🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سی_و_دوم
●نویسنده :مجیدخادم
چند روز اول فکر میکردند گروهک ها رفتند. ولی بعد که درگیری ها شروع شد فهمیدند به تپه ها و روستاهای اطراف فرار کردهاند و به شهر نزدیک اند. توی خیابان وقتی چند نیرورد می شدند، در چشم به هم زدنی ناگهان تمام مغازه ها بسته می شدند و بی آن که بچه ها بدانند از کجا به سمتشان شلیک می شد. تک تیر و گاهی هم مسلسل .صدا که از یک طرف شهر بلند می شد فرهاد اول از همه غیبش میزد.
همیشه کلاش تاشو اش روی دوشش آماده بود .بچه ها که می رسیدند به محل درگیری قبل از آنها آنجا رسیده بود.
آبیاتی میگفت:« آقا فرهاد اینجوری که کلاش و انداختی گردنت توی این خیابونای ناامن، آدم فکر می کنه وسط چهارراه زند داری راه میری»
چند تا از بچه ها که تیر خوردن یا توی کمین افتادند در آن چند روز اول، قرار بر پاکسازی خانه به خانه شهر شد .هر روز به قسمتی از شهر را میگشتند و هر جا مشکوک می شدند خانه ها را هم جستجو می کردند.
در خانهها وحشتزده عکس های رهبران گروهک ها را از طاقچه ها جمع می کردند و عکس خمینی و منتظری جایش میگذاشتند بعد که بچهها میرفتند و نیروهای گروه ها می آمدند برای جمع آوری آذوقه از مردم، باز وحشت زده عکسها را قایم می کردند و همان عکس های قبلی را میگذاشتند.اغلب پیرمرد و پیرزن های شهر هیچکدام از آدمهای توی عکسها را نمیشناختند بعضی ها را گروه ها پخش کرده بودند و بعضی ها را کمیته و سپاه.
از هر کجا که غروب و شب صدای شلیک می آمد صبح می رفتند برای پاکسازی .کسی را پیدا نمیکردند که مسلح باشد ولی چندتا انبار آرد و نان و خوراکی هایشان را پیدا کردند.
یک چیزی را نصیری کشف کرد. از توی دیوار بعضی خانه ها تک آجری را ظریف در آوردهاند که وقت درگیری آجر را برمیدارند و لوله کلاش هایشان را از آن بیرون می گذارند و شلیک می کند و روزها که پاکسازی بود، آجر را سر جایش می گذاشتند طوری که معلوم نمیشد.
پناهگاه ها و انبارهای یکی یکی لو می رفتند و پیدا می شدند اما خودشان نه.
هر چه شهر بیشتر پاکسازی و شناسایی میشد در درگیریها جدی تر می شدند. دیگر فقط شب ها حمله می کردند.
حدود ۴ بعد از ظهر شروع میشود و تا صبح فردا ادامه داشت. اوایل هیچ کس را بچهها نمیدیدند توی تاریکی و فقط تیراندازی بیهدف میگردند که پیش نیایند.هوا که روشن میشد همهشان شهر را ترک می کردند و می گریختند به تپه ها و روستاهای اطراف.
مرد از شبی که به سمت مقر موشک آرپیجی زدند ،روی پشتبام مقر و ساختمانهای دیگر سنگر ساختن و شبها نگهبان میگذاشتند تا نزدیک نشوند. آن وقت بود که تازه بچه ها می دیدند که غروب از بین کوچه پس کوچه ها گروه جمع میشوند و از چهار طرف به سمت مقر میآیند و تیراندازی می کنند.
لباس هایشان را شناخته بودند. بعضی هاشون لباس کردی داشتند و بعضیها لباس های فرم نظامی و یکسری هم کلاه کج با آرم داس و چکش داشتند .همان تعداد که مرد بود زن هم بود .همه مسلح.
هر کدامشان را که بچه ها می زدند و بقیه به سرعت می بردند هیچ وقت بعد از درگیری ها باقی نمیماند. ده پانزده روز که گذشت مردم شهر دیگر تا حدودی خو گرفته بودند به حضور بچه های سپاه.
گاهی هنوز با ترس و لرز می آمدند تا به قول خودشان از نزدیک ببینند و بسیجی یا سپاهی چیست و وقتی می دیدند بچهها را ،باور نمی کردند. فکر می کردند بسیجی یک هیکل یا شکل به خصوصی دارد و یک جور نیروی ویژه است که مثلاً از خارج از ایران وارد کرده اند. این طور تصور میکردند یا به ایشان گفته شده بود.بچه ها را که از نزدیک می دیدند ترسشان می ریخت .گازوئیل و نفت که رسید و خودشان پخش کردن بین مردم اوضاع به کلی عوض شد.
جوانها هم یکی یکی به شهر برگشتند وقتی مردم کم کم آمدند پیش فرهاد برای گرفتن امان نامه برای بچه هایشان، تازه متوجه شدند که چرا شهر جوان نداشته.قبل از رسیدن گردان بسیاری از ترس قتل عام شدن پناه برده بودند به گروهک ها و برایشان می جنگیدند. اینطور بهشان القا شده بود و حالا یکی یکی می آمدند برای امان گرفتن .گاه با خنده و گاه گریان و زار.
صبح بچه ها به سمت حمام می روند . عبدالحمید و نصیری و ادمی آبیاتی و نیکبخت و چند نفر دیگر.به نزدیکترین حمام میروند خانه ها اغلب حمام ندارند حتی توالت ها هم گاهی بین چند خانه مشترک است یا ته یک کوچه توالتی است برای همه اهالی.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆