eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
682 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
از #شهيدبابايى پرسيدند: عباس جـان چه خبر؟ چه كار ميکنى؟ گفت به نگهبانى #دل مشغوليم که #غيرازخدا كسی وارد نشود. ☀️صبحتون منور به نگاه شهدا☀️ 🌸 @byadshohada 🌸
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 نگاه های خود را کنترل کنيد تا بتوانيد حسين و ائمه و شهدا را ببينيد و زيارت کنيد .بينی خود را از بوهای حرام نگه داريد تا بوی حسين و عشق را بشنويد. با زبان خود غيبت نکنيد و تهمت نزنيد تا بتوانيد با مولايتان صحبت کنيد... 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
🌹 سیره شهدا 🌹 یاری خواستن از خداوند برای ادای تکلیف الهی همچون نماز در اول وقت و عنایت همیشگی خداوند. یکی از هم رزمان شهید حمیدرضا نوبخت، درباره اهمیت دادن این شهید بزرگوار به نماز اول وقت نقل می کند: «با حمیدرضا در جزیره مینو بودیم. روزی برای انجام دادن کاری سوار بر خودرو شدیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. فصل تابستان بود و گرمای طاقت فرسای خوزستان همه را اذیت می کرد. ناگهان در نزدیک های اهواز، حمیدرضا خودرو را کنار جاده متوقف کرد. دلیل توقف را پرسیدم. او گفت: مگر صدای اذان را نشنیدی؟ به او گفتم: تا اهواز راهی نمانده است و در آنجا زیر سرپناهی نماز می خوانیم. حمیدرضا نگاه معنی داری به من کرد و گفت: تو از کجا می دانی تا اهواز ما زنده هستیم؟ سپس با مقدار آبی که در ماشین داشتیم، وضو گرفتیم و همان جا نماز را در اول وقت به جا آوردیم» 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
😊 لبخند شهدایی 😊 مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟! - عباس اهل کجایی؟! - بندر عباس اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس! کجا اسیر شدی؟! - دشت عباس! افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی! او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) !! 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
خاطره ای از 🌷 پوتینها مال بیت الماله... 💎 @byadshohada 💎
🌷به یاد شهدا🌷
خاطره ای از #شهید_علی_سیفی🌷 پوتینها مال بیت الماله... 💎 @byadshohada 💎
📖 🌷 🌷 🔹یه روز بعد از ظهر ڪه شبش قرار بود برای آخرین بار به جبهه اعزام بشه اومد برای سر زدن و خداحافظی. 🔸همین ڪه من رو دید چشمش خورد به پوتین هام.(پوتین های ڪهنه و پاره ای داشتم) 🔹بعد از سلام و احوال پرسی بهم گفت : پوتین هاتو با پوتینای من عوض می ڪنی !؟ 🔸نگاه ڪردم و دیدم پوتینهای علی نو و تمیزه ... مثل اینڪه یڪ ساعت قبل از حرف زدن با من بهش پوتین نو تحویل داده بودند. 🔹چون شوخ طبع بود گفتم شاید داره شوخی می ڪنه. اما نه ڪاملا جدی بود. 🔸گفتم: علی برای چی میخوای این پوتین های منو بگیری؟ خودت ڪه پوتین نو داری؟ 🔹چیزی نگفت فقط اصرار داشت ڪه این ڪار رو انجام بدم. 🔸بعد از اصرار فراوون گفت : عملیات نزدیڪه من برم یا شهید می شم یا ... میخوام اگه خدا خواست و شهید شدم با پوتین های ڪهنه شهید بشم و این پوتینای نو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده ڪنه. اینا برای بیت الماله. نباید به بیت المال ضرر زد. ✌️ ✍ راوی: دوست شهید 🌹 💎 @byadshohada💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ
هدایت شده از 🌷به یاد شهدا🌷
🔸شهید مهدی زین الدین : 🌹هر گاه شب جمعه را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد می‌کنند. 🌷 @byadshohada 🌷
هدایت شده از 🌷به یاد شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای شنیدنی از زیارت شب جمعه کربلا از راه دور. اشکتون جاری شد شهدا رو یاد کنید 🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید گمنام حجت الاسلام مصطفی ردانی پور تاریخ و محل شهادت منطقه حاج عمران- 15/5/65 گروه دفاع مقدس زندگینامه شهيد مصطفي رداني‏پور در سال ۱۳۳۷ش در اصفهان قدم به عرصه حيات گذاشت. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قالي‌بافي امرار معاش مي‌كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه اطهار (ع) برخوردار بودند. سخت‌كوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود به‌طوري‌كه در شش سالگي به مغازه كفاشي رفت و در ايام تحصيل نيز نيمي‌ از روز را به كار مشغول بود. هنگامي‌كه براي تحصيل به هنرستان رفت، نتوانست جو طاغوتي و فاسد آن زمان را تحمل نمايد، درنتيجه با مشورت يكي از علما به كسب علوم ديني پرداخت. مصطفي سال اول طلبگي را در حوزه علميه اصفهان سپري كرد و پس از آن براي بهره‌مندي از محضر فضلا و بزرگان راهي قم شد و حدود شش سال در مدرسه حقاني به تحصيل خود ادامه داد. هم‌زمان با رشد قيام مردم، با تمام وجود در جهت ارشاد آنان وارد عمل شد و با استفاده از فرصت‌ها براي تبليغ به مناطق محروم كهگيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر نمود و در سازمان‌دهي حركت خروشان مردم آن خطه تلاش بسيار كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي‌ و تشكيل سپاه پاسداران، مصطفي با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليت‌هايش را در مسير ارائه خدمات فرهنگي به آن منطقه محروم، آغاز كرد. مقاومت در مقابل خوانين منطقه و مبارزه با كشت ترياك، نقش تعيين‌كننده‌اي در سرنوشت آينده مردم آنجا داشت. با آغاز حركات ضد انقلاب در كردستان، با وجود علاقه بسيار به درس و حوزه‌، دوباره آنجا را ترك گفته به كوه‌هاي كردستان عزيمت كرد و سپس براي دفاع از مرزهاي ميهن راهي جبهه دارخوين شد و سلاح بر دوش به تقويت روح و رشد معنوي رزمندگان پرداخت. حضورش در عمليات‌هاي والفجر ۱، والفجر ۲، محرم و... تأثير به‌سزايي در روحيه مقاومت و ايستادگي رزمندگان داشت. هم‌زمان با تشكيل تيپ امام حسين (ع)، به جانشيني فرماندهي آن انتخاب شد. وي قبل از آن نيز فرماندهي سپاه ياسوج، نمايندگي امام (ره) در سپاه کردستان، جانشين فرمانده لشکر ۱۴ امام حسين (ع)، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه، فرمانده لشکر امام زمان (عج) را بر عهده گرفته بود. حجت‏الاسلام والمسلمين رداني‏پور ۲۵ ساله بود كه با همسر يكي از شهدا ازدواج كرد و دو هفته پس از ازدواجش يعني پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۵ش در منطقه حاج‌عمران درحالي‌كه فرماندهي لشگر امام حسين (ع) را به عهده داشت، سلوك سرخ خود را به بي‌نهايت رساند. 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 باید برای خودمون چند تا ترمز و عقب گرد موقع نزدیک شدن به گناه بذاریم تا به راحتی مرتکب گناه نشیم... 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
🌹 سیره شهدا 🌹 اذن شهادت... 🔹سید ابراهیم خودش می گفت: دفعه اول که به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نشد ،گفتم شاید مشکل مالی دارم خدا نخواسته شهید بشم ، آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم . دفعه دوم که رفتم سوریه، باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد، گفتم شاید وابستگی به خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم ؛ آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم و برای بار سوم که به سوریه اعزام شدم در عملیاتی ترکش خوردم و مجروح شدم ولی شهید نشدم ، به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشكلم را پرسیدم ، ایشان گفتند:من كان لله كان الله له، تو برای خدا به جبهه نمی روی برای شهادت می روی، نیتت را درست کن خدا تو را قبول می کند... پدرش می گفت : این دفعه آخر مصطفی(سيدابراهيم) عجیب بال و پر درآوره بود دیگر زمینی نبود .. رفت و به آرزويش رسيد.. 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
😊 لبخند شهدایی 😊 🍅کمپوت گوجه 🍅 داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... . نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید! بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ... با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده! 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید سید محمد سیدی تاریخ و محل شهادت پیرانشهر- 16/5/62 گروه دفاع مقدس زندگینامه سید محمد سیدی، ملایر اسفندماه 42 در این زمان به دنیا آمد و در تاریخ 16 مردادماه1362 در پیرانشهر به شهادت رسید . جوانی که در سن 20 سالگی از زمین به آسمان پرواز کرد 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 تنها يک خواهش از شما دارم که هريک به سهم خود و به نوبه خود براي خدا و اسلام از جان خود دريغ نکنيد. مواظب باشيد استعماري که ما با مشت خالي از در بيرون کرديم در آن زمان که شما زندگي مي کنيد از پنجره وارد نشود... 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
☘️ سیره شهدا ☘️ حسن آقا هر موقع که روز های آخر هفته به محل می رفتند به بهانه ی جلسه برای بچه های محل هدیه تهیه می کردند ، اعم از خوراکی،هدیه مادی و... . ایشون پنجشنه غروب ها در محل جلسه ی حلقه صالحین برگذار می کردند وتا قبل از اذان مغرب همراه با بچه ها قرآن تلاوت می کردند و همینطور آن ها را به حفظ_قرآن تشویق می کردند و موقع اذان مغرب هم نماز_جماعت بر پا می کردند. حسن اقا به این معتقد بودند که تنها راه رسیدن به سعادت ازراه قرآن واهلبیت به دست می آید به همین خاطر بچه هارا به قرائت وحفظ ،قرآن و احادیث ائمه تشویق می کرد.وهدف این بزرگوار از انجام این جلسات همین بود. 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
😊 لبخند شهدایی 😊 😝 🚀دوره آشنایی با سلاح 🚀 نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
📝 🌷 از آموختم👇👇 🌷 از ابراهیم ، پهلوانی را... 🌷 از حاج همت، را... 🌷 از ها، گمنامی را... 🌷 از علی ، امر به معروف را... 🌷 از محمد خانی، را... 🌷 از حاجی ، توسل را... 🌷 از مهدی زین الدین، را... 🌷 از محمد دل کندن از دنیا را 🌷 از سید مططفی انس با قرآن را 🌷 از عباس ، دوری از گناه را... 🌷 از شیرازی، نماز اول وقت را... 🌷 از شهدا عشق و ایمان را آموختم... بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !!!😔😔 بجای شرمندگی و تنبلی باید بلند شوم و کاری کنم...😊😊 در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد...👊 خدایا همانند شهدا مرا بخواه...🙏 🌷🌷 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید محمود صارمی تاریخ و محل شهادت کابل (افغانستان)- 17/5/77 زندگینامه شهيد محمود صارمي در خردادماه ۱۳۴۷ش در شهرستان بروجرد در خانواده‌اي مذهبي ديده به جهان گشود. وي تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه شهيد باهنر بروجرد سپري نمود و دوران متوسطه را نيز در دبيرستان حضرت رسول (ص) در رشته علوم انساني با موفقيت در سال‌هاي ۱۳۶۵-۱۳۶۶ش پشت سر نهاد. او همراه با تحصيل به‌دليل علاقه شديد به ورزش كاراته در اين رشته فعاليت خود را آغاز نمود و در فاصله كوتاهي با گذراندن دوره‌هاي مختلف در اين رشته، موفق به كسب كمربند مشكي و كارت مربيگري در اين حرفه شد. صارمي در سال ۱۳۶۷ش در كنكور سراسري رشته علوم انساني دانشگاه تهران پذيرفته شد و دوران تحصيلات دانشگاهي خود را به‌طور جدي با موفقيت و در سخت‌ترين شرايط زندگي - با كار كردن جهت امرار معاش و تأمين هزينه‌هاي تحصيل - طي كرد. وي در دوران تحصيلات در دانشگاه بنا به وظيفه و احساس مسئوليت از طريق بسيج دانشجويي دانشگاه تهران به جبهه‌هاي كردستان، حلبچه و جنوب خرمشهر اعزام و ۱۴ ماه در اين جبهه‌ها در كنار ساير رزمندگان اسلام به دفاع از كيان و تماميت ارضي كشور پرداخت. صارمي در سال ۱۳۷۱ش با داشتن دانشنامه كارشناسي، به ‌استخدام سازمان خبرگزاري جمهوري اسلامي درآمد و به‌عنوان كارشناس متون خبري فعاليت خود را آغاز نمود. وي پس از چند صباحي استخدام در سازمان ايرنا، تشكيل خانواده داد و در سال ۱۳۷۲ش خداوند فرزندي به او عطا كرد که نامش را سينا نهاد. صارمي با پشتكار فراوان در حين اشتغال در خبرگزاري جمهوري اسلامي ايران، تحصيلات خود را در دوره كارشناسي ارشد ادامه داد و در سال ۱۳۷۴ش موفق به اخذ مدرك كارشناسي ارشد از دانشگاه شهيد بهشتي در رشته جغرافياي انساني با گرايش روستايي گرديد. صارمي در ۲۶ دي‌ماه سال ۱۳۷۵ش به‌عنوان مسئول نمايندگي خبرگزاري جمهوري اسلامي راهي كابل در افغانستان شد زيرا در شرايطي که اين كشور درگير جنگ‌هاي داخلي بود و به‌خوبي مي‌دانست در اين سرزمين آشوب‌زده خطر به اسارت درآمدن و حتي شهادت وجود دارد اما برحسب وظيفه، رسالت و تكليف اين راه را انتخاب كرد. او با تنها سلاحش كه ايمان و قلمش بود، در آن وضعيت بحراني كشور مصيبت‌زده افغانستان توانست مظلوميت مردم ستم‌ديده، زجركشيده و بي‌دفاع و بي‌گناه به‌ويژه مردم مزارشريف و جنايت گروه ضد بشري، تروريست، متحجر و خائن طالبان را به‌طور صريح و سالم به گوش جهانيان برساند. صارمي حدود ۲۰ روز قبل از سقوط مزارشريف و آن حادثه تلخ، دچار بيماري آپانديس مي‌گردد كه با مشكلات فراوان و تلاش و پيگيري دوستانش به مدت پنج ساعت شبانه به دكتر رفته و با توجه به وضعيت نامساعد جسمي‌اش، در محيطي كاملاً غيربهداشتي با فقدان امكانات، بدون وجود نور كافي و برق تحت عمل جراحي قرار مي‌گيرد. وي بعد از گذشت دو روز از اين جراحي، به ايران اعزام مي‌شود و با وجود سپري کردن دوران نقاهت در تهران، پس از اوج‌گيري جنگ در افغانستان برحسب تكليف از طريق خبرگزاري جمهوري اسلامي ايران و با توجه به احساس مسئوليت شرعي و حرفه‌اي خبرنگاري و رسالتي كه بر دوش داشت؛ مجدداً چهاردهم مردادماه به محل كارش در مزارشريف اعزام شد و در زمان بسيار كوتاهي به مدت سه روز - تا هفدهم مردادماه - خبر سقوط مزارشريف و به خاك و خون كشيدن، قتل‌عام زنان، مردان و كودكان بي‌گناه را به ايران و سراسر جهان مخابره نمود. محمود صارمي به‌همراه ديپلمات‌هاي کنسولگري جمهوري اسلامي در هفدهم مردادماه ۱۳۷۷ش، غريب و بي‌گناه در زيرزمين كنسولگري ايران به‌شکلي فجيع و با بي‌رحمي تمام به‌وسيله پيشرفته‌ترين سلاح‌هاي آمريكايي توسط تروريست‌هاي طالبان به رگبار مسلسل بسته شد و به صف ره‌پويان قافله قلم‌داران شهيد پيوست. 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🌺 کلام شهدا 🌺 ✍️اهل بیـت فرمودند: هر ڪس را خـــــدا دوسـت بدارد ابتدا عاشق حسینش می ڪند.عد به ڪربلا می بردش بعد دیـوانه حسیـــــن می ڪند. بعد جـــــانش را می ستاند وبعد خود خدا خـــــون بهایش می شود. آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید؟؟ پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویـــــم شهادت ودیگری خاڪ ڪردن بدنم در یڪی از حرمین ائـــــمه بود. و اڪنون به یڪی از آنها رسیدم ولی دومی دست شماست. 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 ✍️ به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌کردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! ✍️حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمی‌کنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شب‌های جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، می‌رفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌کرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
😊 لبخند شهدایی 😊 قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم... که تکفیریا نفهمن... یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدرخوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده......😂♂️😐 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
سلام من بہ مدینہ،بہ غربٺ صادق سلام من بہ بقیع و بہ تربٺ صادق 🏴 شهادت مؤسس مذهب جعفری، حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) تسلیت باد . 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید احمد عارفی تاریخ و محل شهادت جبهه کوشک- 18/5/61 گروه دفاع مقدس زندگینامه شهيد احمد عارفي در سال ۱۳۴۵ش در توابع بوشهر ديده به جهان هستي گشود. روزهاي کودکي‌اش را در روستاي ريز سپري کرد، زمان به تندي مي‌گذشت و او در جلسات ذکر اهل بيت (ع) با فرهنگ ايثارگري و شهادت آشنا مي‌شد. احمد در سن شش سالگي به مدرسه رفت؛ وي طي تعطيلات تابستان، در کلاس‌هاي قرآن شرکت مي‌کرد. احمد پس از پشت سر گذاشتن دوران دبستان و ورود به مدرسه راهنمايي، درخصوص تشکيل انجمن اسلامي اقدام نمود و براي برپائي جلسات مذهبي و همچنين پخش نوارها و کتاب‌هاي مذهبي، کوشش قابل توجهي از خود نشان داد. وي در همان دوران تحصيل در مقطع راهنمايي، در سال ۱۳۶۱ش نداي امام امت (ره) را لبيک گفت و در سن ۱۶ سالگي براي گذراندن دوره‌ آموزشي يک ماهه راهي سرزمين نور شد. عارفي پس از اعزام به جبهههاي نبرد حق عليه باطل، دلاورانه از کيان ايران اسلامي دفاع نمود. احمد در تاريخ هجدهم مردادماه ۱۳۶۱ش در جبهه کوشک هنگام تکميل نمودن خط مقدم جبهه با ماشين عازم آن‌جا شد. نرسيده به نقطه مقصود، خمپاره‌ ۱۶۰ از سوي دشمن به سوي آنان پرتاب شد، احمد از ناحيه‌ سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و درحاليکه ۱۶ سال بيشتر نداشت، عاشورائي گشت. 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 در زندگي خود جز رضاي حق را در نظر نگيريد. هرچه مي کنيد و هرچه مي گوييد با رضاي او بسنجيد. اين دنيا محلي نيست که دلي هواي ماندن در آن را بنمايد نهايت و اوج محبت فاني شدن در معشوق است فقط نحوه رفتن مهم است و با چه توشه اي رفتن... 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
🌻 سیره شهدا 🌻 غیرت فوق العاده ای داشت. اصلا دوست نداشت مادر یا خواهرانش را در صف خرید نان و ... ببیند. با هر وضعیت ممکن خودش متقبل خرید خانه و ... می شد. حتی ثبت نام بچه ها را با اینکه خود سن و سالی نداشت انجام می داد. به حجاب بسیار حساس بود و سفارش همیشگی اش در همه حال و در هر موقعیتی .آنچه در زندگی حسین و افعال و افکارش نمود بیشتری داشت، غیرت به یادماندنی حسین بود. چه در خانه و محله و برای مادر و خواهرانش و چه در کردستان و خرمشهر برای زنان و دختران کردستانی و خرمشهری. اصلا حسین مجسمه غیرت بود... 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
قلم می زنیدبرای #خدا باشد گام برمی داریدبرای #خدا باشد سخن می گوییدبرای #خدا باشد هرچیزوهمه چیزبرای #خدا باشد #شبتون_شهدایی 🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید عباس عرب سلمانی تاریخ و محل شهادت دشت عباس - 19/5/60 گروه دفاع مقدس زندگینامه شهيد عباس عرب سلماني در تاريخ نهم مهرماه سال ۱۳۳۶ش در خانواده‌اي مذهبي در يکي از روستاهاي ورامين چشم به جهان هستي گشود. عباس بعد از تحصيلات مقدماتي، وارد دانشسراي تربيت معلم گرديد و موفق شد در آموزش و پرورش مشغول خدمت شود. عباس پيش از استقرار نظام جمهوري اسلامي ايران، در محافل سياسي و مذهبي حضوري فعالانه داشت و در جريان به پيروزي رسيدن انقلاب شکوهمند اسلامي نيز به سهم خود نقش تأثيرگذاري ايفا نمود. عباس به‌دنبال تجاوز رژيم بعثي عراق به مرزهاي جمهوري اسلامي ايران و آغاز جنگ تحميلي، به جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شتافت تا اين‌که سرانجام در نوزدهمين روز از مردادماه سال ۱۳۶۰ هجري شمسي - در سن ۲۴ سالگي - دشت عباس مکاني براي عروج عاشقانه‌اش به صف ستارگان آسمان شهادت شد. 🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 اوایل ازدواجمون بود ... برا خرید با سید مجتبے رفتیم بازارچه ... بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم. سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنے خم شد روے زمین زانو زد و پاهاے والدینش رو بوسید ... آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود ... این صحنه برا من بسیار دیدنے بود 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 جنگیدن در راه خدا خستگی نمیاره... اگه داریم خسته می‌شیم، ایراد اینه که یه چیز قاطی قضیه هست... 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊 🚑 پنچری 🚑 🚑 راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟ مکثی کرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: کجا؟ جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن. 😂😂😂 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 گروه دفاع مقدس زندگینامه روز پنجم ماه محرم بود مردم دسته دسته به تکایا و حسینیه ها می رفتند تا در عزای فرزند رسول خدا(ص) به سوگ بنشینند. عبدالحسین در همین روز در سال 1347 پا به عرصه هستی نهاد کودکی او در شهر زیبای اصفهان سپری شد تحصیلاتش را تا اواسط دوره راهنمایی ادامه داد سپس به عنوان کارگر نقاشی ماشین به کار پرداخت. عبدالحسین 11 سال بیشتر نداشت. که به کربلا رفت شوق عجیبی برای زیارت آقا داشت هر روز صبح با شادی به حرم مطهر امام حسین (ع) و به زواران ایشان آب می داد تا حدی که دستانش پینه بسته بود او در این مدت برای سیراب کردن زائران امام چه سختیها که متحمل نشد حاجت بزرگی داشت آن روز خالصانه در حرم امام حسین بن علی (ع) خدمت کرد تا حضرت (ع) دست او را بگیرد و بالاخره امام عشق 9 سال بعد او را به جرگه یاران خویش پذیرفت. سهرابی ضمن کار در کارگاه در کار کشاورزی نیز پدر را یاری رساند و شب ها در بسیج محله جوانان و یاران خود را همراهی می کرد تا اینکه برای انجام خدمت سربازی به همراه سپاه پاسداران به مورچه خورت اعزام شد دوره آموزش که به پایان رسید جهت مرخصی به زادگاهش بازگشت و در تاریخ بيستم مرداد ماه 1367 در جبهه خسروآباد آبادان شربت شیرین شهادت را نوشید پیکر جوان 20 ساله استان اصفهان را در گلزار شهدای رهنان به خاک سپردند. 🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 در زندگي خود جز رضاي حق را در نظر نگيريد. هرچه مي کنيد و هرچه مي گوييد با رضاي او بسنجيد. اين دنيا محلي نيست که دلي هواي ماندن در آن را بنمايد نهايت و اوج محبت فاني شدن در معشوق است فقط نحوه رفتن مهم است و با چه توشه اي رفتن... 🌷 @byadshohada 🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 با آنکه خدمات فراوانی در زمان دفاع مقدس و در سپاه انجام داد اما هرگز علاقه ای به مطرح شدن نداشت. دلیلش هم فقط اقتضای کارش نبود که می بایست گمنام باشد... خودش هیچ رغبتی به نام و نشان نداشت. از همان زمان جنگ و حصر آبادان، که سامانه ادوات سنگین سپاه را سامان داد. سامانه توپخانه و خمپاره انداز سپاه که منسجم نبود او با یک کار بزرگ آن را تبدیل به یک واحد منظم کرد، هیچ ادعایی نداشت و همه افعالش با خلوص نیت فی سیبل الله بود. همیشه کارهای بزرگ و مشکل را به نحو احسن انجام می داد. با جرئت و توکل کار را به سرانجام می رساند و بی آنکه خستگی در وجودش راه پیدا کند، می رفت سراغ کار بعدی... 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 بہ ما بپیوندیـــــــ👆👆👆ــــــد
😊 لبخند شهدایی 😊 تو که مهدی رو کشتی ... آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم توجیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. 😂😂😂😂 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید محسن نورانی تاریخ و محل شهادت منطقه قلاجه - 21/5/62 گروه دفاع مقدس زندگینامه در کوچه پس کوچه های تهران صدای گریه نوزادی پیچید و خانواده ای متدین در 13 آذرماه سال 1342 تولد او را جشن گرفتند و او را محسن نامیدند. ضعف توان جسمی، محسن را بارها تا پای مرگ پیش برد اما خواست خداوند آن بود که محسن بماند. دوران شیرین کودکی را با شور و حال خاص خود سپری نمود و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه یغمائی جندتی تهران گذراند. او که اسلام در وجودش ریشه دوانیده بود با حضور در مساجد حلاوت دین در کامش ریخته شد و جانش با دم مسیحایی امام (ره) روحی تازه گرفت. او که نوجوانی آگاه بود در صف مبارزین رژیم طاغوت قرار گرفت و با انجام فعالیت های گوناگون در این جهاد عظیم شرکت نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی چون دیگر دانش آموزان به هنرستان بازگشت و به تحصیل مشغول شد. جرقه های توطئه از گوشه و کنار ایران جنایت آفرید و نورانی هم در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) عازم کردستان شد و با حضور در تیپ 27 محمد رسول الله(ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عملیات بیت المقدس شرکت نمود. مدتی بعد به همراه حاج احمد متوسلیان عازم سوریه و لبنان شد و به کمک شیعیان لبنان که به مقابله با اسرائیل می پرداختند شتافت. پس از پایان عملیات والفجر مقدماتی فرماندهی تیپ ذوالفقار را بر عهده گرفت. در خرداد ماه سال 1362 طبق سنت حسنه نبوی با خواهر شهید علی رضا ناهیدی (فرمانده قبلی تیپ ذوالفقار ) ازدواج نمود و زندگی مشترک خویش را در کنار سفیر خمپاره ها و به دور از آرامش در اسلام آباد غرب آغاز نمود. مدتی بعد لذت لقاء پروردگار در کامش شیرین تر آمد و ندایی از عرش او را فرا خواند و در 21 مرداد ماه سال 1362 در منطقه قلاجه بر اثر اصابت چندین گلوله در سن 20سالگی به شهادت رسید. 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 وای بر حالمان که بر حالمان نمی نگریم و بر حال دیگران خرده می گیریم .چه سخت است نشستن و محاسبه نمودن ،محاسبه نفس نمودن،به حساب اعمال رسیدن و کردار و گفتار را نگریستن . این نفس چه عجیب است که در حال همه می نگرد ولی در حال خود نه 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌻 سیره شهدا 🌻 از كوچه ى پشتى مسجد حكيم كه رد مى شوى، يا از بازار كه زياد با مسجد فاصله ندارد، پنجره هاى مقبره ى مرحوم كرباسى پيدا است. چند تا حياط مخروبه دور و بر مقبره هست و چند اتاق و دخمه ى بدون استفاده. آن روزها مقبره فقط روزهاى جمعه باز بود و بعضى عيدها. تا اين كه عبداللّه شد خادم آن جا و كليدش را گرفت. در آن جا را باز مى كرد، جارو مى كشيد، گردگيرى مى كرد. در را باز مى گذاشت هر كس مى خواهد برود زيارت. مى گفت «خدمت به عالم را دوست دارم.» رحمت اللّه و مصطفى هم كمكش مى كردند. جاى خوبى بود براى كارهايى كه مى خواستند بكنند. سوراخ سنبه هايش را كه مى گشتى، خيلى چيزها پيدا مى شد; كتاب، اعلاميه، حتي دستگاه تكثير. جلسه هاى هفتگيشان را هم آن جا مى انداختند 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊 گال تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند. شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند. جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم. 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید علیرضا عربی آیسک تاریخ و محل شهادت حاج عمران - 22/5/65 گروه دفاع مقدس زندگینامه یا من لا شریک له و لا وزیره یا رازق الطفل صغیر یا ارحم الشیخ الکبیر ... آخوند ملا علی اکبر جوشن کبیر می خواند و میرزا زیر لب زمزمه می کرد هر بند از دعا به پایان می رسید، مسجد روستا مثل کندوی زنبور پر می شد از صدای «سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصنا من النار» استاد میرزا کفاش صف جلو نشسته بود نگاهش به آسمان بود و در گوشه چشمش مثل دریاچه ای که باد آن را متلاطم کرده باشد اشک موج می زد. مراسم احیا که تمام شد مردها با فانوس های در دست، دسته دسته از مسجد خارج می شدند و جلوی چهار سوی مسجد گروه گروه انتخاب مسیر می کردند عده ای به طرف سر استخر و عده ای به سمت کوچه «کلاغان» می رفتند میرزا به طرف کوچه حوض انبار کمالان پا کشید فانوس ها سوسو می زد و در حرکت سلانه سلانه پیرمردها و پیرزن ها بالا و پایین می رفت. میرزا سر به آسمان بلند کرد آسمان کویری روستا پر بود از ستاره های نورانی. ستاره ها آن قدر نزدیک بودند که آدم را به وحشت می انداختند یا دلیل المتحیرین. به یاد ماندگار افتاد وقتی می آمد مسجد حالش خوب نبود.زیر لب دعا می کرد: خدایا به حق صاحب این شب کمکش کن.اگر پسر باشد نامش را علی می گذارم، به نام شهید احیا.باید زودتر می رفت و طبل سحر را می زد سال ها بود که میرزا طبل می زد اذان می گفت و سحرهای ماه رمضان مناجات می کرد.چراغ خانه روشن بود و زن های همسایه در رفت و آمد بودند میرزا پا تند کرد خبر را کربلایی معصومه «مادر زنش که قابله بود» به او داد.مژده ... مژده بده میرزا ماشاء ا ... پسر است تپل مپل و قبراق. شب پنجم خرداد ١٣٣٢ و سحرگاه احیای ماه مبارک رمضان بود. نامش را علیرضا گذاشتند اولین فرزند خانواده بود که زنده مانده بود مادرش صبور بود و زحمت کش و پدرش مختصر گوسفندی داشت و درفشی و سوزنی که گیوه های پاره مردم روستا را وصله پینه می کرد و یک قرآن. گوسفندان را غول خشکسالی با خود برد و فقر بر زندگی همه از جمله میرزا تازیانه زد.علیرضا با اعتماد و ایمان و در شرایط فقر و نداری که، پایه های اصلی یک زندگی شرافت مندانه بود رشد کرد و مردانگی و بزرگی آموخت. قرآن را در مکتب خانه مرحوم آخوند کربلایی محمد جوان آموخت و وارد دبستان شد. دوره ابتدایی را در مدرسه شهاب (جلال آل احمد) درآیسک آغاز کرد. برای تامین مخارج زندگی ترک تحصیل کرد و وارد سنین جوانی که شد کمک حال پدر بود. کم کم پسران میرزا یکی یکی پا به عرصه زندگی گذاشتند و مخارج زندگی کمک مضاعفی را می طلبید.علیرضا عازم کاشمر شد تا در یک شرکت راه و ساختمان به کارگری بپردازد. در بیست سالگی به خدمت زیر پرچم رفت. در سربازی بارها در دفاع از سربازان با افسران مافوق درگیر شد به همین علت از پادگان تربت حیدریه به پیرانشهر در استان کردستان تبعید شد. وقتی از سربازی برگشت ازدواج کرد که ثمره آن ٣ دختر و یک پسر بود وقتی نام آیت الله خمینی (ره) بر زبان ها افتاد علیرضا به مطالعه رساله امام و کتاب های سیاسی پرداخت. اولین راهنما پدرش بود که با رادیوی کوچک خود اخبار را گوش می داد و به تحلیل آن می پرداخت.بین سال های ١٣٥٥ تا ١٣٥٧ مبارزه علنی خود را با پخش عکس ها و اعلامیه حضرت امام و شرکت در جلسات و تظاهرات، علیه رژیم آغاز کرد. به اتفاق دوستان جوانش هیئت علی اصغر را تاسیس کرد که همین هیئت به کانون مبارزه با طاغوت و افشاگری علیه حزب رستاخیز تبدیل شد. وقتی ایران به پیروزی انقلاب نزدیک تر می شد علیرضا از جمله عوامل اصلی راه اندازی و راهپیمایی و مسلح کردن مردم در شهرستان فردوس بود او در کارگاه جوشکاری خود شب ها تا دیر وقت شمشیر می ساخت و صبح در میان تظاهر کنندگان توزیع می کرد. در همین سال ها شب های ماه رمضان به مناجات و قرائت دعای سحر می پرداخت و اذان می گفت.میان دار هیئت بود و جلوی دسته های عزاداری چاوشی می خواند.با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در فردوس، جزو اولین کسانی بود که لباس سبز پاسداری پوشید.در سال های اول پیروزی انقلاب نمایندگی دادستانی و کمیته امداد را در منطقه روستایی بر عهده داشت.علیرضا عربی مدتی به عنوان محافظ نماینده مردم فردوس و طبس در مجلس شورای اسلامی، مرحوم حجت الاسلام حاج اسماعیل فردوسی پور انجام وظیفه کرد.در این مدت که در جماران مستقر بود بارها به زیارت حضرت امام خمینی (ره) نایل شد. با شروع تجاوز نظامی حزب بعث عراق به ایران و آغاز جنگ در ماه های نخست جنگ، خود را به اهواز رساند و در منطقه دب حران، حمیدیه، هویزه و سوسنگرد با شهید چمران همکاری کرد.او در عملیات شکست حصر آبادان شرکت کرد.او با توجه به خلوص، تقوا و شجاعت وصف ناپذیرش به سرعت به رده های فرماندهی رشد کرد و از آن جا که ی👇👇👇
کی از برادرانش در عملیات خیبر اسیر شده بود برای این که دشمن از ارتباط فامیلی بین آن ها مطلع نشود هم رزمانش در جبهه با توجه به شجاعت و دلاوری اش او را ابوفاضل یا برادر عرب صدا می زدند، او در بیشتر عملیات ها به عنوان فرمانده جنگ شرکت داشت از جمله می توان به فرماندهی خط ابوشهاب، فرماندهی گردان نازعات از تیپ ٢١ امام رضا (ع) و واحد طرح و عملیات لشکر ویژه شهدا اشاره کرد.او یکی از یاران و فرماندهان مورد اعتماد شهید محمود کاوه بود به طوری که وقتی شهید کاوه در منطقه حاج عمران مجروح شد بلافاصله به وسیله تلگراف از او که در مرخصی به سر می برد خواسته شد که در خط مقدم حضور پیدا کند و او پس از رسیدن تلگراف بلافاصله در حالی که هنوز سه روز از مرخصی ٢٠ روزه اش را گذرانده بود عازم کردستان شد و به محض رسیدن کارشناسایی را آغاز کرد.همان شب یعنی در ٢٢ مرداد ١٣٦٥ در منطقه حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید. وقتی جنازه اش به فردوس منتقل شد که همسرش برای به دنیا آوردن آخرین فرزندش در بیمارستان بستری بود پیکرش را در عید قربان تشییع و در مزار شهدای آیسک که به در خواست خودش بهشت اصغر نام گذاری شده بود به خاک سپردند. 🌷 @byadshohada🌷 باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار ... به تعداد شهدایمان. 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌻 سیره شهدا 🌻 هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یكی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر می‌بریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی كثیف می‌شد؛ اما صبح كه از خواب برمی‌خاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق می‌زد. هیچ كس نمی‌دانست آنها را چه كسی نظافت می‌كند. اواسط دوره، «قباد شمس‌الدینی» ـ پیرمردی 67 ساله ـ كه در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد دارد من را می‌كشد. با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشك ‌ریزان گفت: همیشه می‌خواستم بدانم چه كسی دستشوییها را می‌شوید. یك شب بیدار ماندم و كشیك دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی كردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت كه چرا بیدار مانده‌ام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا می‌كشت 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊 بنی‌صدر! وای به حالت! پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.» 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#پروفایل_شهدایی😊
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 اگر از ولایت جدا شوید مسلماً هلاک خواهید شد. همیشه با چشمانی باز دشمنان و دوستان خود را بشناسید و به اصل تولی و تبری ( که از فروع دین ماست ) توجه داشته باشید. وحدت کلمه را حفظ کنید تا فنا نشوید که «واعتصموابحبل الله جمیعاً ولا تفرقوا» یاد و خاطره ی شهدا را هرگز از یاد نبرید. شهدا را برای همیشه معلمان آزادی و ایثار بدانید. 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌺 سیره شهدا 🌺 روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده‌ام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم. شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمی‌شود، گفت: در ماشین طناب داری؟ پرسیدم: طناب برای چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده. بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛ ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستاده‌اند و همگی به آن شخص می‌گویند: «جناب سرهنگ! سلام، كمك نمی‌خواهید»؟ وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم. ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ می‌خواهی شنا كنی؟ من با ترس و خجالت گفتم: ‌جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم. وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، عباس بابایی هستم. تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرمانده پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد... 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهید محمود رفیعی نجات تاریخ و محل شهادت عملیات مرصاد - 23/5/67 گروه دفاع مقدس زندگینامه شهيد محمود رفيعي نجات پاک و منزه و فرشته‏وار آمد و فرشته‏وار رفت. مردي که پهناي کره خاکي براي دل دريائي‏اش کوچک بود، مردي که به وسعت آفتاب مي‏انديشيد و به صداقت و زلالي آب پاک بود. روزهاي دوشنبه و چهارشنبه را روزه مي‏گرفت. سکوت او در روزهاي پرنشيب زندگي براي ديگران درس عبرت بود، شايد آن لحظه که به چشم‏هايش نگاه مي‏کردي، صلابت و هيبتش لرزه بر اندامت مي‏انداخت. اگرچه بارها توسط مأموران ساواک دستگير و مضروب شد، اما راز ياران خميني (ره) را فاش نساخت تا آن زمان که اين گنبد هفت‏رنگ، رشادت‏هاي سربازان جوانمرد روح‏الله (ره) را به نمايش گذاشت و انقلاب به پيروزي رسيد. محمود مثل فرشتگان پاک خدا، منزه از دنيا رفت. • شهيد محمود رفيعي نجات در سال ۱۳۳۷ش در شهرستان بوشهر ديده به جهان هستي گشود. محمود، زندگي سراسر نور خود را با لبخندي مهربان و شور و شوقي کودکانه آغاز کرد. درحالي‏که هفتمين پائيز زندگي‏اش را در حکومت ستم‏شاهي تجربه مي‌کرد، راهي مدرسه شد و تحصيلات خود را تا اخذ مدرک فوق ديپلم ادامه داد. محمود در زمان مبارزات انقلابي حضرت امام خميني (ره) عليه حکومت سفاک پهلوي، هم‏دوش امت سلحشور ايران در تظاهرات و راهپيمائي‌ها حضوري فعالانه يافت به‏طوري‏که چندين‏بار توسط نيروهاي ساواک دستگير شد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت. وي پس از اخذ مدرک کارداني، به استخدام صدا و سيماي مرکز بوشهر درآمد. محمود با شروع حملات ددمنشانه دشمن بعثي به مرزهاي جمهوري اسلامي ايران، به جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و سرانجام در تاريخ بيست و سوم مردادماه ۱۳۶۷ هجري شمسي در جريان عمليات مرصاد و در سن ۳۰ سالگي، در آخرين روزهاي جنگ تحميلي بر خوان نعمت الهي ميهمان شد. پيکر پاک شهيد محمود رفيعي نجات در گلزار شهداي بوشهر، محله امامزاده به خاک سپرده شده است 🌷 @byadshohada🌷
😊 لبخند شهدایی 😊 آفتابه مهاجم بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود. برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید. 🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 «مردم از گناه دوری کنید چرا که هیچ نفعی از ارتکاب آن برای شما بوجود نمی‌آید. همیشه راستگو باشید که رهایی در راستگویی است و از دروغ بپرهیزید که مرگ در دروغگویی است. کار خیر کنید. کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل کنید. هر شب قبل از خواب مقداری از اعمالتان را که در روز انجام دادید مرور کنید و سعی کنید فردایتان از دیروزتان بهتر باشد.» 🌷 @byadshohada🌷
خاطره به روایت همرزم شهید: یک روز توی مسیری از منطقه داشتیم بر می گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان،داشتند برای ما دست تکان می دادندودنبال خودروی ما دویدند،محمد حسین به راننده گفت: بایست وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی وتنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم وموقع حرکت گفت بچه نگاه کنید این دختروپسرهای چقدر زیبا و قشنگ ومثل عروسک هستند، آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟گفت:«یادعلیرضا افتادم ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد،دیشب زنگ زدم ایران واحوال علیرضا را بپرسم ومادر علیرضا گفت علیرضا عکست راگذاشته کنارش وخوابیده. شهید مدافع حرم محمد حسین بشیری 🌷 @byadshohada 🌷