🌱 " مسابقه به قلم یک زائر "🌱
📜 اولین روایت منتخب از روایات ارسالی
💭 موقعیت: بینالحرمین
به سمت حرم امام حسین علیه السلام حرکت کردیم تا برای اولین و البته آخرین بار در آن سفر حرم آقا را زیارت کنیم.
ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که حتی اگر لحظهای هم از همگروهیهایمان جدا میشدیم، پیدا شدنمان بعید به نظر میرسید. رد شدن از گیت حرم هم خیلی دشوار بود. به همین خاطر تصمیم گرفتیم زمان زیارتمان را در گوشهای از بین الحرمین بگذرانیم.
جا برای نشستن پیدا نمیشد، دستههای عزاداری گروه گروه از راه میرسیدند و بعد از توقفی در بین الحرمین، ادامه مسیر میدادند. به سختی روی یکی از فرشها جایی برای نشستن پیدا کردیم، کلی صبر کرده بودم برای این لحظه که جایی در تنهایی خودم آرام بگیرم و با آقا صحبت کنم. چند بار خادمها از ما خواستند که جابهجا شویم تا بقیه زائرین هم بتوانند بنشینند.
جایی که من در آن نشسته بودم برای یک نفر هم کم بود، زانوهایم را در بغل گرفته بودم که آنجا جا بگیرم، ولی خب باید با خادمان همکاری میکردیم که در این شلوغی بینظمیای ایجاد نشود...
بعد از چند بار جابهجا شدن بالاخره توانستیم ۵ دقیقهای آرام بگیریم شاید هم کمتر، نمیدانم
سرم را روی زانوهایم گذاشتم، تند تند از همه چیز و از همه جا با امام حسین صحبت میکردم.
شبیه دختر بچه گمشدهای که حالا پدرش او را پیدا کرده و میخواهد همه چیز را برایش تعریف کند؛ بگوید که چقدر دلش تنگ شده! بگوید که چقدر دوستش دارد! قول بدهد که دیگر از پدرش دور نشود...
هنوز چند دقیقه نمیشد که آنجا آرام گرفته بودیم که زمان به اتمام رسید و باید برمیگشتیم. از جایم بلند شدم و پشت سر گروه حرکت کردم، حالا دیگر آرام بودم، آنچه میخواستم به آقا گفته بودم.
یک دلِ سیر که نه! ولی صحن و سرایش را به قدر توان زمانم و چشمانم تماشا کرده بودم. دیگر حضور آقا را در قلبم احساس میکردم، قلبم را برایشان حرم کرده بودم.
از بین الحرمین دور میشدیم ولی من احساس دوری نمیکردم، حالا دیگر آقا در حرم قلب من حضور داشت.
#بهقلمیکزائر
#مسابقهروایتگری
#اربعین_۱۴۴۵
بسیج دانشجویی علوم پزشکی گلستان