#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت42
نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم:
–واسه من کار درست کردیا. بعد قیافهی مظلومی به خودم گرفتم.
–اگه اخراجم کنه چی.خانم ولدی لبش را به دندان گزید.
–نه بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود.دوباره خندهام گرفت.
–میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟
–هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو.در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد و گفت:
–خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد.
–اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمیخونه، میتونی بیای اینجا بخونی. اگه نمیخوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست. فقط موندم چرا نمیخوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟خودم هم درست نمیدانستم چرا، برای همین گفتم:
–نمیخوام ریا بشه.لبهایش را بیرون داد.
–امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی.
–خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم.
–وا! مگه بستس؟
–آره دیگه، ساعت نماز که میگذره میبندن.
–وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسهی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره.بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد. نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد. پرسید:
–اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟ نگاهم را روی زمین پرت کردم و باصدایی که از ته چاه میآمد گفتم:
–داشتم میومدم.
همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–زودتر.بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم،جلوی پنجره ایستاده بود.
–بیا بشین.
همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد. دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم.
–کارم داشتید؟
–نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرومیرفتم.
–ببخشید ناخواسته بود.پوزخندی زد و گفت:
–بگذریم. امروز میخواستم در مورد یه مسئلهایی باهات حرف بزنم.
–چیزی شده؟دستی به صورتش کشید.
–آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. میگفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره. اینجا چه خبره خانم مزینی چرامانبایدموجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم میفروشیم. پس جریان چیه؟سرم را پایین انداختم.مایوسانه نگاهم کرد.بعد از چند لحظه پرسید:
–یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟سرم را بالا آوردم.
–راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت میخوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگهایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت.ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن.بلند شد و دستی به موهایش کشید.
–یعنی چی گفته حل و فصل میکنم.چرا چیزی به من نگفته؟
–باور کنید من نمیدونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم.دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید:
–پس چرا به من چیزی نگفتید؟از حالت عصبیاش ترسیدم.
–آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم. نفسش را بیرون داد.
–باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر.باصدای لرزانی گفتم:
–باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم...حرفم را برید.
–زودتر چک کنید.پرسیدم:
–کیا به حسابها دسترسی دارن؟
–من و کامران.به فکر رفتم.
–شما به من چند روز وقت بدید سعی میکنم مشکل روپیداکنم.اگرنتونستم ...دوباره پرید وسط حرفم.
–اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا میکنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید.دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد.
–از کامران بگیر. ازجایم بلند شدم.
–پس من زودتر برم.او هم از جایش بلند شد.
–من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت، اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهدهی منه. همهی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت میشناسن.
–بله، میفهمم. انشاالله که حل میشه.با استرس گفت:
–من منتظر خبری از شما هستم
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆