگران بر گردن من است; «فَنَظَرْتُ في أَمْرِي، فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي وَ إِذَا الْميِثَاقُ في عُنُقِي لِغَيْرِي».
گرچه در تفسير جمله بالا ـ که از جمله هاى پيچيده نهج البلاغه است ـ نظرات مختلفى از سوى شارحان نهج البلاغه ابراز شده، ولى آنچه در بالا گفتيم، از همه مناسب تر به نظر مى رسد. گويا اين جمله جواب سؤالى است که در اذهان مطرح مى شده که اگر امام خود را از همه لايق تر براى خلافت مى داند و حتّى با صراحت مى گويد: «از سوى پيغمبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) براى اين مقام منصوب شده ام.» چرا در زمان خلفاى سه گانه تسليم آنان شد و با آنان بيعت کرد؟!
امام در جواب مى گويد که پيغمبر اکرم به من دستور داده بود که اگر با من مخالفت کنند به خاطر حفظ اسلام با آنها درگير نشوم، بلکه براى مصالح مهمترى که حفظ آنها بر من واجب است، تن به بيعت بدهم. بنابراين پيش از بيعتم اطاعت فرمان پيامبر را مدّ نظر داشتم و بعد از بيعت، اين ميثاق و پيمان بر گردن من بود و ناچار بودم به آن وفادار باشم.
اينها همه نشان مى دهد که خطبه بالا مرکّب از جمله هاى مختلفى است که از خطبه بسيار مشروح ترى گرفته شده است و هر بخش آن ناظر به مطلب خاصّى است.
بعضى از شارحان جمله نخست را همان گونه که در بالا گفته ايم، تفسير کرده اند و گفته اند که وجوب اطاعت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر من، پيش از بيعت با خلفا بود.
او دستور داده بود که (در چنان شرايطى) من تسليم شوم، ولى در تفسير جمله دوم گفته اند که منظور از ميثاقى که در گردن امام براى غيرش بود، همان پيمان پيامبر است که به امام دستور داده بود که با آن گروه مبارزه و منازعه نکند و مخالفت با اين پيمان جايز نبود. چيزى که اين تفسير را از ذهن دور مى کند، اين است که تعبير به «غيرى» درباره پيامبر اکرم، تعبير مناسبى نيست.⬇️
#شرح_خطبه۳۸
✨﴾﷽﴿✨
🔹شرح خطبه (۳۸)🔹
🔶در شبهات چه بايد کرد؟
از پاره اى از منابع استفاده مى شود که اين بخش از خطبه بالا ناظر به داستان طلحه و زبير و جنگ جمل است; چرا که در آن جنگ گروهى از مردم را گرفتار شبهه و به پيمان شکنى و قيام بر ضدّ حق دعوت کردند. از عوامل شبهه کشانيدن پاى همسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به ميدان جنگ و طرح خونخواهى عثمان و امثال آن بود.
امام (عليه السلام) در اينجا، تحليل دقيقى درباره شبهه دارد، مى فرمايد: شبهه تنها از اين جهت شبهه ناميده شده که شباهتى به حق دارد (هر چند در واقع باطل است). «وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لاَِنَّهَا تُشْبِهُ الْحَقَّ».
و به همين دليل سبب فريب گروهى از ساده لوحان و دستاويزى براى شيطان صفتان، جهت فرار از حق مى شود.
در حقيقت امورى که در زندگى فردى و اجتماعى براى انسان پيش مى آيد، از سه حال خارج نيست: «گاهى حقّى است آشکار، مثل اين که مى گوييم آن کس که خوبى کند نتيجه آن را مى گيرد و آن کس که راه خطا بپويد گرفتار مى شود.
و گاه باطلى است روشن، مثل اين که کسى بگويد: «بى قانونى و هرج و مرج از نظم و قانون بهتر است». بديهى است که هر کس باطل بودن چنين سخنى را تشخيص مى دهد.
ولى مواردى پيش مى آيد که نه مانند قسم نخست است و نه قسم دوم و آنجايى است که مطلب باطلى را در لباس حق عرضه مى کنند، ظاهرش حق است و باطنش باطل و از همين پوشش براى فريب مردم يا استدلال هاى بى اساس استفاده مى شود، درست شبيه همان عذرهاى واهى که اصحاب جنگ جمل و معاويه و يارانش براى آتش افروزى هاى جنگ به آن استناد مى جستند.
مشکل بزرگِ جوامع بشرى در گذشته و امروز، همين مشکل بوده و هست، بلکه با گذشت زمان، اين معنا گسترش پيدا کرده است، چنانکه امروز مى بينيم که بسيارى از مقاصد شوم و اهداف باطل و سلطه جويى هاى ظالمانه را زير پوشش هاى حقوق بشر و دفاع از آزادى انسان و حفظ قانون و نظم و ثبات و صلح جهانى عملى مى کنند.
سپس امام (عليه السلام) راه نجات از شبهه ها را بيان مى فرمايد و موضعگيرى دوستان خدا و دشمنان حق را در برابر شبهه ها در عبارت زيبايى چنين بيان مى کند.
امّا دوستان خدا «در برابر شبهات (و براى زودن ظلمات آنها) نور و چراغ راهشان يقين است و دليل و راهنمايى آنان سَمت و مسير هدايت; «فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللهِ فَضِيَاؤُهُمْ فِيَها الْيَقِينُ وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدَى».
اين تعبير ممکن است اشاره به يکى از دو چيز باشد: نخست اين که اولياء الله به خاطر برخوردارى از يقين به مبانى وحى، به سراغ قرآن و سخنان پيشوايان معصوم مى روند و در پرتو اين نور و روشنايى، ظلمات شبهات را در هم مى شکنند و از چنگال آن رهايى مى يابند.
بنابراين تفسير، يقين اشاره به ايمان به خدا و نبوت است «و سمت الهدى»، اشاره به هدايتهايى است که از طريق وحى نصيب انسان مى شود، همانطور که قرآن مجيد مى گويد: (ذلِکَ الْکِتابُ لارَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ(2)); اين کتاب بزرگ، شکى در آن نيست، و مايه هدايت پرهيزکاران است.
تفسير ديگر اين که مراد از يقين، استفاده از مقدمات قطعى و امور يقينى است که هر گاه انسان در تجزيه و تحليل خود بر امور يقينى تکيه کند، مى تواند گره شبهه را بگشايد و به سمت هدايت حرکت کند.
و به تعبير ديگر، اولياءالله چون گرفتار هوا و هوس نيستند و عقل سليم بر وجودشان حاکم است، مى توانند در پرتو نور آن ظلمات شبهه را بشکافند و به مسير هدايت گام نهند، در حالى که اگر فضاى فکر آنها انباشته از غبار هوا و هوس بود، هرگز نمى توانستند چهره حق و باطل را از لابه لاى پوشش ها تشخيص دهند.
اين دو تفسير، با هم منافاتى ندارد و مى تواند در مفهوم جمله هاى بالا جمع باشد.
ممکن است گفته شود که در آيات و روايات نيز تعبيراتى است مشتبه و قابل تفسيرهاى مختلف، در اينجا بايد چه کار کرد؟
جواب اين سؤال را قرآن مجيد به روشنى داده است و آن اين که در اين گونه موارد، بايد به سراغ محکمات آيات و روايات رفت و در پرتو آيات و رواياتى که با صراحت حقايق را بيان کرده، موارد مشتبه را تفسير کرد و از اين امتحان الهى که به وسيله آيات و روايات متشابه است، سر بلند بيرون آمد.
در امور زندگى انسان نيز همانند آيات قرآن، محکمات و متشابهات وجود دارد، مثلا ما از دوستمان حرکت مشکوکى مى بينيم که مى توانيم براى آن تفسير خوب يا بدى کنيم، در حالى که ساليان دراز امتحان صداقت خود را در کارهاى مختلف و حوادث گوناگون داده است، اين حُسن سابقه جزء محکمات است و آن حرکت مشکوک از متشابهات که به وسيله محکمات تفسير مناسب مى شود.⬇️
🔹 #شرح_خطبه۴۱🔹
گرچه مفسّران نهج البلاغه تا آنجا که اطلاع داريم شأن ورودى براى اين خطبه ذکر نکرده اند، امّا ارتباط معنوى اين خطبه با خطبه 35 و قرائن ديگر نشان مى دهد که اين خطبه ناظر به جنگ «صفين» و «مسأله حکمين» است، چرا که بعد از ماجراى غم انگيز حکمين اين مسأله به طور گسترده در ميان مسلمانان مورد بحث بود، و شايد گروهى از ناآگاهان مکر و خيانت و پيمانشکنى عمرو بن عاص را دليلى بر هوشيارى و عقل او مى پنداشتند، و ممکن بود اين تفکّر سبب گرايش به اين گونه کارهاى غيرانسانى و غيراسلامى شود، لذا امام (عليه السلام) براى پيشگيرى از اين گونه افکار انحرافى، خطبه بالا را ايراد کرد، و از مکر و خدعه و نيرنگ و پيمانشکنى سخت نکوهش فرموده، و به عواقب شوم آن اشاره مى کند، و به عکس، وفا و صداقت را مى ستايد.
در بخش اوّل اين خطبه همه مردم را مخاطب قرارداده، مى فرمايد: «اى مردم! وفا همزاد راستگويى است»، (و اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند) (اَيُّهَا النّاسُ إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ).
توأم به معناى «همزاد» و «توأمان» به معنى کودکان دوقلو است، و هرگاه دو چيز رابطه بسيار نزديک و تنگاتنگ با هم داشته باشند اين تعبير در مورد آنها به کار مى رود، و امام (عليه السلام) در اينجا دو فضيلت (وفا و صدق) را شبيه فرزندان دوقلو مى شمارد که بسيار با يکديگر شبيهند و رابطه ظاهرى و باطنى دارند.
دقّت در مفهوم اين دو صفت و سرچشمه هاى روحى و فکرى آن، نشان مى دهد که مطلب همين گونه است. وفا، يعنى پايبند بودن به پيمانها، در حقيقت نوعى صداقت و راستگويى است، همان گونه که صدق و راستى نوعى وفا نسبت به واقعيّتها و اداى حقّ آنها است.
صداقت به معنى وسيع کلمه منحصر به راستى و درستى در گفتار نيست، بلکه معنى وسيعى دارد که راستى در عمل را نيز شامل مى شود، و در قرآن مجيد نيز آمده است: (مِنَ الْمُؤمِنيْنَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَيْهِ) در ميان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ايستاده اند.
روشن است که منظور از «صدق عهد» در اين آيه همان صدق در عمل است، به همين دليل به دنبال آن مى فرمايد: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ; بعضى از آنها پيمان خود را به آخر بردند (و در راه خدا شربت شهادت نوشيدند) و گروهى ديگر در انتظارند!
درست است که معمولا صدق به راستگويى در گفتار گفته مى شود، ولى معنى وسيع آن گفتار و عمل را هر دو در برمى گيرد. و به اين ترتيب رابطه ميان «وفاء» و «صدق» روشن مى شود. کسى که پيمان مى بندد و مى گويد: من فلان کار را انجام مى دهم، هنگامى که پيمان شکنى کند، در واقع دروغ گفته است; و آدم پيمان شکن را مى توان آدمى دروغگو به شمار آورد، و از آنجا که حسن صداقت و زشتى دروغ بر همه کس واضح بوده است، امام (عليه السلام) وفاى به عهد و پيمان شکنى را قرين اين دو مى شمارد، تا حسن و قبح آن دو روشنتر شود.
سپس درباره آثار مثبت وفاء به عهد چنين مى فرمايد: «سپرى محکم تر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم». (وَ لاَأَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقَى مِنْهُ).
اين در واقعه يکى از مهمترين آثار و برکات دنيوى وفا به عهد است که آن را به عنوان محکمترين سپر معرفى مى کند; زيرا اساس زندگى اجتماعى، تعاون و همکارى و اعتماد متقابل مردم به يکديگر، و پايبندى به قراردادها و تعهدات فردى و اجتماعى است که اگر پايه هاى آن متزلزل شود چيزى جاى آن را نمى گيرد. به تعبير ديگر اگر سرمايه اعتماد وجود داشته باشد، فقدان سرمايه هاى ديگر قابل حلّ است; ولى اگر سرمايه اعتماد نباشد وجود ديگر سرمايه ها سودى نمى بخشد; و اصولا پايه اصلى دين را وفاى به پيمانها و تعهدات تشکيل مى دهد.
در سايه وفاى به عهد و پيمان، باران رحمت الهى و مواهب و برکات او بر جوامع بشرى سرازير مى شود و بلاها برطرف مى گردد و در حديث نبوى آمده است «لا دِيْنَ لِمَنْ لا عَهْدَ لَهُ کسى که پايبند به عهد و پيمان نيست دين ندارد.» و نيز آمده است: «اِذا نَقَضُوا الْعَهْدَ سَلَّطَ اللهُ عَلَيْهِمِ عَدُوَّهُمْ;و هنگامى که مردم پيمان شکنى کنند خداوند دشمنانشان را بر سر آنها مسلط مى گرداند!»
اين نکته قابل توجه است که «جُنَّة» به معنى سپر، يک وسيله دفاعى در برابر خطرات دشمن در ميدان جنگ است. تشبيه وفاء به سپر نيز اين حقيقت را بازگو مى کند، که خطرات اجتماعى که معمولا ناشى از بى نظمى ها و قانون شکنى ها است، به وسيله سپر وفاء به عهد و پيمان از ميان مى رود.
سپس اشاره به جنبه هاى معنوى و اخروى آن کرده مى فرمايد: «کسى که از چگونگى رستاخيز آگاه است هرگز پيمان شکنى نمى کند»! (وَ مَا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ کَيْفَ الْمَرْجِعُ)⬇️
#شرح_خطبه۴۲
✨﴾﷽﴿✨
🔹ترجمه و شرح خطبه (۴۲)🔹
🔷به نظر مى رسد که امام (عليه السلام) اين خطبه را بعد از پيروزى در جنگ جمل به هنگام ورود به کوفه ايراد کرده است، تا کبر و غرور ناشى از پيروزى و رقابت بر سر غنائم جنگى را کنترل کند، مى فرمايد: اى مردم! وحشتناکترين چيزى که از آن بر شما مى ترسم، دو چيز است: پيروى از هواى (نفس) و آرزوى طولانى! (أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْکُمُ اثْنَانِ: اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الاَْمَلِ).
سپس مى افزايد: «اما پيروى از هواى (نفس)، انسان را از حق باز مى دارد، و اما آرزوى دراز موجب فراموشى آخرت مى شود».
(فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ الاَْمَلِ فَيُنْسِي الاْخِرَةَ).
اين جمله کوتاه از جمله هاى بسيار مهم و سرنوشت ساز است، که هم از پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل شده،(1) و هم از امير مؤمنان على (عليه السلام) در خطبه بالا و در آخر خطبه 28 نيز بدان اشاره نموده است.
با توجه به اين که «هوى» همان تمايلات نفس امّاره به لذّات دنيوى در حدّ افراط و بدون قيد و شرط است، به خوبى روشن مى شود که چرا مانع از وصول به حق مى شود، زيرا هوى پرستى حجابى در برابر ديدگان عقل مى افکند که انسان را از مشاهده چهره حق محروم مى سازد، و باطل را که در مسير هوى و هوس او است چنان توجيه مى کند که از هر حقّى قابل قبولتر جلوه کند، و به عکس حقّى را که برخلاف هواى نفس مى باشد چنان تخريب مى کند که از هر باطلى بدتر نمايان مى شود.
اين حقيقت را بارها در طول زندگى خود و در هنگام مطالعه تاريخ پيشينيان ديده و خوانده ايم که هوى پرستان چگونه با توجيه گريهاى زشت و رسوا حق و باطل را دگرگون ساخته و مى سازند.
و امّا آرزوهاى دور و دراز به اين دليل موجب فراموشى آخرت مى شود که تمام نيروهاى انسان را به خود جلب مى کند، و با توجه به اين که نيروى انسان به هر حال محدود است، هنگامى که آن را در مسير آرزوهاى بى پايان سرمايه گذارى کند چيزى براى سرمايه گذارى در طريق آخرت نخواهد داشت، به خصوص اين که دامنه آرزوها هرگز محدود نمى شود، و طبيعت آنها اين است که هر زمان انسان به يکى از آرزوهايش جامه عمل مى پوشاند آتش عشق آرزوى ديگرى در دل او زبانه مى کشد، و نيروهايش را براى وصول به آن بسيج مى کند، بلکه گاه رسيدن به يک آرزو سبب دلبستگى به چند آرزوى ديگر مى شود، چون معمولا آرزوها به يکديگر پيوند خورده اند، با توجه به اين واقعيت ها نه وقتى براى او باقى مى ماند و نه نيرو و امکانى، و نه حتّى حال و حوصله اى که به آخرتش بپردازد!
امّا زمانى که سيلى اجل در گوش او نواخته شد، از خواب غفلت بيدار مى شود، وقتى که عمر عزيز و فرصتهاى گرانبها را بيهوده تلف کرده است، نه آتش خواسته هاى نفسى فرونشسته و نه به جايى رسيده است، بلکه «سرمايه ز کف داده تجارت ننموده، جز حسرت و اندوه متاعى نخريده است». و به گفته شاعر شجاع عرب «ابوالعتاهيه» که براى سرودن شعرى به هنگام افتتاح قصر جديدى جهت هارون دعوت شده بود:
عِشْ ما بَدا لَکَ سالِماً فى ظَلِّ شاهِقَةِ الْقُصُورِ! يَهْدى اِلْيْکَ بِمَا اشْتَهَيْتَ لَدَى الرِّواحِ وَ فِى الْکُبُورِ!
حَتَّى إذا تَزَعْزَعَتِ النُّفُوسُ وَ دَحْرَجَتْ! فَهُناکَ تَعْلَمُ مُوقِناً ما کُنْتَ إِلاّ فى غُرُور(2)!
تا مى خواهى در سايه قصرهاى سر به آسمان کشيده، سالم زندگى کن!
در حالى که آنچه مورد علاقه توست هر صبح و شام براى تو هديه مى کنند.
ولى اين تا زمانى است که جانها به لرزه درمى آيد و متزلزل مى شود.
در آنجا به يقين خواهى دانست که عمرى در غرور و غفلت بودى!
اطرافيان هارون از خواندن اين اشعار که به نظر آنها متناسب با چنان مجلسى نبود بسيار ناراحت شدند، ولى هارون او را ستود و از وى تمجيد کرد.
بعضى از شارحان نهج البلاغه مى گويند: اين که آرزوهاى دور و دراز، قيامت را به فراموشى مى افکند به خاطر آن است که دنياپرستان پرتوقّع به خاطر عشقى که به مظاهر دنيا دارند سعى مى کنند مرگ را که وسيله جدايى آنها از معشوقشان مى شود، فراموش کنند; و فراموش کردن مرگ سبب فراموشى قيامت مى شود.
اين نکته نيز قابل توجه است، که «امل» (آرزو) گاه جنبه مثبت دارد که از آن به «رجا» و اميد تعبير مى شود، مخصوصاً هرگاه بر اساس توکّل بر خدا باشد بسيار سازنده است، ولى جنبه منفى آن در جايى است که از حد بگذرد و انسان را به خود مشغول دارد و دامنه اش روز به روز گسترده تر شود و آدمى را از مبدء و معاد غافل سازد.
روشن است که «هوى پرستى» و «طول امل» با يکديگر ارتباط نزديکى دارند، هواپرستى سرچشمه طول امل است و طول امل نيز سرچشمه هواپرستى مجدّد و سرانجام طول امل سبب غفلت از خدا و سراى ديگر مى شود⬇️
#شرح_خطبه۴۳
✨﴾﷽﴿✨
🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۳)🔹
🔹مرد صلح و جنگ!
اين خطبه ناظر به جريان جرير بن عبدالله است که در آغاز فرماندار همدان بود، و بعد به کوفه آمد و به عنوان رسول و فرستاده امام (عليه السلام) براى بيعت گرفتن از معاويه به شام رفت، ولى با توجه به اين که احتمال پيروزى جرير در اين مأموريت بسيار ناچيز بود ياران امام (عليه السلام) پيشنهاد کردند که حضرت (عليه السلام) اعلام آماده باش جنگى کند.
امام (عليه السلام) در پاسخ آنها چنين فرمود: «مهيّا شدن من براى جنگ (با شاميان) با اين که جرير (به عنوان فرستاده من) نزد آنها است، سبب مى شود که راه صلح را بر آنها ببندم، و اگر بخواهند به کار نيکى (اشاره به تسليم و بيعت و صلح است) اقدام کنند آنها را منصرف سازم» (إِنَّ اسْتِعْدَادِي لِحَرْبِ أَهْلِ الشَّامِ وَ جَرِيرٌ عِنْدَهُمْ، إِغْلاَقٌ لِلشَّامِ وَ صَرْفٌ لاَِهْلِهِ عَنْ خَيْر إِنْ أَرادُوهُ).
اين سخن نشان مى دهد که امام (عليه السلام) به عنوان يک پيشواى بزرگ اسلامى جنگ را به عنوان يک راه حلّ قابل قبول براى حلّ اختلافات نمى پذيرد، بلکه راه صلح را به روى مخالفين باز مى گذارد و بر آنها اتمام حجّت مى کند، هرگاه تمام درهاى صلح بسته شد آنگاه جنگ را به عنوان آخرين درمان يا به تعبيرى ديگر يک جراحى ضرورى اجتماعى، بااکراه، پذيرا مى شود.
قابل توجه اين که امام (عليه السلام) روى عقيده معاويه تکيه نمى کند، بلکه به افکار عمومى مردم شام مى انديشد مى فرمايد: (اِغْلاقٌ لِلشّامِ) (موجب بسته شدن شام مى شود) و در جايى ديگر مى گويد: «وَ صَرْفٌ لاَِهْلِه عَنْ خَيْر اِنْ اَرادُوهُ».
اشاره به اين که نبايد شاميان را بى دليل به راه جنگ کشاند، و از نيّت خير و صلح و سازش و تسليم بازداشت.
گرچه اين ملاحظات براى گروهى از افراد داغ و آتشين ناراحت کننده است، ولى پيشواى آگاه و بيدار نبايد در اين گونه مسائل تسليم احساسات تند و داغ شود، و با خويشتن دارى و تسلط بر نفس آنچه را خدا مى پسندد و عقل و منطق فرمان مى دهد انجام دهد.
سپس براى اين که مردم تصوّر نکنند اين انتظار تا مدّت نامحدودى ادامه خواهد يافت چنين مى افزايد: «من براى جرير وقتى تعيين نموده ام که اگر تا آن زمان بازنگردد يا فريب خورده است و يا از فرمان من سرپيچى نموده»! (وَلکِنْ قَدْ وَقَّتُّ لِجَرير وَقْتاً لاَيُقِيمُ بَعْدَهُ إِلاَّ مَخْدُوعاً أَوْ عَاصِياً).
در واقع امام (عليه السلام) براى رعايت دورانديشى و حفظ مصالح مسلمين، و اين که فرصتها از دست نرود ضرب الاجلى براى جرير تعيين کرده بود، زيرا مى دانست معاويه ممکن است جرير را تا مدّت زيادى سرگرم سازد و دفع الوقت کند تا حدّاکثر آمادگى جنگى خود را فراهم سازد، سپس پاسخ منفى به دعوت امام (عليه السلام) براى بيعت دهد، آن هم در زمانى که فرصتها از دست ياران امام (عليه السلام) بيرون رفته باشد!
اما اين که چرا مى فرمايد: اگر بيش از موعد مقرّر بماند يا فريبش داده اند، و يا پرچم عصيان بر ضدّ من برافراشته، با اين که محتمل است عذرهاى ديگرى مانند بيمارى براى او پيش آمده باشد؟
اين به خاطر آن است که احتمالات ديگر در مقابل دو احتمال بالا ضعيف و غير قابل ملاحظه است و به تعبير علماى اصول در اين گونه موارد اصل سلامت حاکم مى باشد و به احتمالات ديگر نبايد ترتيب اثر داد.
سپس براى آرام ساختن اصحاب و يارانش فرمود: «نظر من صبر کردن و مدارا نمودن است، شما هم اين نظر را بپذيريد و مدارا کنيد» (وَ الرَّأْيُ عِندِى مَعَ الاَْنَاةِ فَأَرْوِدُوا).
اما از سوى ديگر براى آن که در آن لحظات حساس و سرنوشت ساز اصحاب و يارانش غافل نشوند، و عزم راسخ آنها بر نبرد در صورت بسته شدن درهاى صلح تضعيف نگردد، و شعله هاى خشم بر دشمنان خدا براى روز حاجت خاموش نگرددد، فرمود: ولى من در عين حال از آماده شدن شما براى جنگ ناخشنود نيستم» (اما شخصاً فرمان نمى دهم) (وَلاَأَکْرَهُ لَکُمُ الاْعْدَادَ).
اشاره به اين که من اعلام آماده باش نمى کنم، چرا که با فرستادن پيام صلح در تضاد است. در عين حال مانع از انجام وظيفه شما در زمينه آماده شدن خود جوش نيستم، و اين در واقع عاقلانه ترين راه و منطقى ترين روش در چنان شرايطى بود، يعنى: نه درهاى صلح بسته شود، نه دور افتادگان بر سر خشم و لجاجت آيند، نه کارى متضاد و منافقانه صورت گرفته باشد، و نه فرصتها بى جهت از دست برود!
***
نکته:
هدف دعوت به صلح و بيعت بود:
برخلاف آنچه برخى از ناآگاهان مى پندارند، على (عليه السلام) هرگز اقدام به جنگ با معاويه نکرد، مگر آن زمان که از هر نظر حجّت را بر او تمام نمود، به گونه اى که جنگ به عنوان آخرين درمان در برابر تفرقه افکنى «معاويه» و شاميان بود.
خطبه بالا به خوبى نشان مى دهد که «على» (عليه السلام) تسليم فشارهايى که براى شروع جنگ از ناحيه اصحابش مى شد نگرديد، و پيوسته تا آنجا که اميدوارى بود به اقدامات مسالمت جويانه ادامه مى داد.⬇️
#شرح_خطبه۴۳_بخش_دوم
✨﴾﷽﴿✨
🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۳)🔹
«جرير» به او گفت: «اين را طى نامه اى براى «اميرالمؤمنين على (عليه السلام)» بنويس، و من هم نامه اى همراه آن مى فرستم. هنگامى که اين نامه ها به «اميرمؤمنان على(عليه السلام)» رسيد نامه اى به «جرير» نوشت که معاويه با اين عمل مى خواهد تو را فريب دهد و کار را به تأخير اندازد تا شاميان را آماده کند، پيشنهاد سپردن حکومت «شام» به «معاويه» در «مدينه» که بودم از سوى «مغيرة بن شعبه» به من داده شد، من از اين کار اِبا کردم، خدا نکند که من گمراهان را بازوى خود قرار دهم (لَمْ يَکُنِ اللهُ لِيَراني أَتّخِذُ الْمُضِلِّينَ عَضُداً). اگر «معاويه» بيعت کرد چه بهتر، و اگر نکرد به «عراق» برگرد!
«جرير» باز هم تأخير کرد (شايد به اين اميد واهى دل خوش داشت که ممکن است «معاويه» تغيير روش دهد) و همين امر سبب شد که مردم عراق او را متّهم به سازش با «معاويه» کنند.و به اين ترتيب برنامه رسالت «جرير» با شکست قطعى پايان يافت.
***
فراز دوم اين خطبه که در اينجا موضوع بحث است دقيقاً نقطه مقابل فراز اوّل قرار دارد، يا به تعبير ديگر مرحله دوم مبارزه است.
در فراز اوّل امام مکرّر تأکيد بر خويشتن دارى، و پرهيز از درگيرى و توسّل به منطق و دليل و صبر و تحمّل مى نمود، در حالى که در اين فراز به گونه اى بسيار قاطعانه سخن از توسّل به زور و جنگ در ميان آورده است. اين به خاطر آن است که امام (عليه السلام) آخرين راههاى مختلف مسالمت جويانه را در طى مدت نسبتاً طولانى تجربه فرمود، ولى هيچ کدام سودى نبخشيد، و نشان داد که «معاويه» در برابر هيچ منطق و دليلى تسليم نيست، او فقط به مقصود خودش که رسيدن به حکومت است مى انديشد و همه چيز را در پاى آن قربانى کند!
بديهى است در برابر چنين شخصى دو راه بيشتر وجود ندارد، يا تسليم شدن و سپردن مقدّرات جامعه اسلامى به دست فردى خودخواه و خودکامه خطرناک، و يا دست بردن به اسلحه و پاکسازى جامعه از وجود او!
به همين دليل امام مى فرمايد: «من بارها اين مسأله را بررسى کرده ام، و پشت و روى آنرا مطالعه نموده ام و ديدم راهى جز جنگ (با خودکامگان بى منطق شام) يا کافر شدن به آنچه «پيامبر اسلام» آورده است ندارم (وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هذاَ الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ، وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ، فَلَمْ أَرَ لِي إِلاَّ الْقِتَالَ أَوِ الْکُفْرَ بِما جاءَ مُحَمّدٌ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ).
جمله «ضَرَبْتُ أَنْفَ هذاَ الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ» (من چشم و گوش اين کار را زده ام) کنايه از بررسى کردن دقيق چيزى است، و زدن در اينجا به معنى هدفگيرى، و چشم و بينى به معنى حسّاس ترين نقطه يک مطلب است، چرا که در بدن انسان از همه جا حسّاس تر سر انسان است، و حسّاسترين عضو در سر همان چشم و بينى است، آدمى با چشم همه چيز را مى بيند و با بينى تنفّس مى کند و زنده است.
به هر حال اين جمله در ادبيات عرب به صورت ضرب المثلى براى تحقيق عميق و دقيق ذکر مى شود.
جمله «وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطنَهُ» (آن را پشت و رو کردم) نيز کنايه ديگرى از بررسى همه جانبه و دقيق چيزى است، زيرا هنگامى که انسان مى خواهد متاعى را خريدارى کند آن را پشت و رو يا زير رو مى کند تا به تمام ويژگى هاى آن آشنا شود.
اما اين که مى فرمايد: دو راه بيشتر در جلوى من وجود ندارد: يا جنگ با اين گروه منحرف، و يا کفر به آئين محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) به خاطر اين است که اگر امام سکوت مى کرد و مردم را به حال خويش وامى گذاشت سبب انحراف مردم از اسلام و پا گرفتن يک حکومت جاهلى أموى و «ابوسفيانى» و زنده شدن ارزشهاى عصر بت پرستى مى شد، و اين به معنى پشت پا زدن به تمام ارزشهايى بود که «پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم)» به خاطر آن بيست و سه سال سخت ترين درد و رنج را تحمل کرد، و «اميرمؤمنان على (عليه السلام)» بيست و پنج سال خانه نشين شد، بنابراين براى «على» (عليه السلام) به عنوان فرزند رشيد اسلام راهى جز جنگ و پيکار باقى نمانده بود. و اين پاسخ گويايى است به تمام کسانى که جنگ با «معاويه» را بر آن حضرت خرده مى گرفتند.
سپس به داستان قتل «عثمان» که بهانه اى براى «معاويه» و اطرافيان او شده بود تا به اميال و هوسها و خواسته هايشان برسند اشاره کرده، مى فرمايد: «کسى قبل از اين بر مردم حکومت مى کرد که بدعتهايى گذارد، و حوادث نامطلوبى به بار آورد، و موجب گفتگو و سر و صداى زيادى در ميان مردم شد، انتقادهايى از او کردند سپس از او انتقام گرفتند و تغييرش دادند» (إِنَّهُ قَدْ کَانَ عَلَى اْلاُْمَّةِ وَال أَحْدَثَ أَحْدَاثاً، وَ أَوْجَدَ النَّاسَ مَقَالا، فَقَالُوا ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا).منظور امام(عليه السلام) از اين سخن اين است که عامل اصلى قتل «عثمان» خود او بود که اعمالى برخلاف عدالت اسلامى، و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) انجام داد که موجب اعتراض و خشم عمومى شد،⬇️
#شرح_خطبه۴۴
✨﴾﷽﴿✨
🔹ترجمه و شرح خطبه (۴۴)🔹
🔶بزرگوار فرارى!
امام (عليه السلام) بعد از شنيدن خبر فرار مصقله (فرماندار اردشير خَرّه يکى از مناطق مهم فارس) به سوى شام; فرمود: «خدا روى مصقله را سياه کند، کار بزرگواران را انجام داد، ولى همچون بردگان فرار کرد!» (قَبَّحَ اللهُ مَصْقَلَةَ! فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ، وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ!)
او با خريدن اسيران بنى ناجيه و آزاد کردن آنها يک کار مهم انسانى انجام داد، زيرا انسانهايى را از اسارت نجات بخشيد تا بتوانند آزادانه زندگى کنند، ولى به جاى اين که براى پرداخت باقى مانده بدهکارى خويش به بيت المال با گرفتن مهلت براى تأخير، و يا طلب عفو و بخشش راهى بينديشد، انتخاب نادرستى نمود و از حق فرار کرد و به باطل پناهنده شد، به همان کسى که انسانها را فريب داده و به بند کشيده و اسير و برده مطامع خويش ساخته است!
درست است که ظاهر قضيه اين بوده است که مصقله از ترس بدهکارى خود به بيت المال به شام فرار کرد، ولى به نظر مى رسد که اضافه بر اين که آمادگيهاى روانى «مصقله» براى اين خيانت بزرگ از قبل فراهم شده بود، شايد کارهاى ديگرى داشته که مى ترسيده برملا شود و گرفتار آيد، و شايد تحمل عدالت على (عليه السلام) که اصرار بر گرفتن حق بيت المال مى فرمود، براى او گران بود، همان گونه که بر بسيارى ديگر نيز گران بود.
شاهد سخن اين است که به يکى از دوستانش به نام «ذهل بن حارث» گفته بود اگر طلبکار من عثمان يا معاويه بود غمى نداشتم! مى دانستم که به آسانى حق بيت المال را به من مى بخشند! همان گونه که آلاف الوف به ديگران بخشيدند، ولى از على (عليه السلام) نگرانم، چون او در امر بيت المال سختگير است!
اما به هر حال کار مصقله قابل توجيه نبود، به خصوص اين که تضاد آشکارى در آن ديده مى شد. از يک سو دست سخاوت گشود و کار انسانى انجام داد و از سوى ديگر خيانت کرد و پا به فرار گذاشت!
لذا امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «هنوز مداح و ثناخوانش لب به مدحش نگشوده بود که او را ساکت کرد، و هنوز سخن ستايشگرانش را عملا تصديق نکرده بود که آنها را خاموش نمود! (فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْکَتَةُ، وَ لاَصَدَّقَ واصِفَهُ حَتَّى بَکَّتَهُ(1)).
او در آغاز کارى انجام داد که هر کس شنيد بر او آفرين گفت، ولى هنوز خبر آزادى اسيران بنى ناجيه به همت و فتوّت او به طور کامل در ميان مردم پخش نشده بود که خبر فرارش به سوى شام در همه جا پيچيد! و همه را در شگفتى فرو برد که چگونه مى توان باور کرد انسانى با اين عمل بزرگوارانه به عنصر پليدى همچون حاکم شام پناهنده شود، و همکارى با آن ظالم بيدادگر را بر همکارى با على (عليه السلام) ترجيح دهد؟! آرى تحمّل عدالت براى همه آسان نيست!
و در پايان اين سخن مى فرمايد: (او اشتباه کرد) «اگر مانده بود، آنچه در توان داشت از او مى گرفتيم، و نسبت به بقيه تا هنگام توانائيش به او مهلت مى داديم!» (وَ لَو أَقَامَ لاََخَذْنَا مَيْسُورَهُ، وَ انْتَظَرْنا بِمَالِهِ وُفُورَهُ).
آرى اين دستور قرآن کريم است که مى فرمايد: (وَ اِنْ کانَ ذُو عُسْرَة فَنَظِرَةٌ اِلى مَيْسَرَة)(2) «هرگاه بدهکار در زحمت باشد او را تا هنگام توانائيش مهلت دهيد». هيچ کس باور نمى کند که على برخلاف دستور قرآن در مورد او رفتار کند، بنابراين او نمى توانست بهانه بياورد که نسبت به باقيمانده بدهى خود از سوى امام(عليه السلام) وحشت داشتم!
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد که چرا امام (عليه السلام) در مقابل اين کار انسانى «مصقله» باقيمانده بدهى او را نبخشيد؟ و فرمود در انتظار قدرتش مى مانديم؟ به يقين مصقله اين بدهى را براى منافع شخصى خود تحمل نکرده بود، بلکه براى يک کار انسانى بود.
پاسخ اين سؤال با توجه به يک نکته روشن مى شود که اگر امام (عليه السلام) اين کار را مى کرد سنّتى براى آينده مى شد، و هر فرماندار يا فرمانده لشکر به خود اجازه مى داد که اسيران را آزاد کند، و اين امر قطع نظر از جنبه هاى مادى در بسيارى از موارد براى جامعه اسلامى خطر آفرين بود، و به تعبير ديگر مدح و ثناخوانيش براى او مى شد و خطرش براى جامعه اسلامى!
اضافه بر اين، اين گونه بذل و بخشش از بيت المال پايه هاى بيت المال را سست مى کرد و خاطرات زمان عثمان در نظرها تجديد مى شد، در حالى که امام (عليه السلام) به مردم قول داده بود که آنچه را در زمان عثمان از بيت المال به ناحق به مردم بخشيده اند بازمى گرداند.
***
نکته ها:
1 ـ تاريخچه اسيران بنى ناجيه:
از جمله سؤالاتى که پيرامون خطبه بالا مطرح است اين است که مگر اسيران «بنى ناجيه» مسلمان نبودند، چگونه مى توان مسلمان را به اسارت گرفت، و او را در برابر فديه آزاد کرد؟!⬇️
#شرح_خطبه۴۵
🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۵)بخش اول🔹
✅رحمت بى پايان خدا:
در بخش اوّل اين خطبه سخن از حمد و ثناى الهى است، با تعبيراتى بسيار پرمعنى و حساب شده، و در آن به شش وصف از اوصاف الهى اشاره شده که هر کدام در برگيرنده نعمتى است که مى تواند انگيزه حمد و ثنا و پرستش او شود.
نخست مى فرمايد: «ستايش ويژه خداوندى است که کسى از رحمتش مأيوس نمى شود». (الْحَمْدُللهِِ غَيْرَ مَقْنُوط(1) مِنْ رَحْمَتِهِ).
چگونه ممکن است از رحمت بى پايان او مأيوس شد در حالى که خودش مى فرمايد: (وَ رَحْمَتِى وَسِعَتْ کُلَّ شئ)(2) «رحمت من همه موجودات را فراگرفته است». و نيز از زبان يعقوب پيامبر خدا مى فرمايد: (لايَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ إلاَّ الْقَوْمُ الْکافِروُنَ)(3) «از رحمت خدا مأيوس نشويد که تنها کافران از رحمت خدا مأيوس مى شوند». از زبان پيامبر بزرگ ابراهيم نقل مى کند (وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالّوُنَ)(4) «چه کسى از رحمت پروردگارش مأيوس مى شود جز گمراهان؟!»
بنابراين انسان در هر شرايطى باشد و هر قدر آلوده به گناه گردد باز بايد به سوى خدا برگردد، و از رحمتش مأيوس نباشد که اين يأس کفر و ضلالت و بزرگترين گناهان است.
و در جمله دوم مى فرمايد: «و هيچ جا و هيچ کس از نعمتهايش خالى نيست» (وَ لاَمَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ).
همان گونه که در قرآن آمده: (اَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللهَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الاَْرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً)(5); «آيا نديديد که خداوند آنچه در آسمانها و زمين است مسخر شما کرده، و نعمتهاى آشکار و پنهان خود را به طور گسترده بر شما ارزانى داشته است؟!
و براى تکميل اين سخن در جمله سوم اضافه مى کند «و از مغفرت و آمرزش او کسى نوميد نمى گردد». (وَ لامَأيُوس مِنْ مَغْفِرَتهِ).
چرا که خودش فرموده: (قُلْ يا عِبادِىَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ اِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ)(6); بگو اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده ايد! از رحمت خدا نوميد نشويد که خدا همه گناهان را مى آمرزد; زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است».
اين جمله هاى تکان دهنده که با انواع لطف و عنايت الهى همراه است چنان سفره رحمت و مغفرت او را گسترده که همگان مى توانند بر سر آن بنشينند; حتى در حديثى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آمده است: «در روز قيامت آنچنان خداوند دامنه مغفرت خود را مى گستراند که به فکر احدى خطور نکرده است، تا آنجا که حتى ابليس هم در رحمت او طمع مى کند»! لَيَغْفِرُ اللهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ مَغْفِرَةً ما خَطَرَتْ قَطٌّ عَلى قَلْبِ أَحَد حَتّى اِبْلِيِسَ يَتَطاوَلُ اِلَيْها!(7)
و در حديث نبوى ديگرى مى خوانيم: «خداوند عزوجل يک صد رحمت دارد که يکى از آنها را بر زمين نازل کرده و در ميان مخلوقاتش تقسيم نموده است و آنچه از محبّت و رحم و مروّت در ميان آنها است از آثار همان يک جزء است، و نود و نه جزء ديگر را جهت خودش براى روز قيامت ذخيره کرده است!(8)
و از آنجا که توجه به اين امور سبب گرايش بندگان به عبادت او مى شود در چهارمين جمله مى فرمايد: «از پرستش و عبادتش نبايد سرپيچى کرد» (وَ لا مُستَنْکَف(9) عَنْ عِبادَتِهِ).
چرا که با آن همه نعمت و رحمت، استنکاف از عبادت او جز عذاب و خوارى نتيجه اى ندارد قرآن مجيد مى گويد: (وَ أَمَّا الَّذينَ اسْتَنْکَفُوا وَ اسْتَکْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذابَاً أَليماً وَ لايَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللهِ وَليّاً وَ لا نَصيراً)(10); و آنها را که ابا کردند و تکبّر ورزيدند مجازات دردناکى خواهد کرد، و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهند يافت!
سپس در بيان پنجمين و ششمين مواهب الهى مى فرمايد: «همان خدايى که رحمتش دائمى و زوال ناپذير است» (نعمتش هميشگى و جاودانى» و هر زمان نعمت تازه اى از او فرا مى رسد) (اَلَّذى لاتَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ، وَ لاتُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ).
با اين که در اوصاف پيشين سخن از «رحمت» و «نعمت» الهى بود باز در اينجا هر دو تکرار شده است و از ظاهر تعبيرات اين چند جمله چنين استفاده مى شود که نخست اشاره به اصل رحمت و نعمت الهى شده، سپس از دوام و پايدارى آنها سخن به ميان آمده که هر کدام موهبتى جداگانه است، نعمت و رحمت او از مواهب اوست، و داوم آنها نيز از عنايات او.
و اين همان است که در قرآن مجيد مى خوانيم: (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لاتُحْصُوها)(11); و اگر نعمتهاى خداوند را بشماريد هرگز نمى توانيد آنها را احصاء کنيد!»
جالب توجه اين که اين دو وصف را در واقع به صورت دليلى بر عدم استنکاف بندگان از عبادت پروردگار ذکر کرده است، اين همان چيزى است که در علم کلام تحت عنوان «شکر منعم يکى از انگيزه هاى معرفة الله»، ذکر کرده اند.⬇️
#ادامه_دارد
#شرح_خطبه۴۶_بخش_دوم
↩️و امير مؤمنان على (عليه السلام) مى فرمايد: «اَلدُّعاءُ مَفاتِيحُ النَّجاحِ، وَ مَقالِيدُ الْفَلاحِ»; «دعا کليد پيروزى و وسيله رستگارى است».اين مسأله به قدرى مهم است که قرآن مجيد با صراحت مى گويد: (قُلْ ما يَعْبَؤُا بِکُمْ رَبّي لَوْلا دُعاؤُکُمْ); «بگو پروردگارم به شما اعتنايى نمى کند اگر دعاى شما نباشد». ولى با اين حال بعضى از ناآشنايان به فلسلفه دعا خرده گيريهايى در اين زمينه دارند.
1 ـ گاه مى گويند: دعا با روح رضا و تسليم در برابر اراده خداوند نمى سازد، ما بايد تسليم اراده او باشيم و هر چه او مى پسندد همان را بپسنديم!
2 ـ دعا يکى از عوامل تخدير و کند شدن چرخهاى فعاليت و تلاش و کوشش است، چرا که مردم اين امور را رها مى کنند و به سراغ دعا مى روند!
3 ـ اضافه بر همه اينها، ما چگونه مى توانيم با دعا مقدّرات الهى را تغيير دهيم، اگر در علم خدا مقدّر شده حادثه اى رخ دهد، با دعاى ما تغيير نمى کند، و اگر مقدّر شده واقع نشود با دعاى ما واقع نمى شود، و به تعبير ساده، دعا نوعى فضولى در کار خداست، او هر چه مصلحت است انجام مى دهد و نيازى به دعاى ما نيست؟!
ولى اگر مفهوم واقعى دعا و فلسفه نيايش روشن شود جايى براى اين گفتگوها باقى نمى ماند.
مفهوم صحيح دعا اين است که ما منتهاى تلاش و کوشش خود را انجام دهيم، و آنچه را از توان ما بيرون است به لطف خدا بسپاريم، و با دعا حلّ مشکل را از او بخواهيم، و به مضمون (أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ يَکْشِفُ السُّوءَ); به هنگام اضطرار و عقيم ماندن تلاشها و کوششها به در خانه خدا برويم و دست به دعا برداريم، به همين دليل در روايات اسلامى تصريح شده است. آنهايى که بر اثر تنبلى و کوتاهى و ندانم کارى گرفتار محروميت مى شوند، دعايشان مستجاب نخواهد شد. جوان تنبلى که تن به کار نمى دهد دعايش درباره وسعت روزى به اجابت نمى رسد، و همچنين طلبکارى که مقدار قابل توجّهى از مال و ثروت خود را به کسى داده و شاهد و سندى نگرفته و شخص بدهکار انکار کرده است دعاى او در اين زمينه مستجاب نيست! خلاصه اين که ندانم کارى ها و تنبلى ها با دعا حل نخواهد شد.
با توجه به اين نکته دعا نه تنها عامل تخدير نيست، بکله عامل حرکت و تلاش تا آخرين حدّ توان است (دقّت کنيد).
اما اين که گفته مى شود دعا مقدّرات الهى را تغيير نمى دهد، پاسخش روشن است، دعا سبب افزايش قابليت و شايستگى انسان مى شود زيرا به درِ خانه خدا مى رود، دل و جان خود را به نور معرفت او صفا مى بخشد، از گناه خود توبه مى کند، چرا که توبه يکى از شرايط قبولى دعا است، و با اين امور قابليت بيشترى براى لطف پروردگار مى يابد، و مشمول عنايت تازه اى مى شود، زيرا خداوند مقدر کرده آنها که شايسته ترند بهره بيشترى از لطف و عنايت او داشته باشند.
به تعبير ديگر، خداوند نعمتها و برکاتى دارد که شامل حال بندگانش مى شود اما مشروط به شرايطى است يکى از شرايط آن است که به در خانه او بروند و دست به دعا بردارند روح خود را پاک کنند و به او نزديک شوند، بنابراين در پرتو دعا شرايط رحمت الهى حاصل مى شود و باران لطف او ريزش مى کند.
از آنچه در بالا گفته شد پاسخ اين ايراد که دعا با روح تسليم و رضا سازگار نيست، نيز روشن مى شود، چرا که دعا تأکيدى است بر تسليم و رضا چون خدا مى خواهد از طريق دعا بندگانش به او نزديک شوند، و در پرتو قرب به ذات پاک او مشمول برکات و رحمت و عنايت بيشترى گردند، و به همين دليل بارها و بارها در آيات و روايات دعوت به دعا شده است.
کوتاه سخن اين که دعا آثار تربيتى فراوانى در انسان دارد، روح و جان او را مى سازد، و زنگار جهان ماده را از او دور مى کند، او را به ذات پاک خدا، به نيکى ها و پاکى ها و صفات برجسته انسانى نزديک مى سازد، و راهى است براى کسب قابليت بيشتر براى تحصيل سهم افزونترى از فيض بى پايان پروردگار!
تأثير دعا و نيايش در پرورش روح آدمى در عصر ما وارد مرحله تازه اى شده است، و حتى پزشکان و روانشناسان جديد، بااهميت زيادى از آن ياد مى کنند و آن را دريچه اى براى حل مشکلات مى دانند که با ذکر يک نمونه از آن، اين سخن را پايان مى دهيم.
طبيب و روانشناس مشهور فرانسوى «آلکسيس کارل» در کتاب مشهورش به نام «نيايش» چنين مى نويسد:
«نيايش در همان حال که آرامش را پديد آورده است در فعاليتهاى مغزى انسان يک نوع شکفتگى و انبساط باطنى پديد مى آورد و گاهى روح قهرمانى و دلاورى را تحريک مى کند، نيايش خصائل خويش را با علامات بسيار مشخص و منحصر به فرد نشان مى دهد. صفاى نگاه، متانت رفتار، انبساط و شادى درونى، چهره پر از يقين، استعداد هدايت، و نيز استقبال از حوادث، اينها است که از وجود يک گنجينه پنهان در عمق روح ما حکايت مى کند، و تحت اين قدرت حتى مردم عقب مانده و کم استعداد نيز مى توانند نيروى عقلى و اخلاقى خويش را بهتر به کار بندند و از آن بيشتر بهره گيرند
#شرح_خطبه۴۷
✨﴾﷽﴿✨
🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۷)🔹
🔷پيشگويى از آينده کوفه:
امام (عليه السلام) اين سخن را خطاب به «کوفه» (و به روايت ديگرى به کوفه و بصره) بيان مى فرمايد، و مى گويد: «اى کوفه! گويا تو را مى نگرم که همانند چرمهاى بازار عکاظ کشيده مى شوى!» (کَأَنّي بِکِ يَا کُوفَةُ تُمَدِّينَ مَدَّ الاَْدِيمِ الْعُکَاظِيِّ)
«عُکَاظ» نام بازارى بوده است در نزديکى مکّه (و به گفته بعضى در ميان مکه و طائف) که در هر سال مردم جزيرة العرب از نقاط مختلف به مدت يک ماه (و به گفته بعضى به مدت بيست روز) در آنجا اجتماع مى کردند، و متاعهاى خود را به مشتريان عرضه مى داشتند، و در ضمن اشعار فراوانى مى خواندند و قبائل عرب هر کدام از اين طريق به تفاخر و تبليغ قبيله خود مى پرداختند، و طبعاً مفاسد زيادى نيز در آنجا به بار مى آمد، و به همين دليل وقتى که اسلام آمد برنامه بازار عکاظ برچيده شد.
در اين که منظور از اين جمله، حوادث دردناکى است که امام (عليه السلام) براى کوفه پيش بينى مى فرمود، يا گسترش و توسعه کوفه است، دو تفسير وجود دارد. تفسير اوّل را غالب مفسران نهج البلاغه پذيرفته اند، و تفسير دوم را اندکى ذکر کرده اند، ولى صحيحتر به نظر مى رسد، چرا که کشيدن چرم عکاظى را کنايه از حوادث تلخ و دردناک گرفتن چندان مناسب به نظر نمى رسد، اما اين تعبير را کنايه از گسترش فوق العاده کوفه گرفتن مناسبتر است.
قابل توجه اين که چرم عکاظى هم گسترده بود، و هم زيبا و جالب و از چرمهاى مرغوب در ميان عرب محسوب مى شد که مى تواند اشاره به آبادى و زيبايى کوفه در زمانهاى آينده نسبت به زمان حضرت (عليه السلام) بوده باشد.
بعضى نيز گفته اند اين جمله اشاره به اين است که در آينده کوفه به بخشها و قطعات متعدّدى تجزيه مى شود، همان گونه که چرمهاى عکاظى را براى بريدن و قطعه قطعه کردن مى کشند و مى گسترانند.
به هر حال امام (عليه السلام) مى افزايد: «اى کوفه زير پاى حوادث لگدکوب و پايمال خواهى شد و پيشامدهاى تکان دهنده تو را فرامى گيرد».
(تُعْرَکِينَ بِالنَّوَازِلِ وَ تُرْکَبِينَ بِالزَّلاَزِلِ); شبيه همين تعبير در خطبه 108 نيز آمده است، آنجا که مى فرمايد: (تَعْرُکُکُمْ عَرْکَ اَلاَْدِيمِ) يعنى بنى اميّه بر شما چيره مى شوند و همچون چرمى شما را به هم پيچيده و لگدمال مى کنند.
و در پيش بينى دوم (و به احتمال سوم) مى فرمايد: «من به خوبى مى دانم که هر ستمگرى قصد سوء درباره تو داشته باشد خداوند او را گرفتار مى سازد و به خودش مشغول مى کند و به دست قاتلى مى سپاردش» (وَ إِنّي لاََعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِکِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلاَّ ابْتَلاَهُ اللهُ بِشَاغِل وَ رَمَاهُ بِقَاتِل).
تعبير به (اِبْتَلاهُ اللهُ بِشاغِل) مى تواند اشاره به بيماريهاى سخت و دردناکى باشد که ظالمان را از درون به خود مشغول مى سازد، و از غير خود بيگانه مى کند، همان گونه که (وَ رَماهُ بِقاتِل) اشاره به حوادثى است که از برون بر سر انسان مى تازد و او را هدف قرار داده يا به قتل مى رساند.
آنچه امام (عليه السلام) در اين خطبه درباره کوفه پيش بينى فرمود دقيقاً تحقّق يافت و کوفه بعد از امام (عليه السلام) بسيار گسترش يافت و هميشه مرکز آشوبها و فتنه ها و حوادث تکان دهنده بود، بسيارى از جبّاران براى تسخير کوفه و در هم کوبيدن آن قد علم کردند، ولى خداوند هر يک از آنها را به بلايى گرفتار کرد، و شرّ آنها را دفع نمود و شايد اين امر به خاطر آن بود که کوفه هميشه مرکزى بود براى گروهى از مؤمنان مخلص و شيعيان فداکار و باوفاى على بن ابى طالب (عليه السلام)، هر چند منافقان هم در آن کم نبودند.
و به همين دليل در روايات متعدّدى به فضيلت کوفه و اهل آن اشاره شده است.
از جمله کسانى که در فاصله کوتاهى بعد از اميرمؤمنان على (عليه السلام) قصد تخريب کوفه را داشتند «زياد بن ابيه» بود. در بعضى از روايات آمده است، هنگامى که او بر منبر قرار گرفت، و شروع به خطبه خواندن کرد گروهى از مردم کوفه سنگريزه به سوى او پرتاپ کردند، او عصبانى شد و دست هشتاد نفر را قطع کرد و تصميم گرفت خانه هاى آنها را ويران کند و نخلهايشان را بسوزاند، مردم را در مسجد جمع کرد و دستور داد از على (عليه السلام) برائت جويند و چون مى دانست آنها چنين کارى نخواهند کرد، همين را بهانه اى براى کشتن مردم و ويران کردن شهر قرار داد، ولى در همين ميان پيکى از جانب او آمد و به مردم خبر داد که امروز من گرفتار شده ام به منازل خود بازگرديد، و اين بدان خاطر بود که بيمارى طاعون بر او مسلّط شد، و فرياد مى زد نيمى از بدن من آتش گرفته است، و همچنان اين سخن را تکرار مى کرد تا جان داد!
از کسانى که کوفه را آماج حملات خود قرار دادند و به زور بر آن چيره شدند فرزند او «عبيدالله بن زياد» و «حجّاج بن يوسف ثقفى» بودند که هر کدام گرفتار عاقبت سوء اعمال خود شدند، و به طرز فجيعى جان دادند.⬇️
#شرح_خطبه۴۸
✨﴾﷽﴿✨
🔹ترجمه و شرح خطبه ۴۸🔹
✔️چند نکته جالب تاريخى:
بعضى از شارحان نهج البلاغه در ذيل اين خطبه نکات تاريخى مشروحى را ذکر کرده اند که در ذيل به بعضى از آنها اشاره مى شود:
1 ـ در کاخ کسرى
امام در مسير راه به ايوان مدائن و کاخ کسرى رسيد يکى از اصحاب آن حضرت با مشاهده ويرانى آن کاخ اين شعر معروف عرب را زمزمه کرد:
جَرَتِ الرّياحُ عَلى مَحَلِّ دِيارِهِمْ *** فَکَأَنَّما کانُوا عَلى ميعاد»!
بادها بر ويرانه هاى کاخ آنها وزيد گويى همه آنها وعده گاهى داشتند که به سوى آن شتافتند».
امام (عليه السلام) فرمود، چرا اين آيات را نخواندى (که از آن گوياتر است): «کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّات وَ عُيُون ...». «چه بسيار باغها و چشمه ها که از خود به جاى گذاشته اند، و زراعتها و قصرهاى زيبا و گرانقيمت، و نعمتهاى فراوان ديگر که در آن غرق بودند، آرى اين گونه بود ماجراى آنان و ما اينها را براى اقوام ديگر ميراث قرار داديم، نه آسمان به حال آنها گريست و نه زمين! و نه در موعد مقرّر به آنها مهلتى داده شد!»
2 ـ در سرزمين کربلا
امام (عليه السلام) در اين مسير از سرزمين کربلا گذشت، در آنجا توقّفى فرمود و نگاهى به آن سرزمين خاموش کرد، حوادث آينده اين سرزمين در برابر چشمان او نمايان گشت، با يارانش در آنجا نماز خواندند، هنگامى که سلام نماز را داد کمى از خاک کربلا را برداشت و بو کرد; سپس فرمود: «آه اى خاک کربلا! از خاک تو گروهى محشور مى شوند که بدون حساب وارد بهشت مى شوند، سپس جايگاه شهيدان و محل خيمه ها را با اشاره نشان داد (هيهُنا مَوضِعُ رِحالِهِمْ وَ مَناخُ رِکابِهِمْ ثُمَّ أَومَأَ بِيَدِه اِلى مَکان آخَر وَ قالَ: «هيهُنا مِراقُ دِمائِهِمْ»); اينجا بار انداز و محل نزول آنهاست، سپس به جاى ديگرى اشاره کرد و فرمود: و اينجا محل ريختن خون آنان است».
3 ـ در سرزمين انبار
هنگامى که امام (عليه السلام) از سرزمين «انبار» (يکى از شهرهاى شمالى عراق) مى گذشت گروهى از کشاورزان و دهداران را ديد که از مرکبهاى خود پياده شده و در رکاب امام به عنوان تواضع و احترام شروع به دويدن کردند، امام آنها را از اين کار منع کرد و فرمود: اين چه کارى است که مى کنيد؟
عرض کردند: اين برنامه اى است که زمامداران خود را با آن، بزرگ مى داريم.
فرمود: زمامداران شما از اين کار بهره نمى گيرند، و شما با اين کار بى جهت به خود زحمت مى دهيد، ديگر اين گونه کارها را تکرار نکنيد.
در ذيل اين داستان مى خوانيم که مردم انبار هدايايى از چهار پايان و مواد غذايى خدمت امام آوردند. امام فرمود: چهار پايان را قبول مى کنم و جزء خراج شما حساب خواهم کرد، و اما غذايى را که براى ما درست کرده ايد دوست ندارم جز در مقابل قيمت از آن استفاده کنم، و هر چه اصرار کردند که امام هديه آنها را بپذيرد امام نپذيرفت (اين در حالى بود که غالب زمامداران دنيا در آن زمان هزينه لشکر خود را بر شهرهاى مسير راه تحميل مى کردند).
4 ـ در کنار دير راهب
در مسير راه به جايى رسيدند که لشکريان از نظر آب در مضيقه افتادند و سخت تشنه شدند، امام (عليه السلام) در آن بيابان گردش کرد و در کنار صخره اى قرار گرفت و فرمود اين صخره را بلند کنيد!
هنگامى که آن را از جاى برکندند، آب گوارايى از زير آنجارى شد، و همه مردم سيراب شدند، سپس فرمود: سنگ را به جاى اوّل بازگردانيد، مقدار کمى که حرکت کردند، فرمود: آيا کسى از ميان شما جاى آن چشمه را مى داند؟ گفتند: آرى، اى اميرمؤمنان! سپس گروهى از سواره و پياده بازگشتند ولى اثرى از آن نديدند! راهبى را در آن نزديکى يافتند از او سؤال کردند: چشمه آبى که نزديک تو بود کجاست؟ گفت در اينجا چشمه آبى نيست! گفتند: کمى قبل از آن نوشيديم با تعجب گفت: شما از آن نوشيديد؟! گفتند: بلى، راهب گفت: به خدا قسم! اين عبادتگاه من در اينجا به خاطر يافتن همين آب بنا شده، و آن را جز پيامبر، و يا وصى پيامبرى استخراج نکرده است.
گويا امام مى خواست با اين گونه معجزات قلب يارانش را محکم کند و در مسير جنگ با دشمن خونخوار به آنها قوّت، قدرت و نيرو بخشد.
مرحوم علامه مجلسى بعد از ذکر اين حديث به اين نکته نيز اشاره مى کند و مى افزايد: راهب بعد از مشاهده اين موضوع خدمت امام آمد و شهادتين بر زبان جارى کرد و مسلمان شد و در صف ياران آن حضرت قرار گرفت و در ملازمت آن حضرت بود و در شام، در شب معروف به «ليلة الحرير» در ميدان نبرد شربت شهادت نوشيد و هنگام صبح امام بر او نماز خواند و با دست خود او را در قبر گذاشت سپس فرمود: «به خدا سوگند! گويى او را مى بينم و جايگاهش را در بهشت مشاهده مى کنم».⬇️
#جلسه_هفتاد_و_هشتم_دوشنبه_۱آبانماه_۱۴۰۲
#نهج_البلاغه_نسخه_سعادت_بشریت
#شرح_خطبه۴۹_بخش_دوم
✨﴾﷽﴿✨
🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۹)🔹
در حقيقت منکران ذات پاک او در زبان انکارش مى کنند ولى در دل به برکت آثار صنع او به وجودش اقرار دارند. حتى ممکن است خويش را در صف منکران پندارند در حالى که نور وجود او در اعماق جانشان پرتو افکن است همان گونه که قرآن مجيد مى گويد: (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللهُ فَأَنّى يُؤْفَکُونَ... وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَيَقُولُنَّ اللهُ قُلِ الْحَمْدُللهِِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ); «هرگاه از آنان بپرسى چه کسى آسمانها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخّر کرده است؟ مى گويند: الله، با اين حال چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مى سازند... و اگر از آنان بپرسى چه کسى از آسمان آبى فرستاده و به وسيله آن زمين را پس از مردنش زنده کرده است؟ مى گويند: الله، بگو حمد و ستايش مخصوص خدا است، ولى بيشتر آنها نمى دانند»(9).
چگونه مى توان خدا را انکار کرد در حالى که در تمام جهان هستى و در سرتا پاى ما آثار صنع او ديده مى شود. تنها مطالعه يک عضو از وجود خودمان ـ مانند چشم ـ کافى است که ما را به تمام صفات جمال و جلال او آشنا سازد، چشمى که از طبقات هفتگانه تشکيل شده و هر کدام با ساختمان مخصوص خود عضوى کامل و شگفت آور است. چشمى که سلولهاى ظريف آن تمام دانشمندان را حيران ساخته و تمام دستگاههاى پيشرفته علمى قادر نيستند اندکى از وظايف متنوّع و سنگين آن را انجام دهند. اگر در تمام جهان هستى هيچ نشانه اى براى وجود خدا جز همين يک عضو نبود براى پى بردن به ذات پاک او کافى بود، تا چه رسد به اين که به هر سو نگاه کنيم آثار او را مى بينيم.
اين همه موجودات زنده متنوّع که به گفته دانشمندان هنوز صدها هزار نوع از آن در دل جنگلها و صحراها ناشناخته مانده و ميليونها نوع ديگر در اعماق اقيانوسها، هر يک به تنهايى دليل روشنى بر عظمت و قدرت و علم بى انتهاى او است، با اين حال چگونه ممکن است کسى در دل انکارش کند هر چند به خاطر هوا پرستى و علايق مادى لفظ انکار بر زبان جارى کند. و به گفته بعضى از دانشمندان غرب اگر کسى بخواهد خدا را منکر بشود بايد چشم بر هم بگذارد و هيچ يک از موجودات جهان طبيعت را نبيند.
همچنين به گفته دانشمند ديگرى هر کشف تازه علمى در جهان آفرينش راه تازه اى به سوى خدا مى گشايد و به اين ترتيب با پيشرفت علم و دانش بشرى راه خداشناسى روز به روز هموارتر مى گردد.
سرانجام در پايان اين خطبه مى فرمايد: «خداوند بسيار برتر است از گفته کسانى که موجوداتى را به او تشبيه مى کنند و يا ذاتش را انکار مى نمايند»! (تَعَالَى اللهُ عَمَّا يَقولُ الْمُشَبِّهُونَ بِهِ وَالْجَاحِدُونَ لَهُ عُلوّاً کَبِيراً).
مشبّهه (گروه تشبيه کنندگان) به دو معنى اطلاق مى شود: کسانى که خدا را به بندگانش تشبيه مى کنند و مثلا براى او جسم و اعضاء و دست و پا قائل مى شوند و کسانى که موجودات ديگر را به او تشبيه مى کنند و شريک و همتا قرار مى دهند، مثلا به جاى عبادت خداوند در برابر بتها سجده مى کنند.
جمعى از مفسران (نهج البلاغه) جمله بالا را اشاره به معنى اول دانسته اند، در حالى که بعضى ديگر ناظر به معنى دوم مى دانند و با توجّه به تعبير (اَلْمُشَبِّهُونَ بِهِ) معنى دوم صحيح تر به نظر مى رسد هر چند هر دو گروه در اشتباهند; زيرا نه او صفات مخلوقات را دارد که در اين صورت ذات پاکش دستخوش حوادث بود، و نه مخلوقى مى تواند در جايگاه و مقام او قرار گيرد، چرا که هيچ يک از صفات او را ندارد.
*
نکته:
وجودش آشکار و کُنه ذاتش پنهان است:
در اين خطبه کوتاه اما پر معنى به چند محور مهم در زمينه اسماء و صفات خداوند اشاره شده است: نخست به خفاى کُنه ذات خداوند در عين ظهور وجود او در تمام عالم هستى به گونه اى که نه هيچ کس مى تواند وجودش را انکار کند و نه احدى قدرت دارد احاطه بر کنه ذات پاکش پيدا کند.
و اين يکى از آثار نامتناهى بودن وجود مقدس اوست که هر گاه گامى به سوى شناخت کنه ذات او از طريق خرد برداريم شعاع ذات نامحدودش فکر ما را گامها به عقب برمى گرداند و هر زمان به سوى اوج کنه صفاتش پرواز کنيم بال و پر ما مى سوزد و سقوط مى کنيم و به گفته ابن ابى الحديد معتزلى، در شعر زيبايش:
فيکَ يا أُعْجُوبَةَ الْکَوْنِ * غَدَا الْفِکْرُ کَليلا
أَنْتَ حَيَّرْتَ ذَوي اللُّبِّ * وَ بَلْبَلْتَ الْعُقُولا
کُلَّما قَدَّمَ فِکْري فيکَ * شِبْراً فَرَّ ميلا
ناکِصاً يَخْبِطُ فى *** عَمْياءَ لايَهْدى سَبيلا
«در ذات تو اى اعجوبه جهان هستى فکر خسته و وامانده شد،
تو صاحبان انديشه را حيران ساخته اى و خردها را به هم ريخته اى،
هر زمان فکر من يک وجب به تو نزديک شود يک ميل فرار مى کند،⬇️