فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ رسایی: آقای قالیباف! چرا مجلس و بقیه دستگاهها به قانون شفافیت عمل نمیکنند؟/ یک وزارتخانه ۸۰۰۰ ساختمان در تهران دارد
نماینده مردم تهران در صحن علنی مجلس:
🔹ما قانون شفافیت قوای سه گانه را تصویب کردیم؛ این الان قانون شده است.
🔹مطابق ماده ۲ این قانون حداکثر ۴ ماه بعد از لازم الاجرا شدن این قانون باید این اطلاعات عمومی توسط دستگاهها اعلام بشود.
🔹من شنیدم یک وزارتخانه ۸۰۰۰ ساختمان در تهران دارد اگر این اطلاعات اعلام شود تکلیف آن معلوم می شود.
🔹قانون شفافیت در تاریخ ۹ خرداد امسال ابلاغ شده و 5 ماه از آن گذشته است. در درجه اول مجلس و بعد بقیه دستگاهها باید به قانون شفافیت قوای سه گانه عمل بکنند که متاسفانه عمل نمیشود.
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نتانیاهو در خانه سرقتی فلسطینیان زندگی میکند!
🔹گزارشی تازه از روزنامه عبری زبان یدیعوت آحارونوت فاش کرد که بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر رژیم صهیونیستی در خانهای مسروقه و غصبی در قدس اشغالی زندگی میکند. این خانه مجلل که در محله «القدمون» قرار دارد، در اصل به دکتر توفیق کنعان، یکی از معروفترین پزشکان و محققان فلسطینی، تعلق داشته است.
🔹خانواده کنعان در جریان نکبت ۱۹۴۸ از این خانه آواره شدند و پس از تصرف آن توسط گروههای صهیونیستی، اموالشان به غارت رفت. یک سال بعد، این ملک به خانواده نتانیاهو واگذار شد.
🔹این افشاگری، نمادی از سیاستهای غاصبانه اسرائیل در تصرف زمینها و اموال فلسطینیان است و همچنان یادآور دردها و رنجهای تاریخی مردم فلسطین است که در انتظار بازگشت به سرزمین خود هستند.
➯@Bshmk33
داشتم به عکس این خانواده نگاه می کردم،
مادری ایرانی وپدری لبنانی با پنج فرزند،
قطعا زندگی آنها هم دارای جذابیت ها و لحظات شاد وناب و زیبا وحتی غمگین بوده ...
_ مثلا :ازدواج با یک مرد لبنانی و مهاجرت با تحصیلات عالیه به جایی دور از وطن
_مدرک مهندسی خودش یا نخبه بودن همسرش ، برعکس بعضی تازه به دوران رسیده ها که مدارک قلابی خود را هر روز در چشم ملت فرو می کنند و برای حمل عناوین و اسامی جعلی شان یک کامیون هم کم است....
_دوری از خانواده و گاه گاهی دلتنگی برای وطن و خانواده و دوستان و آشنایان...
_زندگی در لبنان با چشم اندازهای زیبا و جذاب و دیدنی،
_آشنایی با آداب و رسوم وغذا و یک فرهنگ و زبان جدید
_بارداریِ پنج فرزند در غربت ودست وپنجه نرم کردن باسختی های بارداری و شاید ویار و حال بد و لحظاتی که دوست داری مادری درکنارت باشد که برایت مادری کند یا خواهری که نازت را بکشد و قربان صدقه تو دلی ات برود...
_زایمان در غربت و مشکلات تر و خشک کردن نوزاد و با آن حال رسیدگی به بقیه امور خانه و بچه ها و خانواده آنهم دست تنها....
و البته خیلی موارد دیگر...
به این فکر کردم که معصومه ی داستان ما چه سوژه های نابی داشت برای بلاگر بازی و کسب درآمد و مشغول کردن خلق الله به روزمره هایش....
به وفور دیده ایم و دیده اید که جماعت بلاگر تنها با یکی از این سوژه ها آنهم نه در این حد جذاب، روزانه کلی مخاطب جذب می کنند یا لایک می گیرند و جذب درآمد دارند ....
راستی آیا معصومه شهیده ما نمی توانست با شعار چند فرزندی و اطاعت از امر ولی و پایبندی به این شعار حتی در غربت برای خودش جذب مخاطب کند و کلی هم به به و چه چه آدم های سطحی نگر و بلاگر دوست را جذب کند ومعروف شود؟؟؟
اما معصومه داستان ما، همچنان که از ریشه اسمش پیداست امساک کرده نفس خود را از آلوده شدن به گناهان و تبرج های جاهلیت واری که باعث سقوط خودش و دیگران میشده،
آری او با اقتدا به معصومه آل الله راه پاکدامنی و عصمت و گمنامی را برگزید
با اینکه تمام راه های شهرت پیش پایش بود...
شاید او مثل خیلی ها هرروز از شهدا در صفحه خود عکس نمی گذاشت ،
دم از شهدا نمی زد،
اهل شعاردادن و درست برعکس سیره و وصیت شهدا عمل کردن نبود،
بلکه او شهیدانه زیست و منع کرد نفس خود را از خیلی چیزها ...
معصومه شهیده ما گمنام در زمین بود و معروف در آسمان ها...
آری او اینگونه زیست که عاقبتش ختم به شهادت شد...
هنیئاً لکِ یا معصومه...
✍مادر گمنام
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش خبرنگار تلویزیون وزارت خارجه آمریکا از اوضاع بحرانی شهر حیفا و مصاحبه با مردم وحشتزده این شهر!
واقعیت اینست که مردم شمال اسرائیل به دلیل حملات حزبالله قادر به ادامه زندگی نیستند. چطور میتوانیم به این زندگی ادامه بدهیم؟
امیر گیتی، خبرنگار صدای آمریکا:
تعداد بیشماری بیلبورد در سراسر اسرائیل علیه نتانیاهو دیده میشود و مردم او را مسئول 7 اکتبر میدانند.
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات یعنی راه شب و بوی علاالدین
➯@Bshmk33
استاد شون میگفت اومد برای کرمان رفتن و امتحان ندادن ازم اجازه بگیره.
گفتم حیفه نرو.. تو طول ترم غیبت نداشتی.
گفتن : "آخه میخوام برم پیش #حاج_قاسم!" :) 💔
#شهیده_فائزه_رحیمی...🌷🕊
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و ششم
▫️نمیفهمیدم باید چه کنم و نمیدانستم چه بلایی سر عامر آمده که این روزها خبری از آزار و اذیتش نبود و حالا راضی شده بود امانتی را به این راننده تاکسی بسپارد و بلاخره دست از سر من بردارد.
▪️روبروی بیمارستان آندلس، خیابان شلوغی بود و ترسی نداشتم با غریبهای ملاقات کنم و مطمئن بودم اگر این امانتی را بگیرم، برای همیشه شرّ عامر از سرم کم میشود که زینب را آماده کردم و به مقصد بیمارستان، تاکسی گرفتم.
▫️از اینکه بیخبر از مهدی، به قصد گرفتن امانتی عامر از یک غریبه میرفتم، وجدانم ناراحت بود و تنها خیالی که خاطرم را خوش میکرد همین بود که عامر بلاخره از خیر ملاقاتم گذشته و امروز برای همیشه این قائله تمام خواهد شد.
▪️مقابل در بیمارستان تاکسی زرد رنگی ایستاده و پیرمردی با نگرانی اطراف را نگاه میکرد، با زینب به سمتش رفتم و همینکه چشمش به من افتاد، انگار دنیا را به او دادند: «برای امانتی اومدید خواهرم؟»
▫️قدمی به تاکسی نزدیکترشدم، هزار سؤال در ذهنم بود و فقط میخواستم امانتی را زودتر بگیرم که سرم را به نشانۀ پاسخ مثبت تکان دادم و او همینکه تأییدم را دید، با عجله به سمت ماشین رفت و با خوشحالی دعایم میکرد: «خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، امروز از صبح از کاسبی افتادم...» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، نالۀ زنی سرم را چرخاند.
▪️زنی با قدی خمیده، خودش را به سمت تاکسی میکشاند و انگار درد امانش را بریده بود که روی شکمش خم شده و جیغ میزد: «تو روخدا به دادم برسید... بچم داره از دستم میره...»
▫️از ضجههای او مثل اینکه زینب ترسیده باشد، به چادرم چنگ زد؛ پیرمرد به سمتش دوید و من نگران پرسیدم: «بارداری؟»
▪️دستش را به صندوق ماشین گرفت تا بتواند سرِ پا بماند و با نفسهایی بریده ناله زد: «چهارماهه باردارم... درد دارم، اومدم اینجا قبولم نمیکنن... میگن باید برم بیمارستان زنان...»
▫️سپس رو به من کرد و با گریه به التماس افتاد: «توروخدا به دادم برسید... بعد از ۱۳ سال باردار شدم... نذارید بچم از بین بره...»
▪️پیرمرد مستأصل مانده بود که رو به من تقاضا کرد: «خواهرم من دست تنها میترسم این زن حامله رو ببرم، شما که تا اینجا اومدید، همراه ما تا بیمارستان بیا، هم این بنده خدا رو برسونیم هم امانتیتون رو بدم، بعد هم خودم شما رو میرسونم خونهتون.»
▫️حتی اگر پرستار نبودم دلم نمیآمد با این وضعیت رهایش کنم که کمک کردم تا سوار شود. سپس خودم و زینب هم کنارش سوار شدیم و راننده همانطور که دعایم میکرد، پشت فرمان پرید و به سرعت به راه افتاد.
▪️با هر دو دستم شانههای زن را نوازش میکردم و میترسیدم با اینهمه درد، جنینش سقط شده باشد که فقط دعا میکردم فرزندش از دست نرود و زینب مضطرب به من چسبیده بود.
▫️جیغهایش دلم را آب کرده و راننده بیشتر ویراژ میداد تا زودتر برسد و همان لحظه نورالهدی تماس گرفت.
▪️در این وضعیت نمیخواستم جوابش را بدهم و حدس زدم تماسش درمورد عامر و ماجرای امانتی باشد که بلافاصله گوشی را وصل کردم تا خبر دهم عامر در بیمارستان آندلس است و همین که سلام کردم، هقهق گریههایش دلم را لرزاند.
▫️جیغهای زن بیچاره در گوشم بود و حالا نالۀ گریههای نورالهدی هم اضافه شده بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، با یک جمله نفسم را از شماره انداخت: «عامر مُرده!»
▪️باور نمیکردم عامر که صبح امانتی را به راننده تاکسی سپرده بود، در بیمارستان جان داده باشد که با خبر بعدی دنیا را روی سرم خراب کرد: «یک ماهه مُرده! یک ماه پیش جنازهاش رو تو آپارتمانش تو آمریکا پیدا کردن...»
▫️مثل اینکه گوشهایم کر شده باشد دیگر حتی ضجههای زن را نمیشنیدم و هر کلمۀ نورالهدی مثل پتک در سرم کوبیده میشد: «من از اون روز که گوشیاش خاموش بود، با هر کدوم از دوستاش میشناختم تماس گرفتم... امروز یکی از دوستاش بهم گفت...»
▪️انگار زمین و زمان برایم متوقف شده بود که عامر همین هفتۀ پیش به من پیام میداد و تهدیدم میکرد و همین امروز صبح آن امانتی لعنتی را به این راننده سپرده بود؛ نمیدانستم چه کسی پشت آن پیامها بوده و دیگر فرصت نشد از نورالهدی چیزی بپرسم که دیدم از شهر فاصله گرفتیم و پیرمرد در بزرگراه خروجی بغداد با سرعت میراند.
▫️نگاهم مات بیابانهای اطرافم مانده بود و با صدایی که از شوک خبر نورالهدی به سختی از گلویم بالا میآمد، پرسیدم: «حاجی کجا میری؟ بیمارستان زنان که از این طرف نیس...» که فشار جسمی را روی پهلویم حس کردم و همزمان راننده هر چهار در ماشین را از داخل قفل کرد.
▪️دیگر خبری از آه و نالۀ زن نبود که با یک دست اسلحهای را به پهلویم فرو کرده بود، با دست دیگر موبایل را از میان انگشتانم چنگ زد و زیر گوشم خرناس کشید: «مهدی الان کجاس؟»...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه فرماندهان شورای نظامی جهادی حزب الله در راه قدس به شهادت رسیدند🖤💔
➯@Bshmk33