⭕️خطای فاحش دیگری در سفر پزشکیان!
حضور استاد معروف #اسرائیلی در نشست رئیس جمهور ایران!
لیور استرنفلد (lior strenfeld) یکی از استادان معروف اسرائیلی امریکایی است که اخیرا مدعی شده بود در نشست خبری پزشکیان از او #رسما دعوت شده بود!
ماجرا هنگامی عجیبتر میشود که استرنفلد میگوید تاکید کردم من شهروند اسرائیل هستم و حتی کتابی به رئیس جمهور هدیه دادم!
طبق قانون هرگونه ارتباط با هرشخص مرتبط به اسرائیل ولو به طور غیررسمی جرم است!
چنین فاجعهای از سمت چه کسی بوده و با چه هدفی!
استرنفلد در وسط نبرد به تلوزیون اسرائیل گفته است این دعوت رسمی را یک پیام مثبت از ایران تلقی میکنم!
✍ دعوت کننده، هماهنگ کننده و دریافت کننده هدیه از نماینده این رژیم حتی اگر شخص رئیس جمهور باشد باید محاکمه شود!
#نفوووووووووووووذ
آیا مجلس انقلابی سوال از رئیس جمهور را در دستور کار خود قرار میدهد ⁉️⁉️
➯@Bshmk33
❌ اوضاع یکطوری شده که اگر ما یک #هویج را به نیویورک می فرستادیم حتما از این پشمکیان و نخود مغزهای اطرافش، کمتر گند میزد به همه چیز و همه کس...!!!
#بنی_صدر_امروزی
#پخمه_سیاسی
#دالتون_سیاسی
#زرشکیان
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 کارشناس اسرائیلی: تلآویو اینک گرفتار جنگ فرسایشی شده که اصلاً به سود اسرائیل پیش نرفته و دارد در این وضع دست و پا می زند/اسرائیل نتوانسته است جبهه شمال را از جبهه غزه جدا کند/ این ایده که محور مقاومت به مراحل آخر رسیده است و نفس های پایانی اش را میکشد، مزخرف است...
➯@Bshmk33
جناب پزشکیان! در نهجالبلاغه که مرتب میخوانید، نامه ۱۶ را ندیدهاید؟! که حضرت در آن فرمود:
"حقّ شمشيرها را ادا كنيد
پهلوى دشمن را به خاک رسانيد
خود را براى زدن نيزهكارى و ضربت شديد شمشير تشويق كنيد"
🗣 محمدمهدیمصلحی𓂆 🇮🇷
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعجب مجری شبکه بهایی منوتو از قدرت نیروهای ویژه حزب الله!
"در صورت ورود زمینی اسرائیل به لبنان، یگان ویژه و پارتیزانی حزب الله با نام رضوان، برای ورود به اسرائیل آموزش دیده است"
🗣 Shid TV | شید تیوی
➯@Bshmk33
❗️ پزشکیان دیروز: حزب الله در برابر اسرائیلی که آمریکا و اروپا ازش حمایت میکنن شکست میخورد😡
✅ آقا امروز ... ✔️
#گافهای_پزشکیان
#مایه_شرمندگی
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک نمای خوب!
🔹تماشای این فیلم،اندکی از تلخی گفتار و کردار پزشکیان( پشمکیان ) در نیویورک را خواهد شُست!
کم کم جهان متوجه می شود که راه نجات بشریت کدام است.
➯@Bshmk33
🌷بگذار گـریه کنـم !
.. وقتی که غـم ها و شـادی ها برای خـدا شد.
وقتی که گریه ها و خنده ها برای خدا شد. وقتی که سکوت و فـریادهـا برای خـدا بـود. وقتی همـه اش خدایی بود نه شیطانی؛ دنیا جلوه اش عوض می شود.اما حالا که اینطور نیست! دنیـا همه اش کجی است؛ همه اش شـرک است.
🌷 وقـتی ذره ای ناپـاکـی، ذره ای ریــا، ذره ای خـودنمایی در کار نبود؛ وقتی در کارها عشـق به خـدا بود؛ دنیـا عوض می شود.
گفتنت، شنیدنت، رفتن و آمدنت، بودن و نبودنت، خندیدن و گریستنت، خوشحال و غمـگین بودنت، فریادت، سکوتت، کدامش برای خداست؟
🌷 هیـچ کس نیست؛ هیـچ چیز نیست.
در میقـاتِ وجـود، خسی هـم نیست. همـه اش خـداست. هر خـوبی، هر قـوه ای و هر مؤثـر در وجـودی هست؛ خـداسـت.
(دربندیخان عـراق ۶۴/۵/۲۴)
📚 حرمـان هـور
یادداشت هـای #شهید_احمدرضا_احدی
رتبـه اول کنـکور پزشـکی سـال ۶۴
➯@Bshmk33
#سلام_امام_زمانم ❣
🌸 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
🌼 سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
🌺 سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
📙 بحار الأنوار، ج99، ص 117
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سی و هشتم
▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرتانگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل!
▪️تعداد موشکهای شلیک شده، میزان نفوذ در شهرکهای صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفتآور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم.
▫️احساس میکردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلیها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود.
▪️انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلیها میتوانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سالها میخندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود.
▫️بلافاصله پس از طوفانالاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، همآغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش میزد.
▪️رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران میکرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی میدیدم، دلم زیر و رو میشد.
▫️سالها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشکهای من برای غزه میخندید.
▪️ماهها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمیداد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود.
▫️اجازه نمیداد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم میکرد و چند بار نیمهشب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم میکند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود.
▪️تحت تأثیر تبلیغات شبکههای صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی میکرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینههای تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص میداد اما خبر نداشتم داستان دیوانگیاش در همین نقطه تمام نمیشود که یک نیمهشب از صدای خندهاش بیدار شدم.
▫️کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت میکند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم.
▪️پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی میکند که میان راهرو خشکم زد.
▫️هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچپچ میکرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود.
▪️چند قدمی نزدیکتر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن میخواستند از شوهرم دلبری کنند.
▫️از بیاعتناییاش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذرهای علاقه در قلبم پیدا نمیشد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم.
▪️از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکسالعملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبتتون خیلی طول میکشه؟ آخه صدای خندههات نمیذاره بخوابم!»
▫️ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چارهاش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟»
▪️برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی میخوای رابطه داشته باش!»
▫️از اینهمه بیخیالیام حیرت کرده و نمیخواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد: «این دختر از عربهای ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.»
▪️میفهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم میبافد، رابطهای است که بین آنها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذرهای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!»
▫️شاید در این سالها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سالها پیش دیده و نشانههای عاشق شدنش را میشناختم که بیپرده پرسیدم: «میخوای باهاش ازدواج کنی؟»
▪️هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمیکرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!»...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سی و نهم
▫️گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:«من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم،خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره میتونم از این خونه برم!»
▪️نگاهش دور صورتم میچرخید و با حالتی آشفته پرسید:«یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟»
▫️شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی میگشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم: «تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!»
▪️شاید باور نمیکرد به این سادگی همهچیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لبهایش را از هم گشود: «چه شرطی؟»
▫️از اینهمه هیجان که حتی نمیتوانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانهام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم.
▪️باید ماجرای چهارسال باجگیریاش همینجا و پیش از رفتنم تمام میشد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سالها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!»
▫️برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط میخواستم تو همیشه مال خودم باشی!»
▪️و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را میگرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه هوسبازی عامر!»
▫️از انگشتانی که به هم فشار میداد میفهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمیخواست بازیِ برده را ببازد که بیهیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپتاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم.
▪️خیال میکردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمیدانستم چه فتنهای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را میشمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم.
▫️وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته است.
▪️تمام تنم به اندازه چند سال از کتکهایش درد میکرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سالها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرندهای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!»
▫️درِ تاکسی را باز کردم، بیهیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم میکنی!»
▪️خوشحالیام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادیام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!»
▫️دیگر نمیخواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچکدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم.
▪️باورم نمیشد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه میکردم؛ از حسرت سالهایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم!
▫️روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم میخواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم!
▪️پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاهشان شکست اما به زحمت میخندیدند تا دل من خوش باشد.
▫️از تارهای سفیدی که میان موهای مشکیام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم میفهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شبهای سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بیخبر بودند!
▪️در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم.
▫️مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگیها خوش نمیشد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر میرفتم و نیمهشب از کابوس کتکهای عامر از خواب میپریدم و میترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانهخرابم کند...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33