🇮🇷#رمان_عاشقانه_دو_مدافع 🇮🇷
#قسمت_چهلوهشتم
ساعت بہ سرعت میگذشت
با گذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸🕗طاقتم کمتر و کمتر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود💓
ساعت ۷ و ربع بود علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم و نگاه کردم .زیر چشمام گود افتاده بود و رنگ روم پریده بود
لباسهام و عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم🍃
ساعت ۷ونیم🕣 شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت🛏 نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود .
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے😳
دیره پاشو...
لبخندے از روے
رضایت زد و بلند شد 😊
لباسهاشو دادم دستش و گفتم: بپوش
دکمہهاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهام و دنبال میکرد😶
دلم نمیخواست بہ دکمہے آخر برسم
ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید😔 موهاش و شونہ کردم و ریشهاش و مرتب، شیشہے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم 🍃
مثل پسر بچہهاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت : فقط با لبخند نگاهم میکردم🙂
از کمد چفیہے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.
نگاهموݧ بهم گره خورد😐دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد😭
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش گریم شدت گرفت😭😭
نباید دم رفتݧ ایݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد😔
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود😢
سرمو بلند کردم علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم .
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے😯
لبخند تلخے زد و سرش و تکوݧ داد.
ماماݧ اینا پاییݧ بودݧ .
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریم و بست و گونم و بوسید 😘
لپام سرخ شد😍 و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم
سرمو گذاشتم رو پاش
علے ؟؟
جاݧ علے؟؟؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء .
خوشحالم کہ همسرم، همنفسم ، مرد مـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره 😊
منم خوشحالم کہ همسرم، همنفسم، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم 😍
علے رفتے زیارت🍃 منو یادت نرههااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردے دیگہ❓
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ.
اشکام سرازیر شد😭، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم.
سرمو گرفت، پیشونیم و بوسید و آروم گفت انشاءاللہ...
اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشہ خانم. #مـݧ_براے_دفاع_از_حرمش_میرم
#تو_براے_دفاع_از_چادرش_بموݧ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆