فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #موشن_گرافیک
زندگی شهید عباس بابایی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹چرا کشورهای خارجی تلاش میکنند مسئله حجاب را در ایران امنیتی جلوه دهند؟
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ما را به فرودگاه مهرآباد بردند. ساعت هشت شب بود. در فرودگاه با حاج سعدالله گلمحمدی و محمدکاظم بابایی خداحافظی کردم. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. اسارت با همهی سختیهایش با بودن در کنار اسرایی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود. در این مدت، تلخیها و خوشیهای زندان را با هم تقسیم کرده بودیم. هر دوی آنها برایم پدری کرده بودند. حاج سعدالله دوست داشت هر چه زودتر به گرگان برود و بیقرار دیدن فرزندانش بود. با هواپیما از تهران عازم شیراز شدم. در طول پرواز همهاش به لحظهای فکر میکردم که با خانوادهام روبرو میشوم.
امروز یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. بعد از نماز صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعتمنش و محمد باقرپور عازم یاسوج شدیم. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم. ما را به مهمانسرایی به آبشار بردند. صبحانه خوردیم. تا این لحظه، هیچیک از خانوادهام نمیدانستند، زندهام. در مهمانسرا سرهنگ رهامبخش حبیبی مرا شناخت. بچهی باشت بود. وقتی مرا دید تعجب کرد. باور نمیکرد زنده باشم. مرا بوسید و ابراز محبت کرد. برای لحظهای بیرون رفت و با خواهرم بیبی ماهتاب که خانهشان یاسوج بود تماس گرفت و خبر آزادیام را به او داد. خواهرم باورش نمیشد زنده باشم، چه برسد به این که در یاسوج باشم. پدر و برادرانم از تمام اسرایی که تا آن روز از عراق برگشته بودند، سراغم را گرفته بودند، اسرا اظهار بیاطلاعی کرده بودند. گویا خیلی از بچههایپد خندق که مرا در زندان الرشید دیده بودند، به خانوادهام گفته بودند، دیدهاند شهید شدهام. ده دقیقه بعد سرهنگ حبیبی بهم گفت: خواهرت بیبی ماهتاب تو حیاط مهمانسرا منتظرته! انگار ساعتی را در قلبم کار گذاشته بودند. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. برایم لحظهی زیبایی بود. دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمیشد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رؤیا شبیه بود. از بین شش برادر و هفت خواهرم بیبی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که میدیدمش. تشنهی دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفیتر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم، به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با این که خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را میدهد. صدای گریهاش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، میبوسیدم و گریه میکرد. خودم هم زیاد گریه کردم. سرهنگ حبیبی بهش گفت: مثل این که برادرت یه پا نداره، خستهاش نکن،یع مقدار از گریههاتو بزار برای خونه. از ماهتاب سراغ پدر، خواهر و برادرانم را گرفتم. در مورد پدرم فکرهایی میکردم. میترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
°•|🍃🌸
°•{مدافع حرم
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🕊🌹}•°
#دلنوشته↓ ↓
◽️شهید، چشم تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، دوام.
◽️شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ عالمی نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، انتشار یافتنی است؛ چرا که شهادت، فصل اول کتاب رسالت است و رسالت، همان مسئولیت شهودی است که بر دوش همه انسانها، از لحظه تشییع پیکر شهید، قرار میگیرد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅سخنرانی
✅ "حاج آقا عالی"
درس اخلاقی پیامبر (ص) برای مدیران امروز
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 خاطرات شهدا 🇮🇷
🌿 وقتی شهید ملاآقایی از خاطرات خودش میگفت، دوست داشتیم در کنارش بنشینیم و به حرفهای صمیمانهاش گوش دهیم.
🌿 شبی میگفت: ماههای اول جنگ، ما در غرب مستقر بودیم، سرما تیغ میکشید و تا مغز استخوان نفوذ میکرد؛ حتی نگهبانها با وجود خطرات فراوان و احتمال شبیخون دشمن نمیتوانستند بیرون از سنگر نگهبانی بدهند. آب کمیاب بود و عبور و مرور به سختی انجام میگرفت. گاه می شد که چند شبانه روز آب و آذوقه مورد نیاز به بچهها نمیرسید. برف همه جا را پوشانده بود بیرون از سنگر بیست دقیقه هم نمیشد دوام آورد. بعضی وقتها آنقدر برف میبارید که در سنگر به کلی بسته میشد.
🌿 اما هیچ یک از این مشکلات باعث نمیشد که بچهها نماز شبشان را ترک کنند. برفها را روی چراغ گذاشته آب می کردند و با آن وضو میساختند.
🔻شگفتا که سوز سرمای کوهستان هم نمیتوانست نوای گرم مناجات بچهها را خاموش کند.
°•{سردار رشیداسلام
#شهید_حجتالله_ملاآقایی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ساعت ده و نیم صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعتمنش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم میشد. شوخیهایش، صبوریاش، مشاعرههایش و از همه مهمتر وفاداریاش. خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش میشوم، میتوانستم او را ببینم. حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنجهای اسارت را از تنم میزدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود. فکر میکردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازهی کرایه و توراهی مقداری پول بهمان میدهد و میگویند: هر کس برود خانهاش، تصور نمیکردم این طوری وارد گچساران شوم. حدود بیست روز قبل از آزادیام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت میکنم. البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالودهی سخنرانیام را در رمادیه آماده کرده بودم. میدانستم باید به مردم چه بگویم. بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران آمده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار میکرد زن و مرد بود. بچههای سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار و مسئولین شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم، از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحبالزمان، از چهار راه فرمانداری تا محلهی سادات جمعیت سرپا ایستاده بود. درست مثل میتینگهای انتخاباتی گچساران. راستش را بخواهید تصوری از چنین جمعیتی برای استقبال نداشتم. حاجآقا متقی کاشانی امام جمعه شهر گفت: برای مردم از اسارت بگو، از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچهها و هر حرفی که در زندگی این مردم تأثیر داشته باشه! احساس کردم نمیتوانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب، قلبم تندتند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هر چند خودم را باور داشتم. دردها و حرفهای زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرفهایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم ما چه کشیدیم. به مردم که نگاه میکردم، همه منتظر شنیدن صحبتهای یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند. کم سن و سال بودن و قطع عضو بودن انگیزهی آنها را برای شنیدن بیشتر میکرد. در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت: در این قسمت از برنامه گوش جان میسپاریم به صحبتهای برادر آزاده سیدناصر حسینیپور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقیهاست، یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد، فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینههاشان آماج گلولههای بعثیها شد. مردان مردی که رفتند تا ایران پاینده باشد. تا تشریففرمایی این آزاده و جانباز عزیز به جایگاه، به پیشوازشان میرویم با سه صلوات بلند بر محمد و آل محمد! با عصا پشت تریبون رفتم و این اولین سخنرانی من در ایران بود:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #فرازی_از_وصیتنامه 🇮🇷
◽️اى برادران پاســـــدار از شما نیز عاجزانه مىخواهم که مواظب کارهاى خود و برخورد خود با مردم باشید و بدانید که حاصل خون و تلاش این ملت است که شما به این مرتبه رسیدهاید و بدانید که این مکانى که شما در آنجا خدمت مىکنید در آن مکان قبل از شما برادرانى خدمت مىکردند که بندگان خالص خـــــدا بودند و از این مکان شهیـــــدانى چون «قامت بیات» و «ابوالفضل پاکداد» و «اصغر محمدیان» و «اکبر منصورى»ها و غیره رفتهاند و این خدمت و کار و مکان مقدس را به شما سپردهاند.
◽️برادر تویى که اکنون چگونه راه آنها را ادامه بدهى و برادرم شمایى که اکنون در پشت میز نشستهاى! بدان که این میز، میز ریاست نیست. مواظب باش که یادت نرود این میز حاصل خون این جوانان عزیز و برومند است.
🔻فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ انصار المهدی(عج) از لشکر ۳۱
سردار والامقام
#شهید_منصـــور_ســـــودی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆