🔴نمیشود از وفاق سخن گفت اما تفرقهافکنترین افراد را وارد عرصه کرد!
دکتر جلیلی در اولین جلسهی دور جدید سلسله جلسات حکمت سیاسی اسلام در قرآن با موضوع «اتّفاق» گفت:
🔸 از ابتدای انقلاب، عدهای در مقاطع مختلف موضوعات و مفاهیم دینیای را مطرح میکردند که به دلیل عدم درک درست آن، نهایتا دچار کجروی شدند. ما باید بدانیم که اگر موضوعاتی در جامعه و عرصهی سیاسی کشور مطرح میشوند، چه نسبتی با اندیشهی دینی و حکمت سیاسی اسلام دارند.
🔸 موضوعی که امروز در کشور مطرح شده است، مسألهی «وفاق» است. در ابتدا، لازم است که نسبت ما با این مفهوم روشن بشود.
🔹 حضرت امام(ره) نیز رمز پیروزی و موفقیّتهای انقلاب اسلامی را، «وحدت کلمه» میدانستند. یعنی «وحدت»، بر محور کلمهی «حق».
🔸 سخن از وحدت نباید به صورت یک حرکت نمایشی و کاریکاتوری یا یک بازی سیاسی مطرح شود. نمیشود صحبت از وفاق و وحدت کرد امّا کسانی را که بیشترین تفرقه افکنیها و کینهتوزیها را در سابقهی خود داشتهاند وارد میدان کرد.
🔸 لازمهی یک جامعهای که میخواهد به سمت پیشرفت حرکت کند، وفاق حول حرکت بر صراط مستقیم و مبانی مطرح شده توسط امامین انقلاب است. اگر بخواهیم این اصول را نادیده بگیریم، نه تنها پیشرفت نمیکنیم بلکه دچار پسرفت خواهیم شد.
➯@Bshmk33
🔴بنی صدر در هر سخنرانی این را تکرار میکرد
بنی صدر در هر سخنرانی این مطلب را تکرار میکرد و طرفداران نظام اسلامی را به باد تمسخر میگرفت میگفت: " هر حرفی که میزنیم تو یک چماقی برداری و بکوبی بر سر طرف که خط تو فلان! آخر در کجای مکتب ما چنین چیزهایی هست ؟ .... قرآن می گوید تا رسیدی با چماق توی کله طرف بزن و بگو مرحمت زیاد ؟! اینهاست که ما را ضعیف و زبون می کند و به تدریج فکر کردن ترس ایجاد می کند و این ترس بیشتر از ترس چماق های ساواک است و نتیجه این می شود که جوان های ما دنبال عمل و دانش و تفکر نمی روند ."
روزنامه انقلاب اسلامی ، 2 آذر 59 ، ص 9
◀️مراقب باشید! با خطاب متحجر به نیروهای انقلابی در دام ترفندهای اوایل انقلاب منافقین نیفتید.
منبع: کافه تاریخ
✍عالیه سادات
➯@Bshmk33
اصلاحات نیوز در راستای #وفاق میخواد حقوق وحید یامین پور رو قطع کنن چون از رئیس جمهور انتقاد کرده 😂😂
البته که نوش جون وفاقیون😊
➯@Bshmk33
گاه گاهى با خودم نامهربانى ميكنم
با خودم لج مى كنم با غم تبانى ميكنم
مى نشينم چاى مى نوشم كنار پنجره
بى كسى هاى خودم را ديدبانى مى كنم
اب مى ريزم به روى خاك گلدان هاى خشك
آب پاش خانه را دارم روانى مى كنم
چشم مى دوزم به دستانى كه در دست تو بود
خاطرات رفته ام را بازخوانى مى كنم
بى نشانى رفتى و دلتنگ ماندم چاره چيست
نامه ها را مى نويسم بايگانى مى كنم
آه حالا كه خودت اينجا كنارم نيستى
در كنار عكس تو شيرين زبانى ميكنم
سیدتقی سیدی
➯@Bshmk33
❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🔆 این کار فلسفه داره!
✍ یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور. نمازش که تمام شد، گفتم: «منصور جان، مگه جا قحطیه که برای نماز میآیی وسط بچهها؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم بیام دنبال مُهر تو بگردم!» تسبیح را برداشت و همانطور که میچرخاندش، گفت: «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میخونم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مُهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم یه اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چطور بعداً بهشون بگم بیایین نماز بخونین؟!»
قرآن هم که میخواست بخواند، همینطور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها مینشست و با صدای بلند و لحن خوش، قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خطبهخط با او میخواندم.
اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت بهجای اینکه چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.
📚 برگرفته از کتاب «آسمان 5» | #سرلشکر_شهيد_منصور_ستاری به روايت همسر شهید
➯@Bshmk33
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد
امان زلحظه غفلت که شاهدم هستی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شبتون بخیرمولای غریبم
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت بیست و هشتم
▫️ابوزینب از دستش رفته بود و من با گریه به درگاه خدا دعا میکردم کودکش را به او ببخشد و به چند دقیقه نرسید که صدای گریه نوزادش در راهروی مقابل اتاق عمل پیچید.
▪️از خوشحالی، میان گریه میخندیدم و حالا فقط نگران خودش بودم تا پس از ساعتی از اتاق عمل بیرون آمد؛ بیهوش بود، صورتش از ضعف و خونریزی به سپیدی ماه میزد و همین که زنده بود،جانم به کالبدم برگشت.
▫️او را به بخش منتقل کردند و من پا به پای تختش میرفتم که در این شهر هیچکس را نداشت.
▪️باید با مادرش تماس میگرفتم و با شهادت ابوزینب، دلی برای خبر دادن نمانده بود که هربار موبایلم را دست میگرفتم و باز پشیمان میشدم.
▫️پسر زیبایش در تخت کوچکی کنارش به ناز خوابیده و من از داغ پدری که ساعتی پیش مظلومانه شهید شد، بیصدا گریه میکردم.
▪️همین چند روز پیش نورالهدی میگفت ابوزینب دلش میخواهد نام پسرشان حیدر باشد و حالا نبود تا حیدرش را ببیند و مطمئن بودم اینک در بهشت چشمش به تولد پسرش روشن شده است.
▫️ساعتی بالای سرش بودم تا به هوش آمد؛ در همان حال نیمه هشیارش نام همسرش را صدا زد و هنوز پلکهایش را کامل نگشوده بود که اشک از گوشه چشمان بیحالش جاری شد.
▪️شاید اشتیاق ابوزینب برای دیدن پسرشان به خاطرش آمده بود که به حیدر نگاه میکرد و از هر دو چشمش اشک مثل ناودان جاری بود.
▫️خانوادۀ ابوزینب، برای بردن نورالهدی و کودکانش شبانه خودشان را به عماره رساندند و او وصیت کرده بود کربلا دفنش کنند که همگی عازم کربلا شدند.
▪️با پدر و مادرم تا کربلا رفتیم و با چشم خودم دیدم تشییع ابوزینب در بینالحرمین چه محشری به پا کرده است. مردم و نیروهای حشدالشعبی همه آمده بودند و او روی دست عاشقانش در این خیابان بهشتی عشقبازی میکرد.
▫️نورالهدی بارها در خلوت به من گفته بود آرزوی ابوزینب شهادت است؛ حالا او به تمنای مانده بر دلش رسیده بود اما بمیرم برای دو دختر کوچکش که مظلومانه کنار مادرشان ایستاده و حیدر در نخستین روزهای زندگیاش در آغوش مادرش، کوچکترین میهمان مراسم تشییع پدر شهیدش بود.
▪️به دنبال پیکرش تا صحن حرم حضرت عباس (علیهالسلام) رفتیم؛ آقایان تابوت را از قسمت مردانه به سمت ضریح بردند و ما از همان روبروی ایوان طلا، شاهد طواف او دور ضریح بودیم و من میدیدم تابوتش به ضریح چسبیده و انگار نمیخواهد دست از دامان حضرت بردارد.
▫️مراسم تدفین ابوزینب تمام شد، نورالهدی نزد پدر و مادرش در بغداد رفت و من با قلبی غرق غم، به فلوجه برگشتم.
▫️روزی که به عماره میرفتم تصور نمیکردم میراث این سفر، شهادت دلخراش ابوزینب باشد و وحشت آن شب که هنوز روی دلم مانده و هر شب کابوسش را میدیدم.
▪️یک ماه طول کشید تا سرانجام فتنۀ افتاده به جان شهرهای عراق، فروکش کرد و من افسردهتر از گذشته، هر روز به بیمارستان میرفتم و هر شب کلافه از این زندگی بیمعنی به خانه برمیگشتم و در این تکرار خستهکننده، جمال سوهان روحم بود.
▫️پرستار بیمارستان و همکاری که دوست داشت با دخترها خوش و بِش کند و من از همین رفتارش متنفر بودم.
▪️از آخرین باری که به خاطر جدیتم، به تمسخر داعشی خطابم کرده بود، دیگر جواب سلامش را هم نمیدادم.
▫️یک سال پیش از آمریکا بازگشته بود، خیال میکرد همین موضوع برای بردن دل هر دختری کفایت میکند و خبر نداشت من به خاطر نرفتن به آمریکا، از پای سفرۀ عقد برگشتم.
▪️هر بار بالای سرِ بیماری با هم بودیم، از خاطرات دوران تحصیلش در آنجا میگفت و من از صدای نازک و ناز و عشوۀ لحنش، حالم بهم میخورد.
▫️فشارسنج را از دور بازوی بیمارم باز کردم و به پشتِ سر چرخیدم که دیدم روبرویم سبز شده و با همان خندۀ لوس خبر داد: «الان رفیقم زنگ زد گفت داره میاد بیمارستان منو ببینه! از وقتی از آمریکا برگشتم، دیگه ندیدمش!»
▪️بیتفاوت از کنارش عبور کردم، نمیدانستم چرا بیزاریام را نمیفهمد و به گمانم اصلاً فکرش کار نمیکرد که پشت سرم از اتاق بیرون آمد و رو به پرستارانی که در استیشن پرستاری نشسته بودند، با صدای بلند مژده داد: «دخترها! هر کی سوغاتی آمریکایی میخواد بیاد! الان یه بچه پولدار از آمریکا برگشته داره میاد دیدنم!»
▫️یکی از همین پرستارها با آرایش غلیظ و پُر رنگ و لعاب صورتش، عاشق عشوههای جمال بود که از پشت استیشن بیرون پرید و بیتوجه به بیماران و وضعیت بیمارستان، قهقهۀ خندههایشان فضا را پُر کرد.
▪️طول راهرو را با بیحوصلگی طی میکردم و میشنیدم جمال همچنان از روزهایی میگوید که با او در یک منزل در آمریکا زندگی میکرده و ناگهان ذوقزده شد: «ای والله! ببین چه جنتلمنی اومده!» و همزمان صدای رفیقش را شنیدم و آهنگ کلامش، هزار پرده خاطره در ذهنم زنده کرد...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت بیست و نهم
▫️سالها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بیتفاوت بودم ولی بیاختیار برگشتم و صورتش بهقدری تغییر کرده بود، که جا خوردم.
▪️میان موهای مشکیاش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود.
▫️خیره نگاهش میکردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمیدید.
▪️حدس میزدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمیکردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه میفهمیدم همخانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش میکرد، عامر بوده است.
▫️نمیخواستم با هم روبرو شویم که بیسروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد.
▪️مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوشتیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمهای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همهچیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم میکرد.
▫️نگاهش مثل روزهای اول آشناییمان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: «سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟»
▪️بعد از مجادلۀ سنگینی که سالها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمیدانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: «واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟!»
▫️سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: «چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هر چی بهش میگفتم همدیگه رو ببینیم، ناز میکرد ولی تا فهمید...»
▪️و عامر نمیخواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: «تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس!»
▫️خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: «تو بازم از من میخوای برات یه کاری کنم!»
▪️حوصلۀ خوشنمکیشان را نداشتم و حقیقتاً نمیخواستم بار دیگر با عامر همکلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: «جلو چشم بقیه تحقیرم نکن!»
▫️از صدای قدمهایی که دور میشد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: «اگه میخوای تحقیر نشی، از اینجا برو!»
▪️چشمانش را نمیدیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکستهتر التماس کرد: «به حرمت محبتی که بینمون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط میخوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین!»
▫️دیگر ذرهای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سالها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: «بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه!»
▪️چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم.
▫️روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم میداد.
▪️روی یکی از نیمکتهای حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردیاش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: «میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی!»
▫️و من میخواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بیتوجه به تقاضایش، پرسیدم: «جمال از ما چی میدونه؟»
▪️هرآنچه در سینهاش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: «تو میشیگان همخونه بودیم. میدونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار میکنه. وقتی برگشتم عراق دلم میخواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمیتونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات.»
▫️به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: «و بازم از خوششانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار میکنی و چه روزی شیفت هستی.»
▪️از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبیترم میکرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: «برا چی دنبال من میگشتی؟»
▫️موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه میخواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: «برای این!»
▪️به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید.
▫تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش میکردم فراموشش کنم و حالا نمیدانستم عکسش در موبایل عامر چه میکند و او از من چه میخواهد؟...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
Mohammad Motamedi - Dame Zendegi Garm.mp3
10.43M
🎙محمد معتمدی
🎼دم زندگی گرم
➯@Bshmk33
💥 #3_روز مانده تا تولد #خاتم_الانبیین، #اشرف_الانبیاء_و_المرسلین ، #حبیب_الله ، حضرت #محمد_مصطفی ( صلی الله علیه و آله و سلم ) و فرزند گرامی شان رئیس مذهب جعفری ، آقا امام #جعفر_صادق ( ع )
➯@Bshmk33
➯@Bshmk33