#گزارش
#بینالملل
♨️اسپانیا با تغییراتی در قوانین #سقطجنین سن قانونی سقط جنین را تا ۱۶ سال کاهش داد
⤵️خب به سلامتی روز به روز سن متقاضیان سقط جنین در اروپا و آمریکا پایین تر میاد
😏 سلبریتیهای ما یه کم هم به فکر حقوق نوجوونای غربی باشن بد نیست
📌حالا چیزی که جالبه اینه که طبق نظر سلبریتیهای فهیم ما بارداری از طریق نامشروع اونم در ۱۶ سالگی مشکلی نیست؛ اما همین بارداری از طریق ازدواج میشه کودک همسری و ظلم به زن!!
🌐منبع:https://www.theguardian.com/world/2022/may/12/spain-to-ease-abortion-limits-for-over-16s-and-allow-menstrual-leave
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت43
مدتی بود مادر متوجه شده بود که من دوباره ارتباطم را با پری ناز از سر گرفتهام.از دستم حسابی دلخور بود. بدتر از آن این که وقتی مجبور شدم حقیقت بهم خوردن خواستگاری از اُسوه را هم بگویم، حسابی به هم ریخت و از اُسوه برای خودش یک بُت ساخت.روزهای اول که اصلا با من حرف نمیزد. کمکم با پا درمیانی پدر، بالاخره کوتاه آمد. یک روز که از سرکار به خانه برگشتم. دیدم کنار حوض نشسته و غرق فکر است.کنارش ایستادم و پرسیدم:
–کشتیهات غرق شده خانم بزرگ؟ در چشمهایم براق شد و جواب نداد.
چقدر از سربه سر گذاشتنش لذت میبردم. همین نگاههای تیزه از سر مهربانیاش هم لذت بخش بود.
–حالا چی بوده؟ کشتی مسافربری؟ تفریحی؟ نکنه نفت کش بوده؟ یا زیر دریایی؟ یا نکنه از این کانتینر برها بوده؟
آخ آخ از اونا باشه که دیگه ورشکست شدیم رفته، این همه جنس به باد رفته؟ پس منم بشینم پیشت با هم غصه بخوریم. بی مقدمه گفت:
–بیتا میخواد بره خواستگاری واسه پسرش.
–خب شما چرا ناراحتی؟
–چون میخواد اُسوه رو بگیره واسه پسرش.
–چی؟ واسه اون پسر داغونش؟ مطمئن باشید جواب رد بهش میدن.
–نه، بیتا با مادر اُسوه صحبت کرده اونم قبول کرده که برن.اصلا باورم نمیشد چرا باید قبول کنن.
–حیف دختر به این خوبی، آخه چرا میخوان بدبختش کنن؟
مادر دستش را داخل حوض آب کرد.
–تقصیر ماست، چرا این کارو کردی راستین؟ آخه این پری ناز چی داره؟ چرا ولش نمیکنی؟ اون به درد زندگی نمیخوره. اصلا چطور دوباره خودش رو بهت چسبوند.بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم.
–مامان من که گفتم، اون قسم خورد که بین خودش و اون پسره هیچی نبوده، فقط یه رفت و آمد کاری بوده. کلی دلیل و برهان آورد، گریه کرد. اونجوریام که شما میگی نیست.عذاب وجدان گرفتم. تازه شرمندش شدم که اینقدر زود در موردش قضاوت کرده بودم.مادر همانطور که سرش را تکان میداد بلند شد و در حالی که دندانهایش را به هم میسایید نگاهم کرد.نمیدونم این بی غیرتیت به کی رفته، کاش توام مثل برادرت بودی.حرفش آتشم زد.
–حالا یکی دیگه میخواد جواب بله بده، ما باید غمباد بگیریم، اصلا به ما چه کی میخواد بره خواستگاری.
مادر دوباره برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–خلایق هر چه لایق، حیف اون دختر بود. الانم اگه اون بدبخت بشه مقصر تویی. با اون دروغایی که یادش دادی بگه، نمیدونم خانوادش رو چطور توجیهه کرده.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😉بلاخره جمهوری اسلامی ایران متهم به شادی شد!!!
😁 دشمنا همیشه نظامو متهم به مخالفت با شادی می کردن و حتی مولودی خونی ها را که همراه با کف زدن بود بعنوان مراسم شاد قبول نداشتن و شادیو فقط تو لرزوندن بدن میدونستن
😂👌 اما این سرود سلام فرمانده اونقدر اینا را عصبی کرده دیگه دارن زیک زاک میزنن
به مراسم ورزشگاه آزادی که پر از روح معنوی بود و خیلیا اشک از چشماشون جاری می شد، میگن برگزاری جشن شاد😂
چه می کنه این سلام فرمانده😜
😉دیگه از این به بعد توی عروسی هاتونم همینو بخونین که معلوم شد این سرود شاده و مخصوص مراسم جشنه
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شھید
💠روایت شهید تفحص، عباس صابری از رویای صادقه اش
●در عالم خواب دیدم که یک عده از بسیجی های آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمک تهران جمع شده و التماس می کنند که داخل مسجد شوند، ولی اجازه نمی دادند، من و چند نفر از بچه های تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه کرده، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند،
●پرسیدم: شما هم آمدید؟
گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند، آنجا برگه هایی را امضاء می کردند [وشاید] برای شهادت تأییدشان می کردند. یکبار هم خواب دیدم: سید سجاد به من گفت: عباس تو در فکه شهید می شوی .
●وقتی وارد محور فکه شدم، کتاب حماسه قلاویزان را دیدم با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر #خوابم به آن کتاب تفعلی زدم واین شعر آمد:
#شهادت تو را خلعتی تازه داد
تو از سمت خورشید می آمدی
✍️راوی: شهید بزرگوار
#شهید_عباس_صابری
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 تو نمیدونی با بی حجابیت چکار میکنی❌
📌 یک مرد بالا سرت نبود؟
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت44
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم پری ناز زنگ زد.
–راستین من ماشینم تعمیرگاهه،میخوام بیام شرکت میای دنبالم؟
–مگه موسسه نمیری؟
–چند بار بهت بگم یکشنبهها موسسه تعطیله.
– باشه میام. فقط اومدی اونجا به کسی گیر ندهها. با صدای بلندی گفت:
–منظورت از کسی اون دخترس؟
–کلا گفتم.
–بهم حق بده که حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم، مثل این که کار من رو ازم گرفته ها.
–اون موسسه کوفتی به اندازهی کافی وقتت رو میگیره، نیازی نیست جای دیگه مشغول باشی.
–من تو هفته دو روز کلاس ندارم میتونم...حرفش را نصفه گذاشت و مکثی کرد و پرسید:
– اصلا تو اون دختره رو از کجا پیداش کردی؟ باید حرفی میزدم که شر نشود.تاملی کردم و گفتم:
–دختر دوست مامانه، بیکار بود مامان کلی خواهش کرد که تو شرکت دستش رو بند کنم، منم دیدم حسابداری خونده ما هم به حسابدار احتیاج داریم گفتم بیاد کار کنه. پوفی کرد و گفت:
–حالا اون اونجاست قرار نیست پای من از شرکت بریده بشه که،
–تو هر وقت خواستی بیا شرکت مشکلی نیست، فقط جو رو متشنج نکن. من حوصلهی سر و صدا ندارم.همین که با پری ناز وارد شدیم به پری ناز گفتم:
–تو برو تو اتاق. تا من یه سری به کامران بزنم بیام.کامران و اسوه در یک اتاق کار میکردند.
وارد اتاق که شدم دیدم کامران یک شاخه گل رز قرمز به طرف اسوه گرفته و اسوه هم با تعجب نگاهش میکند.سینهام را صاف کردم و گفتم:
–کامران چه خبر؟با دیدن من گل را روی میز اُسوه گذاشت و سعی کرد خودش را خیلی خونسردنشان بدهد.
–بهبه سلام، خبرها که پیش شماست. میبینم که داری زیرو رو میکشی.نگاهی به اُسوه انداختم و لبهایم رابیرون دادم.
–چی شده؟اُسوه بلند شد و گفت:
–هیچی، من فقط در مورد دفاترحسابهای قبل ازشون پرسیدم.کامران رو به من گفت:
–خب اول به خودم میگفتی چرا دیگه...
حرفش را بریدم.
–مگه اشکالی داره حسابها رو دقیقتر انجام بده، مگه تو به من گفتی که چندتا چک شرکت برگشت خورده؟ بعدشم تو که حسابدار نیستی بهت بگم باید به خانم مزینی میگفتم.همان لحظه پری ناز وارد شد و گفت:
–چیه حسابدارتون کاراگاه بازی راه انداخته تا شما رو به جون هم بندازه؟
بعد نگاه تحقیر آمیزی به اُسوه انداخت.
از این که پریناز دوباره دخالت کردعصبی شدم.
–مگه نگفتم از اتاق بیرون نیا، تو که از چیزی خبر نداری بهتره نظر ندی.بعد رو به کامران گفتم:
–اصلا میفهمی ما تو چه شرایطی هستیم؟ اگه ما پیش این شرکت بد حساب بشیم دیگه بهمون جنس نمیدن. کیتهای دوربینها رو هم فقط این شرکت چکی بهمون میده. بقیهی جاها فروش نقدی دارن. اگه پیش این شرکت بیاعتبار بشیم میدونی یعنی چی؟ یعنی ورشکستگی شرکت. یعنی...پریناز حرفم را برید.
–تا وقتی که من اینجا کار میکردم یدونه چک برگشتی هم نداشتیم، از بیعرضگی حسابداره دیگه. ردش کن بره خودم...اُسوه گفت:
–مگه من چند وقته اینجا کار میکنم؟ خود آقای طراوت تو جریان برگشت خوردن چکها بودن. بعد رو به کامران ادامه داد:
–آقای طراوت اگه از همون اول اجازه میدادید همهچیز رو به آقای چگینی بگم اینطور نمیشد. کامران کمی دستپاچه شد و گفت:
–من منظورم این بود خودمون حل کنیم و فکر راستین درگیر نشه.اُسوه صورتش از ناراحتی قرمز شده بود نگاه غضب آلودی به پریناز انداخت و گفت:
–ولی این پنهان کاری باعث شد کسی که اصلا معلوم نیست اینجا ته پیازه یا سر پیاز خودش رو بندازه وسط و نظر بده.
پری ناز چشمهای گرد شدهاش را به من دوخت. انگار انتظار داشت جواب دندان شکنی به اُسوه بدهم.رو به اُسوه گفتم:
– لطفا دیگه تمومش کنید. بعد از اتاق بیرون آمدم. پری ناز هم پشت سرم آمد. وارد اتاق که شدیم در را بست و با صدای خفهایی گفت:
–راستین این دخترهی پررو رو از اینجا بندازش بیرون.
–تو الان عصبانی...
حرفم را برید و صدایش را بالا برد.
–یا اون رو از اینجا پرتش میکنی بیرون یا من رو دیگه نمیبینی. خود توام جلوی اونا با من بد حرف زدی. اگه میخوای به خاطر بد حرف زدن امروزت ببخشمت به یه بهونهایی ردش کن بره.روی صندلی نشستم.
–تو چت شده پری ناز؟ اصلا مگه موسسه کار نداری که همش اینجایی؟
خم شد روی میز و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
–باشه میرم. بعد کیفش را از روی میز برداشت.
–خیلی خب بیا بشین، تا برات توضیح بدم.به طرف در رفت.
–نه راستین، همون که گفتم، دیگه نمیخوام اون دختره اینحا باشه. اخم کردم.
–دوباره چرت و پرت گفتنات شروع شد؟
چشمهایش گرد شد.
–من چرت و پرت میگم؟ حالا دیگه به خاطر اون دختره که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده با من اینجوری حرف میزنی. بعد رویش را برگرداند و در را به هم کوبید و رفت.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
نشر واجب
♨️گریه گرگها برای گوسفندان
‼️طنز تلخیست... کسانیکه روزی بمب هایشان را به صدام دادند تا هزاران خانه در ایران و آبادان ویران شود و هزاران نفر کشته شوند، امروز شبکه های فارسی زبانشان داغدار فروریختن یک ساختمان در آبادان است!!!
♨️اینها امروز هم قصد ویران کردن آبادان و ایران را دارند اما این بار با آشوب
✌️ولی ایرانی امروز، همان ایرانی دیروز است که زیر بمب های آنها ایستاد و وطن را از هجوم آنها حفظ کرد
🔰ببینید توضیحات کارشناس کانال ماهواره ای فارسی زبان را درباره آشوب سازی موساد در ایران (در لینک زیر👇)
📺https://eftekhar1357.ir/?p=1815
همه جا منتشر کنید که اینها قصد ایجاد آشوب در همه ی شهرها را دارند
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#گزارش
#بینالملل
📛آلمان و روند صعودی آزار جنسی کودکان
♨️ حداقل 15000 کودک زیر سن قانونی در سال 2019 در آلمان قربانی آزار جنسی شدند .😞 و شاهد افزایش ۱۳۰۰ موردی آزار جنسی کودکان در این کشور در سال ۲۰۱۹ نسبت به ۲۰۱۸ هستیم .
⭕️ نکته ی قابل توجه این است که در سال ۲۰۱۸ نیز ۲۳۴۴ کودک بیشتر از سال ۲۰۱۶ مورد آزار جنسی در آلمان قرار گرفته بودند . در طی این سالها میزان آزار جنسی کودکان در این کشور روند صعودی داشته است .
⭕️یوهانس ویلهلم روریگ، کمیسر فدرال مسائل مربوط به آزار و اذیت، خاطرنشان کرد: یک چهارم موارد سوء استفاده جنسی از کودکان توسط اعضای خانواده آنها انجام می شود.😢
🌐منبع: https://www.google.com/amp/s/amp.dw.com/en/germany-reported-child-sex-abuse-increases/a-53397843
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
ما هنوز
شهادتی بیدرد میطلبیم
غافل که شهادت را
جز به اهل درد نمیدهند ...
#معاونمهندسیرزمی_تیپامامحسن
#شهید_سردار_حمید_شمایلی
#شهادت_جزیزهمجنون۱۳۶۳
تصویر: شهید شمایلی پس از مجروح شدن در عملیات «الی بیت المقدس» سال ۱۳٦۱
در عملیات « الی بیت المقدس» چند روز قبل از آزادی خرمشهر، هنگامی که حمید با بولدوزر مشغول احداث خاکریز بود، مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجروح شد که البته پس از چند ساعت با بدن مجروح دوباره به خط مقدم نبرد بازگشت.
ژنرالی از لشکر امام حسن علیهالسلام
#شهید_سردار_حمید_شمایلی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸*تعریف و تمثیل بسیار جالب حجاب توسط یک دختربچه مسلمان خارجی انگلیسی زبان.*🧕
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت45
چشم به گوشیام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم.
–آخه تو که میخوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع میکنی.
با بغض گفت:
–آره دیگه، توام میدونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش میکنی.
–با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمیکنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگهها،
کمی آرامتر شده بود.
–شوخیاتم بیمزس.
لبخند زدم.
–باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم.
–اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش میکردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دخترهی...
حرفش را بریدم.
–هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن. –یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت...عصبی گفتم:–دوباره که دخالت کردی، پریناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع میکنم.
–قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که...میدانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم.هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگیاش است باید هر طور شده حرفهای احمقانهاش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد میشود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا میتوانم با پریناز زندگی کنم؟
با تقهایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم. اُسوه بود. با دیدن چهرهی بهم ریختهام همانجا خشکش زد.–بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟
در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت.
–چیزی شده؟شرمنده گفت:
–میخواستم از پریناز خانم عذرخواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم.
– مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه.
–آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پریناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی ازاینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من میگیرم...حرفش را تمام نکرد.از حرفش اخمهایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمان عسلیاش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسریاش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشمهایش بیشتر به چشم بیاید.مژههایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونههایش سرخ شده بودند نمیدانم از خجالت بودیاعصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهرهی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. ناخواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت.به صندلیها اشاره کردم.–بشینید.بعد از نشستن گفت:
–بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای...–حرفش را بریدم.–اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار میکرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگهایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه،
بعد بلند شدم و گوشی روی میزرابرداشتم و شمارهی کامران را گرفتم.به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد.هنوز در را نبسته بود که پرسیدم:–کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود. بعد با مِن ومِن گفت:–من که حرفی نزدم.با دست به اُسوه اشاره کردم.–پس خانم مزینی چی میگن؟کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد.–چی میگه؟
اُسوه بلند شد و گفت–نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام...حرفش را بریدم.
–ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار میکنید من خودم نمیخوام پریناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا میکنم میارم به کسی هم ربطی نداره.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#ڪلام_شـهید
«شما را وصیت میکنم که از غافلان نباشید روزی برسد که حسرت بخورید که عمر بر باد رفت و پایم لب گور رسید، ولی آمادگی ندارم و بهترین توشه برای این سفر بزرگ که منزلگاهها و عقبههای هولناک دارد، تقوا و عمل صالح است»
#شهید_محمودرضا_ساعتیان🌷
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆