🇮🇷 #رمان_عاشقانه_دو_مدافع 🇮🇷
#قسمت_چهلوششم
چشمامو بستم😑 و گفتم: علےجاݧ وسایلات و آماده کردے⁉️
جوابم و نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتنشوݧ
برگشتم سمتش و دوباره پرسیدم : وسایلات و جمع کردے⁉️
پوفے کرد و سرش و انداخت پاییݧ
نه جمع نکردم😔
إ خوب بیا با هم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مݧ خستهام هم تو ...😞
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم .😶
اصلا کاش صبح نمیشد....
امروز جمعهاست اسماء نزاشتے بخوابما😴
پوووفے کردم و گفتم: ببیݧ علے مݧ از دلت❤️ خبر دارم .میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مݧ دارے ایݧ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اوݧ راه با ایݧ کارات مݧ بیشتر اذیت میشم😔
پاشو ساکت🎒 رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت.از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کرد و یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباسهاے نظامے داخلش بود و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم و لباسها رو خارج کردم، خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم.😐
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم .
علے ماماݧ اینا میدونݧ❓❓
آره ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفش و قطع کردم. اردلاݧ چے⁉️ اونم میدونہ⁉️
سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم😠 و گفتم: پس فقط مݧ نمیدونستم😔
چیزے نگفت .
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد .پاشو ناهار بریم بیروݧ.
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا🍲 درست میکنم...
پلہهارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد🌐
وارد آشپزخونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد.
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟؟ حالت خوبہ⁉️
لبخندے زدم😊 و گفتم: بلہ خوبم ممنوݧ.
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟؟
نه الاݧ میخواستم پاشم بزارم شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ .
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
نه اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ.🛌
بااصرارهاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم⁉️
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم .
علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علے از جاش بلند شد و اومد سمتم.کجا میخواد بره⁉️😳
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید.
إم .إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهام و دادم بالا و گفتم: مـݧ؟؟؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود😴 وارد آشپزخونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زن داداش اینجایے تو⁉️
بہ سلام خانم .ساعت خواب??
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتت و بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ😊
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆