🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_بیست_و_سوم
●نویسنده :مجیدخادم
یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه . خمپارهها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد.
صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون»
دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرفتر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده»
صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد .
_«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم»
خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد»
زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون میآمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد.
خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه»
_نه نه ،خادم نگاه ...
_توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم.
فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم»
خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود.
_باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز.
_نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان.
_اینجا که عمراً
_چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم.
_از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم.
روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم.
_حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان.
_تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم زیاده داری هذیون میگی. شرمندتم کاکو.
فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟»
_برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی.
_من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!!
بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند.
روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود.
_چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده.
_به خونه که خبر ندادی؟
_نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد.
_خوب کاری کردی
_هفت روزی فعلا مهمونی. چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه.
فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز.
عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد.
کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید.
_چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم.
_مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون.
_تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر..
_نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆