#مقدمه_ای_برای_شروع_قصه_دلبری
#برگزدیده_ای_ازکلیات_راخواهیم_داشت
وساعت ۱۵:۴۵ اولین قسمت این برنامه خدمت عزیزان ارائه خواهد شد
#قصه_دلبری
اهل بریزوبپاش بود، چند برابر هم شد.
از چیزهایی ڪه خوشحالم میڪرد دریغ نمیڪرد. از خرید عطر و پاستیل و لواشڪ گرفته تا موتورسوارے.
با موتور من را میبرد هیئت.
حتی در تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا.
هرڪس میشنید ڪلی بدوبیراه بارمان میڪرد ڪه “مگه دیوونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچه تون رو به ڪشتن بدین؟”
حتی نقشه ڪشیدیم
بی سروصدا برویم قم، پدرش بو برد و مخالفت ڪرد. پشت موتور میخواند و سینه میزد. حال و هواے شیرینی بود، دوست داشتم.
کتاب قصه دلبری | ص 53
زندگی شهید مدافع حرم🕊🌹 #محمدحسین_محمدخانی از زبان همسرش
روزهای فرد با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید
زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
🔴
#قصه_دلبری |
زندگی شهید مدافع حرم🕊🌹 #محمدحسین_محمدخانی از زبان همسرش
#روزهای_فرد با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید
زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
🔴
🌸💖
💖 #قصه_دلبری
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.😐
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت😁😅
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😐😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
#روزهای_فرد با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید
زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
🔴
#قصه_دلبری |
زندگی شهید مدافع حرم🕊🌹 #محمدحسین_محمدخانی از زبان همسرش
#روزهای_فرد با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید
زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
🔴
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_سوم
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم...
دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐
در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..😒
وقتی دیدم توجهی نمیکنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید»
بدون مقدمه گفتم این موکتها کمه.
گفت قد همینشم نمیان💔
بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😐
اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠
بعد رفت دنبال کارش..🚶🏻♀
همین که دعا شروع شد روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم 😐
یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبههای مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه ..
مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامهنگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود🚶🏻♀
من که خودم رو قاطی این ضابطهها نمیکردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم😁😐
#روزهای_فرد_همراه_این_برنامه_جذاب_باشید
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
#قصه_دلبری |
زندگی شهید مدافع حرم🕊🌹 #محمدحسین_محمدخانی از زبان همسرش
#روزهای_فرد با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید
زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
🔴
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_چهارم
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم😧
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!🤨
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!😐
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود😐🤦🏻♀
نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..😐
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😶💔
#روزهای_فرد_همراه_قصه_دلبری_باشید
و برای دیگران نیز ارسال کنید که همگی کنار هم لذت ببریم
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی