#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت48
نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمیدانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید.یادمحبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه میرفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم."با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–به چی فکر میکنی؟ "این چرا یهو خودمونی شد." نگاهم را به میز مقابلم دادم. از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست. ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد.غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم رانمیشناختم.نخواستم به چشمهایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده میشدند.سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت:
–کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم.دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت:
–اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه.نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم:
–نمیدونستم پریناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید...با بُهت پرسید:
–کی بهت گفته؟
–مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده...دوباره از جایش بلند شد.
–پرسیدم تو از کجا میدونی؟
–نمیتونم بگم؟
–پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟
با دهان باز نگاهش کردم.
–نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم.
– گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم. چشمهایش گرد شد.
–نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه.سرم را به طرفین تکان دادم.
–پس از دهن کی شنیدی؟با عجز نگاهش کردم.
–اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم.با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول میدهد.
–از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد.با لکنت گفت:
–ب...ا...کی؟
–چیزی نگفتم و فقط شانهایی بالا انداختم.شل شد و خودش را روی صندلی رهاکرد. نگاهش خیره به روبرو بود.برای چند دقیقه به همان حال ماند.جلورفتم.
–آقای چگینی حالتون خوبه؟
دستهایش را جلوی صورتش گرفت ونفسش را محکم بیرون داد.
–تو مطمئنی؟جوابی ندادم.
–یعنی جلوی تو حرف میزد؟سرم را به علامت منفی تکان دادم.چشمهایش را ریز کرد.
–پس چطوری شنیدی؟
–خب، من پشت در بودم، اون نمیدونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد.
–کدوم در؟
–تو آبدارخونه.
–آبدارخونه که در نداره.سکوت کردم و به طرف در راه افتادم.
نزدیکم آمد و به چشمهایم خیره شد.از حرف زدنم پشیمان شدم. فکرنمیکردم اینقدر به هم بریزد. گفتم:
–حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم.آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم.بیتفاوت به نگاهم گفت:
–درست توضیح بده که بتونم باور کنم.
دستم را کشیدم. اخمم عمیقتر شد. دلم نمیخواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدیتر از همیشه گفتم:
–من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور میکنید یا نه.فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم.پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید:
–توام چای میخوری؟یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمیدانستم این محبتهایش را باید به حساب چه میگذاشتم.باحرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کمتر شد.
هنوز اخم داشتم. گفتم:
–آقای طراوت میتونم باهاتون حرف بزنم؟لیوان چایش را روی میزش گذاشت وجلوی میز من ایستاد.
–جانم بفرمایید.ازلحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یاسرکاریست. انگار دختربچهایی بودم که میخواست با شکلاتی سرگرمم کند.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆