#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت34
–به ظاهر توجه نکنید.مرموز نگاهم کرد. "آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد."همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت:
–مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی. بوی عطرش بینیام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی میکرد.کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید.
رُژ مخملیاش بد جور توی چشم بود.
حدس زدم که باید همان پریناز باشد.تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر میرسید. اشارهایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید میخواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه میکند.
در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم.
–چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟
صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم. بلعمی لبخندش جمع شد.
–خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد.
–چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟
سرم را به طرفین تکان دادم.آرام گفت:
–ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر. صدای خندهی پریناز خنجری شد روی قلبم.بلعمی گفت:
–آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟لبخند زورکی زدم.
–نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم.
–من برم کارم رو شروع کنم. لبخند زد و گفت:
–الام میام معرفیت میکنم.جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد.
–کامران خان، همکار جدیدت امد.
وارد اتاق شدم.داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند.مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت:
–کامران هستم."ای بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم."کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
–خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم.
–من باید اونجا بشینم؟خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت.دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم.ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت:
– بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟
–مزینی هستم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–منم خوشبختم.این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆