eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
683 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم شب ها مهمات نقطه خاصی چیده می‌شد بعد نیروها می‌رفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط. خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند. _اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز. _اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو... انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمنده‌ها و مردم شهر پنهان نگه می‌داشتند.نمی‌دانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و می‌آمدند و شب‌ها هم که گاهی کمی نمی‌زدند بین جهاد و خط و بچه‌ها را می‌زدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمنده‌ها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت. هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان می‌گفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل می‌گیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل می‌دهد را با تیر نزند. چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش می‌آمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاس‌های غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمنده‌ها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد. آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده می‌شد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف. یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند» همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیه‌ای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند . صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلوله‌ای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچه‌ها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.» حرف دل همه را می‌زد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم» سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!» _میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟ _صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟ _استغفرلله وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین _لااقل می تونیم ببینیمش که! _بزار همه باهم میریم بنی‌صدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد می‌شدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا می‌کرد داد :«بنی‌صدر ....بنی صدر..» رئیس‌جمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد. _«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟» همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش می‌کردند پنهان شود می لرزید. _«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره» بنی‌صدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن» بعد با اشاره به یکی از فرهنگ‌ها به راهشان ادامه دادند و رفتند.. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆