🇮🇷#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🇮🇷
#قسمت_پنجاهوپنجم
هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ😔
جعبہے کادوها مخصوصا جعبہے بزرگ🎁📦 علے تو دستم سنگینے میکرد.
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم
راهرو تاریک بود پلههارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم، چراغهاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہے اردلاݧ.😐
کلید چراغو زدم💡
با صداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم😵 و جعبہها از دستم افتاد
واااااے نه یہ تولد دیگہ🎉🎊
همہ بودݧ حتے خوانوادهے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد، تولد تولدت مبارک ...😍
باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل و نشوند
همہ اومدݧ بغلم کردݧ و تولدم و تبریک گفتـݧ.🎊
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم و ازشوݧ تشکر کردم.🙏
راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم😔
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود. اون شب نبودش و خیلے بیشتر احساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم و جعبہے کادوے📦 علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادوها🎁🎁، خستگی رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم
نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم
پردهے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه🌙 نشستم، چیزے تا ساعت ۱۰ نمونده بود.
جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبہے مهمات و جابہجا میکردم😁
آروم درشو باز کردم بوے گلهاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.💐
آرامش خاصے بهم دست داد ناخداگاه لبخندے رو صورتم نشست😊
گلها رو کنار زدم یہ جعبہے کوچیکتر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر و پلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧهاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم😍
چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ📄
برش داشتم و بازش کردم یه نامہ بود
"به نام خدا"
سلام اسماء عزیزم ، منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ، ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ، خیلے دوست دارم خانمم 😍❤️.مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت و اشکام جارے شد😭
ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، بہ ماه🌙 خیره شده بودم چهرهے و علے و واسہ خودم تجسم میکردم ، اینکہ داره چیکار میکنہ و به چے فکر میکنہ🤔 ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
انقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد😴😴
چند وقت گذشت ، مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند.💞
یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت اردلاݧ هم دو هفتہاے بود کہ رفتہ بود قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم☺️
دوره ے علے ۴۵ روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود خیلے خوشحال بودم😍 براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ
دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بده و "خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد حس مستقل شدݧ حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے😍
اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم❤️
با ذوق سلیقہے خاصے یسرے از وسایل و خریدم
از جلوے مزونهاے لباس عروس👰 رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم اما لباس عروس و دیگہ باید باعلے میگرفتم
اوݧ ۱۵روز خیلے دیر میگذشت
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ...🗓
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🇮🇷
#قسمت_پنجاهوششم
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم📆
هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براے دیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ😍
احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشقتر از من و علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود💞 بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت: اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم
همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم: آهاݧ یعنے تو از حورےهاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟😊
از دستم ناراحت میشد و اخم😠 میکرد
اخم کردناشم دوست داشتم
واے کہ چقدر دلتنگش بودم💔
با خودم میگفتم : ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره
مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم
چند وقتے کہ نبود ، خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم😔
حالا کہ داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ
شروع کردم بہ درس خوندݧ📚 و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم.
تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد
یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم
از دانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباسهام و عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و بہ لبہے مبل آویزوݧ کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد📺
بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمام و بستم خستگے رو تو تمام تنم احساس میکردم😞
با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمام و باز کردم: تکفیرےهاے داعش در مرز حلب..😱
یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہاے سرگرم کنم
اما نمیشد کہ نمیشد قلبم بہ تپش💓 افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت، با هموݧ لباسهاے نظامیش و بکشم👩🎨
ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم
هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم😍
یک روز بہ اومدنش مونده بود اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶ روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم😔
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.👚👖
خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود گلهارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم🌻
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود پنجرهے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شد و عطر گلها رو بیشتر تو فضا پخش کرد یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم. گل یاس داخل کاسہے آب و بو کرد و گفت: اسماء بوے تورو میده.😍
لبخند عمیقے روے لبام نشست 😊
ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر مـݧ ماه🌙 و آخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم. هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم.
با خودم گفتم: عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ🌧نفس عمیقے کشیدم بوے خاکهایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم🛌 تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم. نفس راحتے کشیدم و با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم😴
تو فکر فردا و اومدݧ علے، و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم، چے بگم. بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد😴😴
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🇮🇷
#قسمت_پنجاهوهفتم
نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے😵 از خواب بیدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم😭😭
نمیدونستم چہ خوابے💤 دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق
ماماݧ تکونم میداد و صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم😑 فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم یه دفعہ بہ خودم اومدم ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک😢 بود و بابا هم کلے عرق کرده بود😥
ماماݧ دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی⁉️
سرم و بہ نشونہے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم.
صداے اذاݧ🍃 تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود⛈⛈
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم🍃 بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو با دست گفتم
باروݧ همینطور شدیدتر میشد و صداے رعد و برقم بیشتر ⛈⛈
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ😭
گوشیم زنگ خورد📱 اشکهام و پاک کردم و گوشیمو برداشتم یعنے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صبح⁉️
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم!!!📲
الو؟؟
الو سلام بفرمایید
سلام خوبے اسماء ؟؟ اردلانم
إ سلام داداش ممنونم شما خوبید❓
چرا صداتوݧ گرفتہ❓❓
هیچے یکم سرماخوردم زنگ زدم بگم مـݧ با علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ🛫
إ شما هم میاید؟؟ الاݧ کجایید⁉️
آره ایندفعہ زودتر برمیگردم. الاݧ دمشقیم
علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
علے نمیتونہ حرف بزنہ فعلا مــݧ باید برم خدافظ✋
مواظب خودتوݧ باشید خدافظ
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت🛏
بہ انگشتر عقیقے💍 کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم
خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت😍
ساعت ۶ بود یک ساعتے خوابیدم😴
وقتے بیدار شدم صبحونم و خوردم و لباسهاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم🙂
یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.
پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم، لبخندے زدم و بوسیدمش☺️😘 و دوباره دستم کردم
تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش🎀
اردلاݧ دوباره زنگ زد و گفت کہ بریم خونہے علی اینا میاݧ اونجا.
گلهاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم💓
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🇮🇷
#قسمت_پنجاهوهشتم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلویزیوݧ📺 نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟ الاݧ اونا میرسـݧ.
ماماݧ کہ حرفے نزد
بابا برگشت سمتم لبخند تلخے زد😏 و گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزے شده بابا😳
نه دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید. ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا.😁
باسرعت پلہهارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم🚙 و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہے علینا
بعد از یک ربع رسیدم😊
ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم
در خونہ باز بود😳
پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .
زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم: اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟ حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم. الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو . ریشهاش بلند شده بود چهرش خیلے خستہ بود😞
دویدم سمتش و بغلش کردم. سرم و دور خونہ چرخوندم ݧه علے بود ݧه ماماݧ باباش.😳
داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟ علے کو؟؟
چیزے نگفت و با دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ؟؟؟
آره
بدو بدو پلہهارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟ حتما ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلاݧ سوختہ😳
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم🚪
جواب نداد یہ صداهایے شنیدم
در و باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ😭 میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم علے کو⁉️علی⁉️
گریہے همہ شدت گرفت رفتم جلوتر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش⚰
کم کم داشتم میفهمیدم چے شده
خندیدم😁 و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ، ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیم و دیدم
آروم خوابیده بود و اطرافشو پر از گل یاس بود😳
کنارش نشستم و تکونش دادم: علے⁉️
پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟ میدونم خستہاے عزیزم. اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ، قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے⁉️
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟ تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم. نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ. عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو😳
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو⁉️ جاشوݧ گذاشتے⁉️
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم😘 و گفتم: نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟ قهرے باهام. بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم. پاشو بریم خونہے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .
وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہها تو کہ دوست ندارے اشکام و ببینے😳😔
علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود، کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے میشد😭 😭
علے نکنہ ...
نکنہ زدے زیر قولت رفتے پیش مصطفے؟؟😳
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #عبورزمانبیدارتمیکند 🇮🇷
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت6
خواهرم که چند سال از من کوچکتر بود، کنار تلفن نشسته بود و اشک میریخت.
دو روز بود قهر به خانهی ما آمده بود.
امروز به خاطر این که شوهرش در این مدت سراغی از او و حتی پسرش نگرفته چشمهی اشکش جوشید.
مادر دستش را گرفت و بلندش کردو روی مبل نشاندش.
–دنیا که به آخر نرسیده. آخه تو که طاقت نداری خب نیا قهر.
بالاخره اونم مرده و غرور داره.
امینه آب بینیاش را بالا کشید.
–من آدم نیستم؟ اصلا من هیچ، این بچه چی، اون همیشه میگه من یه روز آریا رو نبینم دیونه میشم. پس کو...
بعد دوباره گریهاش را از سر گرفت.
مادر آهی کشید.
–از بچگیت هم همینطور بودی. عجول و یک دنده. بعد اشارهایی به آریا کرد و گفت:
– اون که دیگه بچه نیست. ماشالا دیگه مردیه واسه خودش.
کنار خواهرم نشستم و دستمالی دستش دادم.
–اون شاید اصلا نخواد زنگ بزنه، تو که نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی.
انگار با حرفم داغ دلش تازه شد.
–خوش به حالت اُسوه. مجردی، نشستی خونه خوشی دنیارو میکنی. من بدبخت که جوونیم خونهی شوهر بود. اصلا نفهمیدم خوشی یعنی چی.
نفس عمیقی کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم:
–خوش به حالت که خونهی شوهرت جوونی کردی. من که دیگه جوونیم تموم شد. نه جوونی کردم، نه خونه زندگی دارم، نه بچهایی، نه شوهری...
اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت.
–شوهر میخوای چیکار؟ روزگار من رو نمیبینی؟ مردا اصلا لیاقت ندارن که حسرتشون رو بخوری.
حالا تازه شوهر من خوبشونه. ببین دیگه بقیه چی هستن.
چشم به گلهای قالی دوختم.
–خودمونیما توام یه کم ناشکری.
تیز نگاهم کرد.
–من ناشکرم؟ من؟ چیکار کردم که ناشکرم. شوهرم کدوم محبت رو در حقم کرده که ناشکری کردم؟ ها؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–دِ بگو دیگه.
بلند شدم.
–قدر زندگیت رو بدون. خب اون محبت نمیکنه تو بکن. تو زندگیت رو حفظ کن.
آخه عیب شوهر تو چیه؟ معتاده؟ بیکاره؟ دست بزن داره؟ چرا نمیشینی درست زندگی کنی؟
عصبی گفت:
–مگه من از گشنگی رفتم زنش شدم. اگه معتاد بود که یه دقیقه هم زندگی نمیکردم. چرا مثل آدمهای عهد بوق حرف میزنی. یه دختر واسه چی ازدواج میکنه؟ اون حرف زدن بلد نیست. یه حرف محبت آمیز نمیزنه. تو اون خونه مثل چی جون میکندم یه دستت درد نکنه نمیگه.
وقتی هم ازش ایراد میگیرم و ناراحت میشم میگه تو دنبال بهونهایی. اصلا حرف من رو نمیفهمه.
نداشتن شعور چیزیه که نمیشه به کسی نشونش داد. فقط وقتی شوهرت نداشته باشه دیوانت میکنه.
البته تو حق داری اینارو نفهمی.
عقلیت کردی و مثل من زود ازدواج نکردی و خبر نداری من چی میکشم.
فقط بیرون گود وایسادی میگی لنگش کن.
زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم و با اشاره از اَمینه خواستم که جلوی بچه بد پدرش را نگوید.
ولی امینه عصبیتر از این حرفها بود که ملاحظه کند.
پوفی کردم و گفتم:
–نمیدونم والا شایدم تو راست میگی. من شوهر ندارم نمیفهمم. ولی آخه تو این چند سال ما که ندیدیم حسن آقا حرف بدی به تو بزنه یا بهت توهین کنه.
حرصی گفت:
–نه پس، بیاد جلوی شما هم بی احترامی کنه. اونجوری که...
صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش نیمه کاره بماند.فوری به طرف تلفن یورش برد و باعث خندهی ما شد.
همین که خواست گوشی را بردارد به طرف مادر برگشت.
–مامان تو جواب بدی بهتره. حالا فکر نکنه من منتظر تلفنش بودم.
آریا با لبخند گفت:–اگه بابا باشه به گوشیت زنگ میزنه مامان.امینه پشت چشمی نازک کرد و نگاهی به شمارهایی که افتاده بود انداخت.
–نه بابا حسن نیست. اون از این شعورا نداره.مادر لبی به دندان گرفت و گوشی را برداشت.
#ادامهدارد....
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت7
از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت:
–مادر همون پسرس که گفتم.
میخواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد.
–چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا.
دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست میگوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمیشود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش میکنم. خواهرم متوجهی ناراحتی من شد.
–اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه.
غمگین نگاهش کردم.
–چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشمهات رو ببندی و قبلش...
حرفم را برید.
–آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو میسنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمیکنی.
بیتفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم.
امینه کنارم نشست.
–بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن.
آرام گفتم:
–نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی.
وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه.
چشم غرهایی رفت و دستهایش را بالا گرفت.
–ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه.
بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت:
–اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمیموندی.
همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم:
–من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن.
او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟
بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا.
اگه اون موقع ازدواج میکردی الان...
همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت:
–دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه.
امینه شاکی گفت:
–یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونهی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونهی بابا راحت بخوره بخوابه؟
مادرگفت:
–خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟
امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد.
–بیا اینم نتیجهی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست.
از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم میخواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد.واقعا نمیفهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود.امینه نفس عمیق کشید و گفت:
–مامان حالا کی بود؟
–مادر پسره بود.یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رومعرفی کرده. میگفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمیکردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره.
با ذوق گفتم:–راست میگی مامان؟
–اره بابا. دروغم چیه.
–خب میگفتی بیان دیگه.
–وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم.خندان به امینه نگاه کردم.
–خدا کنه دعات بگیره.
امینه سرش را تکان داد.
–چقدرم ذوق میکنه.
مادر گفت:
–اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق میکرد.
امینه گفت:
–وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادیدها.
–کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون میگیره دیگه.
#ادامهدارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 🇮🇷
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت8
امینه گفت:
–این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم.
مادر گفت:
–تو الان سیری نمیفهمی، کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت میگیره، من نمیگم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه کارهی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه.
دوباره امینه عصبی نگاهم کرد.
–چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟
به طرف اتاق راه افتاد.
–شماها نمیفهمید من چی میگم، به خصوص تو که مجردی.
شاید سی و پنج سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شدهام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد.
طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده.
از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر میکنم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم.
روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید:
–شما همیشه چادر سر میکنید یا الان پوشیدید؟
من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم:
–نه من چادری نیستم. امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره،
خواستگار فکری کرد و پرسید:
–خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول میکنید؟
همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم:
–اگر شما بخواهید سر میکنم. ولی او رفت و دیگر نیامد.
این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم:
–نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمیتونم.
احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت.
واقعا خودم هم نمیدانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود. به نظر من که مورد مناسبی برایم بود.
گاهی با خودم فکر میکنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشتهام.
ولی باز یادم میآید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد.
من هم هاج و واج نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید گفت:
–ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه.
جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر میکرد خیلی زرنگ و تیز است.
از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکتهایی از قلم نیوفتاده باشد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–میخواهید خودکار بدم تیک بزنید؟
او هم بی تفاوت گفت:
–نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم.
چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد.
احتمالا رتبهی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند.
دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده رویاش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند.
آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شدهام که فقط میخواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجاب پیدا میکنم.
#ادامهدارد....
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
عبور زمان بیدارت میکند🕰
#پارت9
صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت:
–کارتون تموم شده خانم.
بعد زیر گوش من گفت:
–اونا افسانس، الکیه بابا
بعد از این که آن خانم مشتری رفت.آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت:
–میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد میکنید.هر دو سکوت کردیم.بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم:
–یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظهام اینجا نمیمونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه.
صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
–تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمیچرخه که...
شانهایی بالا انداختم.
–نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه.
بهتر از تحمل کردنه این شمره که...
صدف لبی به دندان گرفت.
–الان میشنوه خودش میاد اخراجت میکنهها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن.
–اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه.
صدف پقی زیر خنده زد.
–توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما.
–من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم.
صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت.
–فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه.
شانهایی بالا انداختم.
–زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چارهایی نیست که دیگه باهاش میسازم.
صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت:
–دیونه شدی؟
آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است.
دیگر کمکم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند.
آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمهایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم.
تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری میکردم و سر از پا نمیشناختم.
روی ابرها سیر میکردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا میکردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند.
با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسریام دادم و یک طرف روسریام را روی شانهام انداختم.
صورتم را با دقت از نظر گذراندم.
مژههای بلندم را کمی ریمل زدم.
با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشیام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی همخوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگیاش کاملا مشهود بود.
با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم.
با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم.
با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد.
احتمالا او هم مرا به یاد آورده.
همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجهی من نشده بود.
آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد.
پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشمهای سیاه. به نظر چهرهی جدی داشت.
"خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز میکنی ولی اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری غافلگیر بشم."
کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است.
از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسرهی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمیدانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود.
امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد.
–ایشون هستن.
با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت.
احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم میگفت این ازدواج سر نخواهد گرفت.اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.
تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم.
"خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول میکشید بعد ضد حال میزدی."
#ادامهدارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت10
امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت.
–خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟
–عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری میکنی؟
آهی کشیدم.
– هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل...
حرفم را برید.
–خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکردهایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد:
–البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد میخوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم.
–امینه من نمیخوام گناه کنم.
با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربانتر گفت:
–باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینهام هل داد.
سینی را گرفتم و گفتم:
– من این پشیمونی رو دوست دارم.
شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته.
پوزخندی زد.
–خوشاخلاقیهای تو رو هم با شوهرت میبینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت.
وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد.
از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلیام حرکتی از خودش نشان نداد؟
لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود.
از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود.
رگههایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم.
"خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا"
بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید:
–ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟
مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت.
–راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن.
دختره شما هم شاغلن؟
–بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون.
مادر خواستگار پرسید:
–چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه.
مادر نگاه سوالیاش را به من انداخت و گفت:
–اُسوه گفتی چی داشتن؟
سربه زیر گفتم:
–فساد مالی داشتن.
آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانهایی به من انداخت.
"چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کمکم رفتارش نگرانم میکرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت:
–اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن.
ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود.
مادر رو به من گفت:
–پاشید برید صحبت کنید.
"مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر."
با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد.
وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی میکند.
با دیدن ما از جایش بلند شد.
–آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟
نگاهی به آریا انداخت.
–بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمیخواهیم بزنیم.
"وا این دیگه کیه"
آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت.
او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست.
–چهرهی شما خیلی برام آشناست.
من قضیهی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم:
–البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب میکردید.
با حرفم اخم هایش در هم رفت.
–بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده."
لبخند زدم.
–نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی.
نگاهم کرد.
–اون موقع میدونستید همسایهایم؟
–اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایهایم.
– چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم.
سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد.
–رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمیخوره.
حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا میدانست.
خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم.
–احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره.
خیلی متکبرانه گفت:
–به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.دیگر طاقت نداشتم باید میپرسیدم.
–ببخشید شما چند سالتونه؟
نگاه گذرایی به چشمهایم انداخت.
–سی و هفت سال.
#ادامهدارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت12
–خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمیبینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو میکردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمیگیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.
امینه خندید.
–چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟
–با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوریام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.
–البته بابا میگفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا میگفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش میکنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه.
پوفی کردم و عصبی گفتم:
–شب میخوابیم صبح پامیشیم میبینیم قیمتها کلی تغییر کرده.
قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده.
امینه گفت:
– یه کاری کردن آدم میترسه بخوابه.
بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم.
آریا که با دقت به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.
امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.
با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش.
– آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.
سرش را عقب کشید و گفت:
–آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده.
–وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟
–منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم.
–آهان، از اون جهت.
بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت:
–برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون.
مادر گفت:
–بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید.
–نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم...
–ای بابا خودت رو لوس نکن.
امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.
کنار مادر نشستم.
–نگران نباش مامان. من خودم پسانداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.
مادر پوزخندی زد.
–با پس اندازت الان دیگه فقط میتونی چند قلم از جهیزیهات رو بخری. یخچالی که دلت میخواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.
نگاهم را به گلهای قالی دوختم.
–میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمیخوام.
–میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله
–ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.
فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم.
سر سفرهی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد.
با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر.
عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانهشان کوچهی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانهشان کجاست فهمیدم خانهشان روبروی خانهی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را میپرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانهی ما نمیآمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت:
–انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست.
میدانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی میداند چه در دلم میگذرد.
گفتم:
–از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟
–نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر میخواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد:
–عمس دیگه. اکثرا همین موقعها زنگ میزنه.
همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است.
از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفرهی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمیکنم."
بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را میگفتند.
در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانوادهام چه فکر میکنند. لابد فکر میکنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس میآید میرود و دیگر پیدایش نمیشود.
کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول میکردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم.
مادر بشقابها را جمع میکرد.
–اُسوه دارم جمع میکنم. چرا نخوردی؟
بشقابم را برداشتم.
–خوردم. سیر شدم.
#ادامهدارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت12
–خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمیبینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو میکردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمیگیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.
امینه خندید.
–چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟
–با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوریام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.
–البته بابا میگفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا میگفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش میکنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه.
پوفی کردم و عصبی گفتم:
–شب میخوابیم صبح پامیشیم میبینیم قیمتها کلی تغییر کرده.
قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده.
امینه گفت:
– یه کاری کردن آدم میترسه بخوابه.
بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم.
آریا که با دقت به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.
امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.
با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش.
– آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.
سرش را عقب کشید و گفت:
–آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده.
–وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟
–منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم.
–آهان، از اون جهت.
بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت:
–برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون.
مادر گفت:
–بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید.
–نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم...
–ای بابا خودت رو لوس نکن.
امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.
کنار مادر نشستم.
–نگران نباش مامان. من خودم پسانداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.
مادر پوزخندی زد.
–با پس اندازت الان دیگه فقط میتونی چند قلم از جهیزیهات رو بخری. یخچالی که دلت میخواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.
نگاهم را به گلهای قالی دوختم.
–میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمیخوام.
–میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله
–ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.
فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم.
سر سفرهی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد.
با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر.
عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانهشان کوچهی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانهشان کجاست فهمیدم خانهشان روبروی خانهی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را میپرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانهی ما نمیآمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت:
–انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست.
میدانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی میداند چه در دلم میگذرد.
گفتم:
–از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟
–نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر میخواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد:
–عمس دیگه. اکثرا همین موقعها زنگ میزنه.
همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است.
از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفرهی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمیکنم."
بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را میگفتند.
در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانوادهام چه فکر میکنند. لابد فکر میکنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس میآید میرود و دیگر پیدایش نمیشود.
کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول میکردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم.
مادر بشقابها را جمع میکرد.
–اُسوه دارم جمع میکنم. چرا نخوردی؟
بشقابم را برداشتم.
–خوردم. سیر شدم.
#ادامهدارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت13
جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم میشود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم میداد.
در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همهی دوستان دورهی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر میکنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی میکنم.
از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم.
امینه کنارم ایستاد.
–اونورتر وایسا تا منم آب بکشم.
همانطور که ظرفها را آب میکشید با خوشحالی گفت:خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوهی عموش دعوتیم. میبینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر میکنم میبینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم.
–حالا این نوه عموش چند سالشه؟
–کی؟
نگاهش کردم.او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد.
–آهان اون رو میگی. حسن میگفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته.
آهی کشیدم و گفتم:
–حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟
–چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینیام را تحریک کرد. عطسهایی کردم.امینه گفت:
–بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.فقط نگاهش کردم.با مِن و مِن گفت:
–نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه.
–تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت:
–خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر میکنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمیکردم.مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.وسط آن بغض و ناراحتی ازحرفش خندهام گرفت.
دلخور گفت:
–آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو میپرسم.
الان نمیفهمی من چی میگم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج میکنی.
–من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچهام.
–بابا ول کن اُسوه، اگه تو میخواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی.
–مگه پسره چطوریه؟
–حسن میگفت درسش که در حددیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازهی نجاری شاگرده، پول مولم نداره. نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم.
–کاش اون موقع ها، مثل الان فکرمیکردم. ولم کن امینه، پول و درس رو میخوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رومیسازه.–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی.
نفس عمیقی کشیدم.
–فعلا که بختم بسته شده.انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت:
–راستی میخواستم یه مسئلهایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینهاش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه.
–چی؟سرش را نزدیک گوشم آورد.
#ادامهدارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆