eitaa logo
💥 قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده
788 دنبال‌کننده
51.9هزار عکس
33.9هزار ویدیو
212 فایل
از ۹ آذر ۱۳۹۴ در فضای مجازی هستیم.. #ایتا #سروش_پلاس #هورسا #تلگرام #اینستاگرام #روبیکا جهت تبادل بین کانال ها : @Yacin7 کانال دوم ما در #ایتا ( قرارگاه ورزشی ) @Vshmk33 کانال سوم ما در #ایتا ( قرارگاه جوانه ها ) @Jshmk33
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 🌷سفره‌ی بزرگی پهن می‌کنند، از این سر حسینیه تا آن سر. نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشسته‌اند کنار هم، جمعشان وقتی جمع می‌شود که فرمانده هم می‌آید و با آن‌ها هم‌غذا می‌شود. دست همه توی یک سفره می‌رود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح می‌دهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اين‌که سر سفره‌ی رنگین و خلوتی بنشیند. 🌷یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می‌خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده. 🌷ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانی‌مان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 📚 کتاب "سلیمانی عزیز" صفحه ۷۰ ➯@Bshmk33
🌷 🌷 ! 🌷داشتیم برمی‌گشتیم. کار تمام شده بود كه خوردیم به کمین عراقی. هم ما اونارو ديديم و هم اونا مارو. تاریکی شب، مجال فکر كردن رو از آدم می‌گرفت. علی آقا هم توی آموزش اینجوری بهمون یاد داده بود كه تو كار شناسايى نبايد با عراقيها درگير بشى، مبادا اسیر شين عملیات لو بره! اما این دفعه خودش هم باهامون بود. گفت: می‌ریم تو ميدان مین! جدى گفتم: شوخی می‌کنی؟! خنديد و افتاد جلو. پاک قاطی کرده بودیم. توی فکر بودم که پاهام گرفت به یه سیم تله. گفتم: علی آقا گير كردم، پامو بردارم مین منفجر می‌شه! 🌷....بازم خندید و گفت: چیزی نیست، سریع بیا به سمت من. ده متر دور نشده بودم که دو تا مین منور روشن شد و يه مین گوشت کوبی هم منفجر. هنوز نفهميدم از كجا می‌دونست که مین ها بلافاصله عمل نمی‌کنن! عراقی ها هم اصلاً آفتابی نشدند. آب که از آسیاب افتاد، گفتم: مگه تو آموزش نمی‌گفتی نباید جاى ما لو بره؟ گفت: چرا، اما اینجا، جاى ما براى اونا لو رفته بود، اونا مارو ديده بودند! من می‌خواستم اونا بدونند كه ما هم اونارو ديديم. هیچ راهی نداشت، الا روشن شدن منور. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده علی چیت‌سازیان نابغه جنگ 📚 کتاب "دلیل" ♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ ➯@Bshmk33
🌷 🌷 ! 🌷هوا سرد بود. باران نم نم می‌آمد. دوتایی سوار موتور شدیم. من می‌راندم. در موتورسواری توی تپه مهارت داشتم. نزدیک دار الشیاع، موتور را پایین تپه گذاشتیم و پیاده رفتیم. کلاش و سه تا خشاب داشتم. حسن باقری فقط نقشه دستش بود. بالای تپه دراز کشید؛ دوربین را گرفت و به عراقی‌ها نگاه می‌کرد. کاری به او نداشتم، مراقب اطراف بودم. یک مرتبه چشمم به حسن باقری افتاد. دیدم دارد اشک می‌ریزد. تعجب کردم. صحنه‌ای برای گریه کردن نبود. گفتم: آقای باقری برای چه گریه می‌کنی؟ دوربین را به دستم داد و گفت:... 🌷و گفت: نگاه کن. فاصله زیادی با عراقی‌ها نداشتیم. دیدم یک عراقی سبیل کلفت به سربازها دستور می‌دهد که روی سنگر پلاستیک بکشند. خنده‌ام گرفت. گفتم: آقای باقری چیزی برای گریه کردن نیست. گفت: ولش کن، چیزی نیست. گفتم: آقای باقری می‌خواهم بفهمم برای چه گریه می‌کنی؟ آن موقع بچه بودم، نمی‌دانستم حسن باقری چه فرمانده بزرگی است. گفتم: حتماً باید بگویی. من مسلح هستم، تو مسلح نیستی. گفت: این حرف دیگری شد. حق با توست؛ من تسلیم! 🌷با من شوخی می‌کرد. گفتم: به من بگو چرا گریه کردی؟ گفت: آقا سید، برای عراقی‌هایی که توی دوربین دیدی گریه‌ام گرفت. امشب همه این‌ها صددرصد کشته می‌شوند؛ خط‌شکن‌های ما اول از این‌ها عبور می‌کنند، حالا دارند خودشان را از باران حفظ می‌کنند. حقیقتاً دلم شکست. تکان خوردم. حسن را بوسیدم. گفتم: اگر تو فرمانده عملیات باشی صددرصد پیروز می‌شوی، این بستان آزاد می‌شود. گفت: ان‌شاءالله آزاد می‌شود آقاسید، به امید خدا. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقری : رزمنده دلاور سید سعدون موسوی 📚 کتاب "ملاقات در فکه" ➯@Bshmk33
🌷 🌷 ! 🌷یک‌بار گلوله توپ آن‌چنان نزدیک من خورد که دچار موج انفجار و زخمی هم شدم. دیگر نفهمیدم چی شد و چشمانم را در بیمارستان اهواز باز کردم. یک هفته‌ای آن‌جا بودم. فکر می‌کنم مرگ را در جریان عملیات رمضان خیلی ملموس، احساس کردم. جایی که دچار عقب‌نشینی شدیم و شکست سنگینی خوردیم. حتی نتوانستیم به عقب برگردیم. در همان حال برادر من در تیپ نجف اشرف به عنوان بسیجی به جبهه آمده بود؛ وقتی عملیات شد می‌دانستم آن‌جاست. 🌷سروان نوری‌زاده که بعدها تیمسار نوری‌زاده شد، فریاد می‌‌زد که برگردید و هرکس خودش را نشان دهد. ما برگشتیم و در مسیر برگشت صحنه‌های دلخراشی را شاهد بودیم. واقعاً به جایی رسید که گفتم دیگر آخرِ خطِ من است. ما رسیدیم به جایی که گرد و خاک‌ها خوابید و دیگر دشمن را می‌دیدیم. در همان‌حال یک نفربر بود که بچه‌ها دستانشان را بالا بردند و همه دستگیر شدند. بهت‌زده به این شرایط نگاه می‌کردیم و به یک‌باره.... 🌷و به یک‌باره رو کردم به سروان غفوری و گفتم گاز رو بگیر و برویم. به این نکته توجه داشته باشید که صحرای دشت آزادگان یک جاده آسفالته نبود و چاله دارد و خیلی سخت می‌شد آن‌جا را ترک کرد. شروع به تیراندازی و شلیک با آر.پی.جی کردند. خیلی‌ها اسیر شدند و خط دوم را ندیدیم و نمی‌دانم چطور به خاکریز رسیدیم. اصلاً نمی‌دانستیم آیا این خاکریز خودی است، هرچه بود فقط می‌رفتیم؛ چون مرگ را احساس کرده بودیم. در جریان همان عملیات برادرم اسیر شد و ۷ سال اسارت را تحمل کرد. : مجری پیشکسوت رادیو و تلویزیون آقای هرمز شجاعی‌مهر منبع: سایت خبرگزاری آنا ➯@Bshmk33