11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار فرهنگی آتش به اختیار در دبستان دخترانه مهدیه مشهد با اجرای سرود: «سلام فرمانده»
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت30
بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم که حسن آقا گفت:
–من اونقدر خستهام که نمیتونم بشینم، صبح زودم باید برم سرکار. میرم بخوابم شب بخیر. رو به آریا گفتم:
–آریا پاشو توام بخواب دیگه مگه فردا مدرسه نداری؟
–چرا خاله، نزدیک امتحاناته بچهها یکی در میون میان مدرسه. حالا دیرم برم عیبی نداره.
نگاهی به امینه کردم و پرسیدم:
–نزدیکه امتحاناتشه اونوقت این همش تبلت دستشه؟
امینه گوشیاش را از روی میز برداشت و نگاه گذرایی به آریا انداخت.
–پاشو برو بخواب آریا. درسهاش رو خونده. بعد با لبخند گفت:
–اُسوه عکس جدید ناخنهای میترا رو دیدی؟ خیلی بامزس.
سرکی به گوشیاش کشیدم و گفتم:
–برات فرستاده؟
–نهبابا، تو اینستا گرامه. آرم تیم فوتبال مورد علاقش رو روی ناخنهاش درآورده و نوشته، اینم کار جدید دیزاینر ناخن عزیزم.
چقدرم تحویلش گرفته.
با تعجب به عکس نگاه کردم.
–ای خدا ملت چقدر بیدَردَن.
–نهبابا بیدرد چیه، بدبخت با دوتا بچه طلاق گرفته.
–عه، آهان این اون دوستته که پارسال میگفتی طلاق گرفت؟ راستی آخر معلوم نشد چرا با دوتا بچه از شوهرش طلاق گرفت؟
–میگفت شوهرم درکم نمیکنه.
–یعنی چطوری؟ امینه فکری کرد و گفت:
–مثلا یه نمونش میگفت بهش میگم حوصلم سر رفته پاشو بریم خیابون گردی یه بادی به سرمون بخوره و دلمون باز بشه، شوهرش میگفته خیابون گردی چیه؟ که چی بریم بیخودی خیابونا رو متر کنیم. من خستهام. بعد صدایش را پایین آورد و لب زد"مثل حسن دیگه، همش خستس" بعد دوباره صدایش را بلند کرد یا مثلا کاشت ناخن انجام میداد، یا موهاش رو چند رنگ میکرد شوهرش میگفته من میترسم چرا مثل اجنهها دست و بالت رو وحشتناک میکنی.
از جملهی آخرش خندهام گرفت.
–خب وقتی شوهرش میترسیده چه کاریه؟
–خب خودش دوست داشت دیگه.
–بچههاش چی شدن؟
–پیش شوهرشن دیگه. الانم انگار شوهرش میخواد زن بگیره، میترا فعال شده هی خودش رو به رنگهای مختلف در میاره عکس میندازه میزاره تو اینیستا که شاید شوهرش کوتا بیاد.
–یعنی پشیمون شده؟
–اوایل خیلی میگفت راحت شدم و از این حرفها، با دوستاش مدام میرفت رستوران و خرید و تفریح و کلاسهای مختلف، ولی اون بار که درد و دل میکرد معلوم بود پشیمونه، ولی روش نمیشه برگرده، یعنی میترسه شوهرش قبولش نکنه. میگه نمیخوام بچههام زیر دست زنبابا بزرگ بشن. میگفت دارم افسردگی میگیرم.
همانطور که عکسهای پیجش را ورق میزدم گفتم:
–وا؟ پس انتظار داره شوهرش تا ابد ازدواج نکنه و به پاش بمونه؟ اون اگه بچههاش براش مهم بودن ول نمیکرد بره، اونم سر این مسائل مسخره،
امینه لبخند زد و گفت:
–تازه فردای روزی که طلاق گرفت مهمونی گرفت. گفت جشن طلاقه. منم دعوت کرده بود. حسن اجازه نداد برم. از عکسهای که بعدا تو صفحش گذاشته بود فهمیدم بهشون خیلی خوش گذشته. گوشی را دست امینه دادم. این عکسهایی که من دیدم همش آخرت خوشبختیه، افسردگی کجا بود. خودش رو نمیدونم ولی کسایی که این عکسها رو ببین حتما افسرده میشه.
امینه رو به آریا گفت:
–تو که هنوز اینجایی.
–منتطرم با خاله برم.
رو به آریا گفتم:
–تو برو بخواب منم الان میام.
بعد از رفتن آریا گفتم:
–واقعا یه وقتهایی با خودم فکر میکنم یعنی زندگی مشترک اینقدر سخته؟ پس این همه مشاور چه کار میکنن که ما اینقدر طلاق داریم.
امینه گفت:
–من خودم چند بار مشاور رفتم، البته وقتی به حسن گفتم اونم بیاد قبول نکرد.
–خب تاثیری داشت؟
سرش را کمی کج کرد.
–خب کارایی که گفت رو چند روز انجام دادم خوب بود، ولی آخه من حوصلهاش رو ندارم. بعدشم لجم میگیره چرا همش من انجام بدم پس اون چی؟ اینجوری میشه که ولش میکنم.
آهی کشیدم.
–نمیدونم امینه چی شده. پای درد و دل هر کسی میشینی از شوهرش راضی نیست. یعنی مردا کلا نسبت به قدیم بدتر شدن؟ یا خانمها یه عیب و ایرادی پیدا کردن؟ خب تو به مشاور نگفتی من یه طرفه وقتی کاری برای شوهرم انجام میدم انگیزه ندارم؟
امینه گوشیاش را کناری گذاشت.
–چرا گفتم میدونی چی گفت؟
–نه؟
–گفت اولین چیزی که باید محور فکرت بشه فقط یک جملس، اونم این که منبع تغییر و رضایت خودتی و باید این رو اونقدر با خودت کار کنی که ملکهی ذهنت بشه. گفت باید خودم رو عامل مشکلم بدونم. گفت انگشت اشارم باید به سمت خودم باشه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب این که عاملش کی هست مگه فرقی داره حالا؟ بالاخره مشکل به وجود
آمده دیگه.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
با لباس ِ جهـاد
هر کاری عبادت است
و چه زیبا روزهایشان،
وقـفِ خــدا بود...
#مردان_بی_ادعا
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.»
از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد.
شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.
دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...»
و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت...
✍️به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجانشرقی
●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#پارت31
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
–آره دیگه، میگفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت میتونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمیتونیم تغییر بدیم. میگفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشهی تغییرروخودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی میدونست.
–چرا؟
–میگفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده.
–واقعا؟
–راست میگه اُسوه، همین رها دوستم میگفت افسردگی گرفته، از بس میبینه همه از مسافرتهای خارج و خونههای آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید.
–آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو میگیرن. اونجوری فکر میکنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری.لبهایم را بیرون دادم.
–الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید.
–توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگهی ما میپیوندی. خندیدم.
–والا اونقدر امیرمحسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمیکنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم.
امینه یک ابرویش را بالا داد.
–اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟از جایم بلند شدم.
–اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو میبینه. امینه به گلهای قالی خیره ماند.خمیازهایی کشیدم.
–من رفتم بخوابم.
–عه، جریان خواستگار رو نگفتی.
جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم:
–تموم شد. به درد هم نمیخوردیم.
میخواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم.
به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید:
–همه چی تموم شد نه؟
–آره.
–قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟
–سایلنتش کرده بودم.
نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
–صارمی دوباره ظاهر نشه.بعد کنارگوشم ادامه داد:
–منم زنگ زدم به خونتون.
ابروهایم را بالا دادم.
–وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه.
–چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود.
–خب تو چی گفتی؟
بیتفاوت گفت:
–چی میگفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید.
حرصی نگاهش کردم.لبخند زد.
–تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم.
با ذوق ادامه داد:
–بر عکس تو خیلی بچهی خوبیه.
با تعجب پرسیدم:
–مامانم گوشی رو بهش داد؟
–نه، اول امیر محسن برداشت با هم یهکم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت.سرزنش بار نگاهش کردم.
–نترس بابا، داداشت از همون اول میخواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم. بعد دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت. دستم را جلوی چشمهایش تکان دادم.
–چیزی شده؟ زل زد به چشمهایم.
–میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمیگیرید؟چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟
–سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره.خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن.
–ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی.با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم.بعد از ساعت کاری به صدف گفتم:
–میای بریم خونهی ما؟
چشمهایش برق زد.
–واسه چی؟
واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه.
–باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم.
صدف زیاد به خانهی ما میآمد و رابطهی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش میگرفت و این برای من عجیب بود. وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم.صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت:
–وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟
لبخند زدم.
–اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی میکنم بهش فکر نکنم. مادر با ظرف میوه وارد شد.
–خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت میگشتم.
–خوش به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد میتونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمیتونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند.
–راستی آقاامیرمحسن کجاست؟
– تو که امدی گفت برم تو اتاق شماراحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه.
–چرا؟
– به خاطر این اوضاع اقتصادی دیگه.
صدف گفت:
–پس بد موقع امدم مزاحم استراحت آقا امیر حسینم شدم.
–نه بابا این حرفها چیه، الان صداش میکنم بیاد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هر ڪہ را دیدم
نصیب و قسمتے دادے خدا
قسمت ما ڪن
فــداے حضـــرت زینب شـدن
شادی روح امام و شهدا صلوات
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#طنز
😜دستاوردهای خنده دار...
🇮🇷چهل و چهار سال از انقلاب گذشته...
توی این مدت جمهوری اسلامی ایران یه دستاوردهایی داشته، دشمنان هم که علیه ایران فعالیت می کردند یه دستاوردهایی داشتن
♦️حالا میخایم بعضی از این دستاوردها را با هم مرور بکنیم و آخرش یه کم بخندیم
🇮🇷ایران چهل و چهار سال را سپری کرد و توی این مدت باوجود شدیدترین تحریم های تاریخ و هشت سال جنگ پرهزینه و ده ها سال جنگ رسانه ای، تونست :
۱- به فضا برسه و جزو ۱۰ کشور دنیا باشه که ماهواره به فضا میفرسته
۲-توی دانش سلول های بنیادی خودشو به جایگاه دهم جهان برسونه
۳- توی دانش هسته ای هشتمین کشور دنیا بشه که چرخه کامل هسته ای داره
۴- از نظر نظامی خودشو به جایی برسونه که کابوس دشمن بشه
۵- توی خاورمیانه به جایگاهی برسه که نبض منطقه را بدست بگیره
۶- توی دانش پزشکی به جایی برسه که پابه پای ۶ کشور برتر جهان، برای کرونا واکسن تولید کنه!!! اونم نه یکی و دوتا، شش تا!!!
۷- توی دانش نانو چنان پیشرفت بکنه که جایگاه پنجم جهانو بهش بدن
۸- توی علم لیزر خودشو به جایگاه سوم جهان برسونه
و...
😉حالا ببینیم دشمنان بعد از چهل سال فعالیت نظامی و روانی و رسانه ای و تحریم گسترده علیه ایران، چه دستاوردهایی داشتن :
۱-حذف کلیپس بعضی از روسری ها😅
۲- چند سانت از پاچه شلوارها😁
۳- چند سانت از ساق جوراب ها😆
۴- چند سانت از عقب و جلوی روسری ها😂
۵- مقداری از گشادی شلوارها😂
۶- تغییر مدل بعضی از سبیل ها🤣
۷- کوتاه کردن چند سانت از پایین تک پوش ها😂😂
۸- پاره کردن زانو یا ران بعضی از شلوارها🤣🤣
🙃بیچاره ها به همینم راضی بودن تا اینکه سردار سلیمانی شهید شد و یهویی دیدن مردم با هر تیپ و قیافه ای اومدن وسط خیابون و میگن مرگ بر آمریکا !!!🤯
🤢برای همین بود که چند وقت پیش سخنگوی دولت آمریکا گفت سیاست فشار حداکثری علیه ایران شکست مفتضحانه خورده...
🔚بلی ...فعلا سرتون گرم پاچه و جوراب ما باشه... ما هم سرمون گرم کارای دیگس😎
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
✍️به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#سالروز_شهادت
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت32
چند دقیقهی بعد مادر همراه امیر محسن وارد شد. شور و اشتیاقی که با دیدن امیرمحسن در چشمان صدف به وجود آمد، نمیدانستم به چه تعبیر کنم. صدف با دیدن مادر و امیر محسن کلا مرا فراموش کرد. با سوالاتی که از برادرم میپرسید او را به حرف وادار میکرد.
بحثشان در مورد مسائل روانشناسی بود. صدف سر به زیر گوش میکرد و میوه اسلایس میکرد.بعد از این که پیش دستی پر شد. از روی میز برداشت و به طرف من گرفت.
با تعجب نگاهش کردم.
–نمیخورم صدف جان، واسه من پوست کندی؟لبخندی زد و گفت:
–توام بردار. به آقا امیر محسنم بده.
صندلی من مابین امیرمحسن و صدف بود.پشت چشمی برای صدف نازک کردم و پیش دستی را از دستش گرفتم و جلوی امیرمحسن گذاشتم.مادر گفت:
–دستت درد نکنه دخترم. الهی عاقبت بخیر بشی.نگاهی به مادر انداختم.
–مامانجان حالا یه خیار و یه سیب اونقدر دعا و ثنا نداشتها. من عین کوزِت اینجا کار میکنم یه بار اینجوری دعام نکردی.امیرمحسن هم از صدف تشکر کرد و بعد گفت:
–اُسوه جان، مامان همیشه دعات میکنم. فقط نه با صدای بلند. مادر گفت:
–اگر دعای من نبود که تا حالا به اینجا نمیرسیدی. بعد هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
–برم شامم رو بزارم.سرم را نزدیک گوش صدف بردم و گفتم:
–من به کجا رسیدم؟ فکر کنم مامانم نفرینم کرده.صدف خندید.
–منظورشون دوستی با من بود، تو الان مقامت خیلی بالاست با من رفیقی الان داغی حالیت نیست. امیر محسن خندید و دوباره بحثشان را با صدف از سر گرفتن. حوصلهام از حرفهایشان سر رفت. به اتاقم رفتم و تعویض لباس کردم. بعد به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم.
–مامان کاری نداری؟
فکر کردم الان میگوید "نه دخترم تو برو پیش دوستت بشین"زهی خیال باطل.
–مگه میشه کار نباشه. بیا این پیازها رو پوست بکن و خرد کن و بعدشم تفت بده.
پیازها را که پوست کندم گفت:
–بعد از این که خورشت و بار گذاشتی یادت نره برنج رو خیس کنی.من برم پیش صدف تنها نباشه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–مامان جان شما الان مطمئنی امده بودی شام درست کنی؟حق به جانب گفت:
–وا مگه من و تو داریم؟ تو توی این خونه غذا نمیخوری؟دیدم اگر یک کلمهی دیگر حرف بزنم بحث بالا میگیرد. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب گفتم:
–دیگه من روی کوزِت رو سفید کردم. هم بیرون کار کن هم خونه آخرشم...
–چیه غر میزنی، پس لابد من کوزتم که صبح تا شب باید بشورم بسابم.
–غر چیه، من با خودم دارم حرف میزنم مامان جان شما برید پیش مهمون. از درون حرص میخوردم."خب خودت پرسیدی کاری داری یا نه، مامان چیکار کنه، امدی مثلا بگی کار من خیلی درسته؟ حالا یه غذا درست کردن چیه که خودت رو با کوزِت مقایسه میکنی. بیچاره اون دختر تو اون سن کم، شب و نصف شب میرفت تو جنگل تاریک، سطل سطل آب میاورد." سرم را بالا آوردم که غر بزنم ولی در عوض گفتم:
–خدایا عاشقتم که اینقدر سورپرایزم میکنی. ای سورپرایز کننده. دوباره با خودم گفتم"نه سورپرایز خارجیه، شاید خدا انگلیسیش خوب نباشه، ای غافلگیرکنندهی عاشقتم. " موقع خیس کردن برنج صدف به آشپزخانه آمد و با لحن خنده داری گفت:
–خانم شما که همش تو آشپزخونهایی امدیم خودتون رو ببینیم. بعد در قابلمهی خورشت را برداشت.
–این چه خورشتیه؟
نمک برنج را ریختم.
–خورشت قارچ.
متفکر نگاهم کرد.
–تاحالا نشنیدم.
–این خورشت چند روزه تو خونهی ما متولد شده، دقیقا از وقتی که دولت تصمیم گرفت ملت نقرص نگیرن.
–من فکر میکردم شما رستوران دارید هر روز کباب و چنجه میخورید.
–اونحوری که باید هممون نقرص میگرفتیم. والله ما تو دورهی دولت خدمتگزارم اینجوری که تو میگی گوشت نمیخوردیم. چه برسه تو این دولت گرین کارتی.صدف چشمهایش گرد شد.
–واقعا؟ حالا من فکر میکردم فریزتون پر گوشته.در فریزر را باز کردم.
–اگه تو یه بسته گوشت پیدا کردی من صحبت میکنم جایزهی چند میلیون دلاری ناسا رو برای حل چالش قرن به تو تقدیم کنن. در فریزر را بست.
–الان رو نمیگم منظورم تو اون دوره بود. الان که آره واقعا سخت شده. فقط موندم چیزی که ما میبینیم، روز به روز گرونیه ولی چیزی که دولت میگه کاهش روز به روز تورم واسه راحتی مردمه.
–آخه مردمی که دولت تو نظرشه ما نیستیم. مردم اون همون کسایی هستن که تو خیابون فرشته و نیاوران و کوچه پشتی خونهی خودش زندگی میکنن. که وقتی میرن مغازه فقط جمع میکنن میارن، اصلا نمیفهمن چیزی گرون شده یانه، بعد دولتم که میگه کاهش تورم داشتیم میگن حتما داشتیم آفرین چه دولت با تدبیری داریم.صدف لبخند زد.
–اونا که مغازه نمیرن نوکراشون براشون خرید میکنن، اونایی هم که نوکر ندارن زنگ میزنن براشون میارن.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هدایت شده از 🌷به یاد شهدا🌷
#رفیق_شهیدم❤️
دلم ؛
نه برای با تو بودن
که برای چون تو شدن
بیقرار است ...
خنده اش انگار فرق دارد...!
نه با دهان ،که از عمق چشمانش می خندد ..
با تمام وجود و از ته قلبش ..
از عمق چشمانی که پر از مهربانیست
و از ته قلبی که خدا در آن خانه کرده ..
#جاویدالاثر_ابراهیم_هادی🌷
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحن پر ستاره
◽️هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع(ع) به دست آلسعود تسلیت باد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽
زمانی که می شد تصمیمهای خوب گرفت فرصت ها هدر رفت.حالا باید بین تصمیمهای سخت،بهترین را پیدا کرد. تضعیف اعتماد و امید عمومی، فقط هزینه و رنج تصمیمهای بزرگ را افزایش می دهد. این #دولت نمی خواهد با کارهای نمایشی وقت کُشی کند و ژستهای پوپولیستی بگیرد.
#رئیسی
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆