🇮🇷#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🇮🇷
#قسمت_پنجاهونهم
#قسمت_آخر
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم😭😭
علے؟؟؟؟ پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟ تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم نه دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار نشدم...😳😭
سرم و گذاشتم رو پاهاش: بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟ یادتہ قول دادے برگردے؟؟ یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
من بدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو😭😭
مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم چرا سرت شکستہ⁉️
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟ دستاتو کے ازم گرفت؟؟ علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.😭
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب⁉️نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے🕊🌹
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.
شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .🍃
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.😍
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست. تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے😔😭
اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ.
میبینے علے اومدݧ ببرنت. الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم. علے وقت خداحافظیہ😭😭
با زور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم. صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت⚰ کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم...
"قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...🌹🍃
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت..."
یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر💍💍 یہ قرآن کوچیک ، سربند و بازو بند خونے همسرم .😔
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.🌹🍃
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
من عاشق لبخندهایت بودم😊😍 وحالا
با خندههای زخمیات دل میبری از من
عاشق ترینم!
من کجاوحضرت زینب کجا ⁉️
حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن..😔😭😭
📝 #پایـــــان
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷#شھـید_محسن_حاجی_حسنی🇮🇷
✫⇠# قسمت8️⃣6️⃣ #آخـــــر
💔 خبر، تلخ بود.
رهبر بعد از شنیدن جزئیات فاجعه، پیامی برای مردم صادر کرد.
به مصیبت دیدگان تسلیت گفت.
🌺 به مسئولان دستور داد به شناسایی جان باختگان و معالجه مجروحان و خبر رسانی سریع ادامه بدهند.
آقا ، دولت سعودی را موظف دانست که مسئولیت خودش را در این حادثه بپذیرد.
در کشور سه روز عزای عمومی اعلام شد.
وقتی طلبه ها بعد از سه روز تعطیلی آمدند تا آقا درس خارج را شروع کند، هنوز سنگینی غم در چهره استاد پیدا بود.
😔 بسم الله که گفت، حرف هایش رفت همان سمت که دلش مشغول بود :
هرسال در موسم حج، مثل این روز هایی که اعمال و مناسک حج تموم شده، کشور در یک شادی عمومی قرار داره. حاجی ها بر می گردند. خانواده ها خوشحالند ...
امسال این اوقات شادی، تبدیل شده به اوقات غم ...
⇜ ❌ انسان نمی تونه خودش رو لحظه ای از این غم فارغ بدونه ...
هزار کشته از کشور های مختلف اسلامی! شوخیه؟!
از کشور ماهم خدا می دونه چند صد کشته!
❗️حالا مفقودین معلوم نیست کجا هستند ...
☝️سعودی ها باید بپذیرند مسئولیتشون رو ...
🔻🔺این قضیه فراموش نخواهد شد ..
#پـــــایـــان
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_چهل (اخر)
●نویسنده :مجیدخادم
از منزل شهید تا شاهچراغ، مثل هر جمعه شلوغ و پر ازدحام است. مردم بنا به عادت می آمدند برای مراسم .۵ تا بودند. روی هر کدام اسمشان را بر تکه کاغذ نوشته بودند .تابوت فرهاد کمی بزرگتر از بقیه بود. با این حال وقتی گذاشتند شان توی صحن شاه چراغ، جلوی صف نمازخوان ها ،معلوم بود کمی برایش کوچک بود و باز فرهاد گردنش را کج کرده و سرش را انگار انداخته پایین، مثل همیشه وقتی که لبخند می زند.
عدومی و آبیاتی که تازه از روی اسم تابوت ها فهمیده بودند، پای تابوت فرهاد گریه میکردند.ناصر نصیری داشت میکروفونی که برای امام جمعه گذاشته بودند همان شعری که توی آبادان ساخته بود را می خواند و مردم سینه می زدند.
وقت اذان که شد، ناصر پایین آمد و هنوز وارد صف نماز نشده بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی از دور بلند شد و پیچید توی تمام صحن و شیشه ها را لرزاند. روی مردم همه به سمت صدا چرخید. موذن پشت میکروفون خشکش زده بود. ستونی از دود و خاک سمت شمال شرق حرم طرف محله گود عربان بلند شده بود.ناصر همراه چند نفر دیگر به طرف صدا دویدند و هم پایین آمده بود .مردم بی تاب شده بودند و همه می کردند جمع داشت کم کم از هم گسیخته میشد که موذن برگشت بالا و با لحنی سوزناک و چشمی خیس اذان گفت.
مردم منتظر بودند تا آیت الله دستغیب بیاید و خطبهها را شروع کند.حدود ربع ساعتی که گذشت سید هاشم پسر دستغیب پشت میکروفون رفت و گفت:« انا لله و انا الیه راجعون»
مردم توی سر و سینه میزدند و اشک و فریاد و ضجه و شعار.
سیدهاشم داشت از مردم می خواست آرامش خود را حفظ کنند کمی بعد نماز ظهر و عصر به جای نماز جمعه برگزار شد.مردم که کمی پراکنده شدند آمبولانسی آمد و به سختی از جمعیت توی راه گذشت و دوتا بود را برد و بعد از آن آمبولانس دیگری آمد آبیاتی و فرزاد و ابراهیم تابوت های فرهاد و جلیل و شریف حسینی را پشتش گذاشتند .فرزاد و ابراهیم پشت آمبولانس کنار بچه ها نشستند و آبیاتی جلو پیش راننده نشست .آمبولانس اول به بیمارستان ۵۰۵ ارتش،چهارراه باغ تخت رفت. جلوی در راننده بوق زد اما زنجیر را نیانداختند.آبیاتی پیاده شد تا با نگهبان حرف بزند. اجازه ورود آمبولانس را نمیدادند .نامه میخواستند .با آبیاتی بگومگو شان شد. آخرش گفته بودند اصلاً جا ندارند.
با ناراحتی برگشت سوار شد و گفت برویم بیمارستان سعدی. آنجا هم گفتند سرد خانه ما پر است و جا نداریم. به ناچار سمت بیمارستان نمازی رفتند. توی مسیر به قدری شلوغ بود و مردم توی خیابانها ریخته بودند که ماشین جلو نمی رفت.
از همان شاهچراغ و جاهای دیگر جمع شده بودند و به سمت بیمارستان نمازی راهپیمایی میکردند شعار میدادند
« منافقین بی حیا، کشتید امام جمعه را.»
بعضی ها با پای برهنه می دویدند سمت بیمارستان نمازی .به هر بدبختی بود به بیمارستان رسیدند. آمبولانس تا جلوی سر در خانه اش رفت تابوتها را به زور از وسط مردم رد کردند و وارد سردخانه شدند.کف سردخانه چند پتو و ملحفه سفید به تن کرده بودند و تکههای شهدای انفجار را رویشان گذاشته بودند و تنها از هم متلاشی شده بود و اغلب تکه پارههای کنار هم بودند. غرق خون و گوشت له شده به دل و روده سوخته.میگفتند بیشتر اجساد چنان تکه تکه اند که نمیشود هنوز تعداد دقیق شهدا را فهمید. قرار بود تمام کوچه های نزدیک محل انفجار و خانهها و پشت بامها اطراف را دنبال تکه های بدن شهدا بگردند و بعد از روی تعداد چشمها مشخص کنند چند نفر توی انفجار شهید شدهاند.
تابوت ها را همانجا کف سردخانه گذاشتند و بیرون آمدند. در خانه هم محشری بود .عمو از همه بیشتر گریه میکرد.
صبح شنبه تمام شهر انگار توی خیابانها بودند. تا بوتها روی دست های بالا رفته، این طرف و آن طرف می رفتند .فرهاد هم روی دست ها بود از همه طرف مردم فوج فوج گل میریختند رویشان.
#شادی_روح_شهید_فرهاد_شاهچراغی_صلوات
#پـــــایان
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #خاکریز_اسارت 🇮🇷
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت (پایانی)
داغ شقایقهای بی نشان
برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیماییها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سرداد و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن.
گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونا از سرِ لطف با شور و حرارت خاص و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن .تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود:
صل علی محمد سرباز مهدی آمد
صل علی محمد آزادهمان خوش آمد.
صل علی محمد یار شهیدان آمد
صل علی محمد پاسدار قرآن آمد.
ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید
نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید
بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید
یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدرشناس دستهدسته میومدن و میرفتن و من از خاطرات اسارت براشون می گفتم.
آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرا و مادرای شهدای مفقود الاثر برای یافتن رد و نشانهای از شقایقِ بی نشونشون بود. با امیدواری می اومدن و با سر پایین و اشک و شرمساری من مواجه میشدن و با یه دنیا غم و اندوه برمیگشتن و تکرار این صحنهها، قلب منو از جا میکند.
وقتی نشونی از فرزندشون رو نمیتونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونههای منتظر و خستهشون میغلتید.
اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می گفتن و تشکر میکردن و میرفتن و من میموندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقود الاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پارههای قلب امام و امت امام که با آن بارقۀ امیدی، نثار قلب یعقوبهای زمان و دردمند از فراق یوسف گمگشتهشان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم.
#پـــــــــایان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆