eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
683 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اقا،،داشتم به زنتون نگاه میکردم گفتم۔۔۔۔۔۔ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم.با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمی‌دانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حس‌های عجیب و غریبی در من رشد می‌کرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمی‌‌دانم چه‌جور موجودی بود.وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بی‌گدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید. فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمه‌اییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید: –چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟ –مامان یه جوری میگید لباس کار انگار... همون مانتو دامن قهوه‌ایت رو می‌گم. این همه پول دادی واست دوختن. –خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعه‌اش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلند‌تر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم. وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود. الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم. –خب پس دیگه اون روسری قهوه‌ایی من رو نمی‌خوای دیگه.نگاه متعجبم را به مادر دوختم. –کدوم روسری؟ –وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه. –آهان، نه، یدونه برات می‌خرم مامان، اون دیگه کهنه شده. –نمی‌خوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه می‌تونی لنگش رو بخری. نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم. ریمل را که برداشتم مادر گفت: –باز که از این آت و آشغالها... –مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه. مادر به طرف در اتاق رفت. –وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟ –نه. چی گفت؟ –گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: –البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه... بقیه‌ی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود.پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد. –چه خبرته شکست اون شیشه‌ها.بلند گفتم: –این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست."پس چرا صدای دل من رو نمی‌شنوی که راه به راه با حرفات می‌شکنه مامان جان" مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمه‌وار با خودش گفت: –نمیشه به بچه‌های الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و...باز هم بقیه‌ی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم.وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد –آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید. "مامانم تو رو ببینه چی میگه"باشنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد. —خود آقای چگینی کجا هستن؟ –تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت.با تردید پرسیدم: –من باید دقیقا چی کار کنم؟اشاره به اتاق در بسته‌ایی، که در کناراتاق راستین قرار داشت کرد. –برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن. از کنار اتاق راستین که می‌گذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت: –چند لحظه بیایید کارتون دارم. کمی جا خوردم. "بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو ازاتاقت می‌پری بیرون، ترسیدم." وارد اتاق شدم و سلام کردم. نگاهی به سرتا پایم انداخت. –بفرمایید بشینید. از دستش دلخور بودم. می‌دانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم. سرد گفتم: –ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید. –به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم: –ممنون. –اُسوه خانم. دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد.گفتم: –میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟ –اینجا همه راحتن مشکلی نداره.اخم کردم. –ولی من راحت نیستم.دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و روبرویم ایستاد. –شما از دست من ناراحتید؟ –نه، مگه شما کاری کردید؟چشم‌هایش را ریز کرد. –ظاهرا که اینطوره. "نه‌بابا ریمل نزدم اینجوری به نظر میاد. ولی چرا بازم حرفی برای گفتن ندارم؟ شاید واقعا مامان راست میگه." کمی تامل کردم و گفتم: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 ترسم بر آن است که نکند بر اثر سنگيني گناهانم نتوانم سبک شوم و به سويت پروازکنم و از جمله کساني باشم که از ياد تو و آياتت غافل شده‌اند. خدايا قدرتي به من عطا فرما که اين بار بتوانم در راه تو قدم بردارم و در خودساري خود کوشا باشم. خدايا توفيق ادامه‌ي راه راستين شهدا را به همه‌ي ما عطا فرما. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ 🚫شایعه فرستادن آرد به کربلا در بحران گندم ایران آرد را به کربلا خیرات میکند. ❇️پاسخ 🔺انتشارگسترده ویدیویی از صادرات ارد به کربلا تحت عنوان خیرات کربلا به صورت همزمان و هماهنگ در رسانه های دشمن❗️ √خیرات کربلا اسم یک برند است و هیچ ربطی به خیرات و صدقه ندارد √واردات موقت گندم از روسیه و تبدیل آن به آرد و صادرات مجدد به کشورهای هدف یکی از بهترین روش های ارزآوری در کشور است √ ارز این صادرات مجدد نیمایی است و نه ارز ۴۲۰۰ جهانگیری 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
29.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 دختران نیجریه ای، قربانی شهوترانی مردان غربی 🔺 گزارش شبکه دویچه‌وله آلمان از هزاران زن آفریقایی که توسط گروههای قاچاق با وعده زندگی بهتر و رفاه به اروپا کشانده می‌شوند و برای سو استفاده جنسی بین اروپایی‌ها دست به دست می‌شوند! 🔸تخمین زده شده است تنها از کشور نیجریه ۳۰.۰۰۰ زن و دختر قربانی این استعمار کثیف شده اند! 🔸 این است انتهای احترام فرهنگ غرب به زنان 🔹کانال اخبار عفاف و حجاب کشور 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –به ظاهر توجه نکنید.مرموز نگاهم کرد. "آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد."همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت: –مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی. بوی عطرش بینی‌ام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی می‌کرد.کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید. رُژ مخملی‌اش بد جور توی چشم بود. حدس زدم که باید همان پری‌ناز باشد.تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر می‌رسید. اشاره‌ایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید می‌خواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه می‌کند. در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم. –چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟ صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم. بلعمی لبخندش جمع شد. –خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد. –چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟ سرم را به طرفین تکان دادم.آرام گفت: –ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر. صدای خنده‌ی پری‌ناز خنجری شد روی قلبم.بلعمی گفت: –آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟لبخند زورکی زدم. –نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم. –من برم کارم رو شروع کنم. لبخند زد و گفت: –الام میام معرفیت می‌کنم.جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد. –کامران خان، همکار جدیدت امد. وارد اتاق شدم.داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند.مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت: –کامران هستم."ای‌ بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم."کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم: –خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم. –من باید اونجا بشینم؟خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت.دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم.ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت: – بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟ –مزینی هستم. سرش را به علامت تایید تکان داد. –منم خوشبختم.این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 در زندگي خود جز رضاي حق را در نظر نگيريد. هرچه مي کنيد و هرچه مي گوييد با رضاي او بسنجيد. اين دنيا محلي نيست که دلي هواي ماندن در آن را بنمايد نهايت و اوج محبت فاني شدن در معشوق است فقط نحوه رفتن مهم است و با چه توشه اي رفتن... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬دنبال ناموس مردم بیفتی دنبال ناموست می افتند شک نکن! 👌بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• # ناموس 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
‼️اوضاع داره بدتر میشه⁉️ 🔴 یکی می گفت روز به روز اوضاع داره بدتر میشه 💢 گفتم اینطور نیست، ما توی خیلی زمینه ها پیشرفت های حیرت آور داشتیم اما به فرض که واقعا حرف شما درست باشه 💠خدا در آیه ۷ سوره ابراهیم گفته «درصورتیکه شکر گذار باشید بر نعمت های شما می افزایم اما اگر کفران کنید، عذابم شدید است» ☝️ حالا آیا درحالی که شکر گذار بوده ایم بدتر شده یا نه در یک فضایی قرار داشتیم که ما را به سمت ناشکری سوق میداده و اوضاع هم بدتر شده؟! 🔵اگر سالیان متمادی فضا طوری بوده که گفتن از کمی ها و کاستی ها حرف مربوط حساب می شده، اما گفتن از نقاط قوت و پیشرفت ها، حرف بی ربط... 🔵اگر فضا طوری بوده که گفتن از مدیران نالایق، حرف عادی حساب می شده اما حمایت از مدیران با این نگاه که باید قدردان اقدامات خوب مدیران هم باشیم، حرف ناحسابی 🔵اگر فضا طوری بوده که مردم کاستی ها و خسارت هاشون را از چشم حاکمیت می دیده اند اما داشته هاشون را حاصل تلاش خودشون و بس... ⁉️ اگر چنین بوده، آیا میشه این نوع نگاه را منصفانه و شکرگذارانه دونست؟ ♦️اگر واقعا فضای جامعه طوری بوده که افراد راحت می تونستن در کلام روزمره از اقدامات خوب و نقاط قوت هم بگن و بشنوند، خوب این فضا، فضای معتدلی بوده، اما اگه اینطور نبوده و نیست، باید گفت نگاه غالب به سمت تمرکز بر کاستی ها و ناشکری بوده و برای این حالت خداوند وعده ای در زمینه بهتر شدن اوضاع به کسی نداده... 💠و در آیه ۱۳۱ سوره اعراف در احوال قوم بنی اسرائیل گفته: وقتی نعمت و خوشی بهشون می رسید می گفتند این حق ما و بخاطر لیاقت خودمان بوده اما وقتی دچار سختی و مشکل می شدند تقصیر را به گردن موسی و همراهانش می انداختند... ❇️شکرگذاری یعنی دیدن نعمت های خدا، دیدن خوشی ها و پیشرفت ها و گفتن از اونها ✅برای اینکه خدا نعمتهاش را برامون زیاد بکنه و اوضاع روز به روز بهتر بشه، بیاین درکنار کاستی ها از پیشرفت ها هم بگیم 🌐در سایت «افتخار ۱۳۵۷» گوشه هایی از پیشرفت های این سالیان گرد آوری شده، ببینید و این متن را منتشر کنید تا کمی هم شکرگذاری کرده باشیم. https://eftekhar1357.ir/ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 وقتی آموزش و پرورش استرالیا از دختر‌بچه‌های ۱۰ ساله می‌خواهد با پدرشان درباره مسائل جنسی صحبت‌ کنند! 🔺 عصبانیت نماینده پارلمان این کشور از اجرای سند ۲۰۳۰. وی می گوید: 🔺فرزندان ما مادام‌العمر آسیب خواهند دید و هرگز بهبود نخواهند یافت... 🔹کانال اخبار عفاف و حجاب کشور
بايد انسان در راه ا... رنج ببرد تا او را ملاقات كند. اين سرنوشت انسان است. بزرگي هر روح به اندازه رنجي است كه در راه ا... مي برد . روح هاي بزرگ همواره به رنج هاي بزرگي مبتلايند. مگر نه اينكه حسين اين روح بزرگ آفرينش بايد بزرگترين رنجها را ببرد و در بزرگترين امتحانات شركت جويد . ما كه شيعه هستيم بايد از او پيروي كنيم . بايد همچون او گوشه اي ساخت و از اينجا كوچيد. 📎فرماندهٔ واحدمهندسی‌رزمی جهاد سازندگی خوزستان 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷ ارومیه ، آذربایجان غربی ●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۱ دارخوین ، شلمچه 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎥ببینید👆👆 چشمهای خودمون رو باز کنیم و فریب هجمه های رسانه ای دشمن رو نخوریم 🔺حالا که اختلاس گر های میلیاردی رو گرفتن 🔺حالا که یارانه۴۵۰۰۰تومانی شده ۴۰۰هزارتومان 🔺حالا که طلب های ایران در انگلیس و کره جنوبی آزاد شده حالا که قبض آب و برق برای دهک های پایین دارن مجانی میکنن حالا که.... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♨️ غربی ها چشم و دل سیرن؟!😎 برایشان عادی شده و مثل از کنار هم رد میشن؟! 😳 در غرب و داره؟ پس اینا چیه؟👆 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش می‌کردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم می‌کرد و اگر مشکلی داشتم و سوال می‌پرسیدم با خوشرویی جواب می‌داد.بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد. فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب می‌کرد. بالای سرم ایستاده بود و به صفحه‌ی مانیتور نگاه می‌کرد. –می‌تونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی. همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت: –خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد. خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت: –ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد. گفتم: –ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم. بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد. –شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟ نگاهی به استکان چایی‌اش انداختم و بی‌تفاوت گفتم: –نه، امروز یه کم بی‌حوصله‌ام. –چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟ –ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط می‌شود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف می‌کند.سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکته‌هایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی‌ شرکت وارد اتاق شد و پرسید: –کامران خان امروز نهار نیاوردین میخوام غذاها رو گرم کنم. –نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونه‌ی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم. خانم ولدی ذوق کرد. –مبارکه، پس باید شیرینی بدید.آقای طراوت لبخند زد. –باشه، امروز ناهار همه مهمون من.همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید: –خانم مزینی شما چی می‌خورید؟از دنیای خودم بیرون امدم."اینام دلشون خوشه‌ها" –مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمی‌گردم.قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نمازخواندن ندیدم. نمی‌دانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز می‌خوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم. از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمه‌ایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد می‌کردم. سرگرم کارم شدم. –با من مشکلی دارید؟ نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم: –منظورتون چیه؟ –ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. –منظورتون رو نمی‌فهمم. –یه کم روی رفتارتون دقت کنید می‌فهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من می‌پرسه.اخم کردم. –باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار می‌کنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه. دستهایش را پایین انداخت. –فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همه‌ی تقصیرها گردن شماست؟ می‌خواهید با پدرتون صحبت..."دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد." حرفش را بریدم. –نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود." –راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت: –پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟پری ناز لبخند زورکی زد و گفت: –بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...راستین اخم کرد. –خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمی‌تونست کارش رو انجام بده. –وا، خب به من می‌گفتی انجام می‌دادم چه کاری بود؟ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
📣قراره قیمت ها برگرده به قبل‼️ ☝️توی هیاهوی چند روز اخیر درباره یارانه ها، خیلی ها متوجه نشدند که تا دو ماه دیگه قیمت مرغ و تخم مرغ و ماکارونی و روغن و لبنیات بر می گرده به قبل ❇️برنامه دولت اینه: فعلا ارز ۴۲۰۰ تومانی را از اقلام بالا حذف کرد و یارانه اون را برای ۲ ماه مستقیم واریز کرد به حساب مردم ♻️تا دو ماه دیگه زیر ساخت لازم فراهم میشه و کارت های بانکی مردم هوشمند میشه ✅یعنی سهم استاندارد مرغ و تخم مرغ و روغن و بقیه اقلام دیگه برای مصرف هر خانوار درکارت بانکی شون اعمال میشه و سرپرست هر خانوار وقتی میره برای خرید این اقلام، بعد از کشیدن کارت بانکی، مبلغی معادل قیمت همون کالا ها در شهریور ۱۴۰۰ از کارتش کم میشه 👏این یعنی یه برنامه ریزی خیلی جالب و عالی 👌👌اینطوری یارانه به محض خرید کالاهای اساسی از طرف دولت به فروشنده پرداخت میشه و خریدار هم پولی که پرداخت می‌کنه به نرخ شهریور ۱۴۰۰ هست 🔆با این طرح خیلی اتفاقای خوبی توی اقتصاد می‌افته و یه بخش مهمی از بیماری های ریشه دار اقتصادی مون درمان میشه 👇اما اگه میخاین بدونید چرا دولت دوماه دیگه صبر نکرد تا زیرساخت ها کامل آماده بشه و بعد طرح را اجرا بکنه، توضیحاتی که این آقا میده را ببینید تا متوجه بشین (توی لینک زیر)👇 📺https://eftekhar1357.ir/?p=3280 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
: ●وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می دهم که در شناخت وظیفه تان قصور و در انجام آن کوتاهی نکنید. ●و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد. 🌷 ●ولادت : ۱۳۵۰/۷/۱ شال ، قزوین ●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۲۴ تدمر ، سوریه 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل کرد و گفت: –بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریه‌هایم بود با فشار بیرون دادم.دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم. پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب درهم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم.آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرورفت و احساس سوزش کردم. آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم: –بله، خانم ولدی کارم داشتید؟ –نایلون شیکی را دستم داد و گفت: –عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم. –نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.اخم تصنعی کرد. –اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.تشکر کردم و ازآبدارخانه بیرون آمدم.به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم: –هی بد نبود. چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد. –بیا اینجا بشین کارت دارم. کنارش نشستم. –اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیه‌ام را به مبل دادم. –تو که بازم زود امدی. –آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده. –بدون کارگر که نمی‌تونید. –آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت می‌گیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده. –راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصه‌هام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.امیر محسن کمی جابه جا شد. –میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتربه کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی. بلند شدم. –نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.او هم بلند شد. –خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلی‌ام است. –مشکلی نیست امیر، عادت می‌کنم،خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه، –آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه... –نه بابا سعی می‌کنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم. طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبه‌اش رو نداری دیگه. نمی‌دانم حس‌های مرا چطور می‌فهمید. –باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم. امیر محسن پوزخندی زد و خواست ازاتاق بیرون برود.صدایش کردم. برگشت و گفت: –زود بگو میخوام برم. –من چمه امیر محسن؟کنارم روی تخت نشست. –قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟ –بگو بابا، مگه بچه‌ام. –تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجه‌ی این موضوع شده باشه. هین بلندی کشیدم. –خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟ خندید. –پس یعنی درست گفتم؟با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"نالیدم و گفتم: –حالا چی‌کار کنم؟به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه. –ولی من توقعی از اون ندارم. –چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشه‌ی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ 📈نمودار قیمت جهانی گندم سر به فلک کشیده چند ماه دیگر متوجه کار بزرگ دولت خواهید شد❗️
🕰 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانه‌شان می‌خواهد سری هم به من بزند. –صدف جان هر چی فکر می‌کنم خونه‌ی ما توی مسیرت نیستا.نوچ نوچی‌کرد و گفت: –رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟ –اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم. –نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه. –صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟مکثی کرد و پرسید: –وا! پس واسه دیدن کی میام؟ –مامانم و امیر محسن. –خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام. –صدف مشکوک میزنیا. از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت.سکوت کردم. کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد: –راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم. –صدف من از این حرف زدن و دیدارها می‌ترسم. نکنه یه وقت... حرفم را نصفه گذاشتم. –یه وقت چی؟ –خودت میدونی چی؟ – اُسوه خیلی وقته می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. –چی؟ –چیزه...چطوری بگم؟ من...من... –تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی. –من به امیر‌محسن فکر می‌کنم. گنگ پرسیدم: –بهش فکر می‌کنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه. –ای بابا تو چرا نمی‌گیری؟هین بلندی کشیدم. –چی گفتی؟ تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟ فریاد زدم. –با توام صدف؟ –چرا داد میزنی؟ –چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمی‌بینی؟ –یه جوری برخورد می‌کنی انگار گناه کبیره انجام دادم. –چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا می‌فهمی... حرفم را برید. –همه چی رو خیلی خوب می‌دونم. همه‌ی شرایطی که من دلم می‌خواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره. فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟از حرفش خنده‌ام گرفت. –همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟من تازه می‌خواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت...فوری گفت: –دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم. – صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشم‌های برادر من... –خودم میشم چشم‌هاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست. –چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره،خانوادت چی میشن؟ –من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیرمحسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید می‌کنن. در ضمن امیر‌محسن خودش همه‌ی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار می‌کنم.مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. –شما با هم در این مورد حرف زدید؟ آرام گفت: –اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا می‌خواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد. –صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همه‌ی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد. –پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بی‌اهمیته.حرصم گرفته بود. –آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید. با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشه‌ی دنج امیر محسن در سالن رفتم.روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر می‌داد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیر‌محسن سرچ کرده بود را می‌خواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیز‌ها بود.هندزفری را پرت کردم وطلبکار گفتم: –آره دیگه، دیگه داری عیال‌وار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم. بلند شد نشست.با ابروهای بالا رفته گفت: –چی میگی تو؟کنارش نشستم. –من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم.امیر محسن اشاره‌ایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت: –هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه.اخم کردم. –یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟ نفسش را بیرون داد و حرفی نزد.آرامتر گفتم: –اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم. –انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا...حرفم را برید. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
اگر تعریفت از آزادے اینـہ ڪه خودتو مـثل نمایشگاه بـہ همـہ نشون بدے! بدان این تو نیستے کـہ آزادے این بازدید از توئـہ کـہ آزاده همون کـہ بالاش میـنویسن: 👈🏻 بازدید برای عموم آزاد است! ❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیاط خودش میبره و میدوزه. من اصلا نمیفهمم صدف چرا اینارو بهت گفته، چون قرار بود تا به نتیجه نرسیدیم به کسی حرفی نزنیم. –من که کسی نیستم. بعدشم من خودم تو یه شرایطی قرارش دادم که مجبور شد بگه. نفس عمیقی کشید. –تا چند جلسه دیگه باهاش حرف نزنم نمی‌تونم هیچ نظری بدم.آرام ضربه‌ایی روی دستش زدم. –دیگه توام خودت رو نگیر، الان اون باید راضی باشه نه تو. –موضوع اصلا این چیزا نیست. باید بسنجمش ببینم اصلا می‌تونه با شرایط سخت من کنار بیاد یا در گیر احساس شده. می‌خوام ببینم عقل کجای زندگیشه.لبم را به دندان گرفتم. –نگو امیر محسن، اتفاقا صدف دختر عاقلیه، حداقل از من عاقلتره.راستی معیار تو چیه برای ازدواج؟ –همین عقل. –یعنی چی؟ معیارت عقل طرفه؟ –اهوم. اگر عقل داشته باشه و ازش استفاده کنه ما مشکلی نخواهیم داشت. –یعنی زیبایی، هیکل... حرفم را برید. –زنی که عاقل باشه زیبا میشه، زیبایی میشه که برای دیدنش نیاز به چشم نیست. این عقلِ که انسان رو کامل می‌کنه. البته عقلم طبقه بندیهایی داره. من کلی گفتم. مثلا ممکنه یه نفر عاقل باشه ولی زمینه‌ایی برای رشدش نداشته که به حرکتش در بیاره که معمولا با کوچکترین حرف و سخنی که جایی می‌شنوه به فکر میره یا در موردش تحقیق میکنه، گاهی یه تلنگر باعث رشد بیش از حد یه نفر میشه. اینایی که یه شبه ره صد ساله میرن. یا بعضیها عقل دارن ولی ازش استفاده نمی‌کنن یعنی اونقدر به بُعد نفس درونیشون پرداختن که نفس تونسته عقل رو توی مشت خودش بگیره و اجازه‌ی حرکتی بهش نده. –منظورت همون آک بند موندن عقله؟ خندید. –خب استفاده از عقل سختی داره. –یه چیزی در مورد صدف بگم. سرش را تکان داد. –راستش صدف خیلی خوشگله. خواستگارم زیاد داره ولی همش ردشون میکنه، میگه به دلم نمیشینه. برام عجیبه چه طور تو رو انتخاب کرده، بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرت عقلش آک‌بند نیست؟ –زیباترین زنهای عالم هم توی زندگی وقتی بی‌عقلی می‌کنن شوهراشون ازشون بیزار میشن و اون زن براشون زشت میشه. یعنی دیگه زیبایی زنشون رو نمی‌بینن. اخلاق خوب باعث زیبایی آدما میشه نه صرفا ظاهر. حالا باید دلیل همین که میگه به دلم نمیشینه رو هم ازش بپرسم. اصلا چه جور دلی داره که برای توش نشستن یه فرد شرایط خاصی باید داشته باشه.گاهی دل ما عیب و ایراد داره ولی این ایراد رو تو دل دیگران می‌بینیم.لبهایم را بیرون دادم. –منظورت رو نمی‌فهمم، پس این که میگن طرف به دلم ننشست یعنی درست نیست؟ صدف که همچین دختر مذهبی هم نیست که بخواد طرفش شرایط خاص مذهبی داشته باشه. البته بی‌اعتقاد نیستا فقط... –آره متوجه شدم چطوریه، یه باری که با هم صحبت کردیم از حرفهاش یه چیزهایی دستگیرم شده. باید دید به بلوغ شخصیتی هم رسیده یا نه. فعلا باید صبر کرد. –دیگه تو این سن می‌خواستی نرسه. – این چیزها ربطی به سن نداره، بعضیها تو هفتاد سالگی هم به این بلوغ نمیرسن. بعضی‌ها تو سن هفده سالگی بهش میرسن. روانشناسها برای تشخیص این که کسی دارای شخصیت رشد کرده ای است و به بلوغ شخصیتی رسیده یا نه راهکارهایی دارن، مثل "کامروایی درنگیده." اگر انسان تونست کامروایی خودش رو عقب بندازه و نیازی که داره رو در لحظه برآورده نکنه و اون رو مدتی فاصله بندازه، این آدم دارای شخصیت رشد کردست. یعنی به تاخیر افتادن خواستش عصبی و پریشونش نکنه.یکی از نشانه‌های بزرگ نشدن آدمها همینه، مثل بچه‌ها که اگر چیزی خواستند همان لحظه باید به دستش بیاورند وگرنه زمین و زمان رو به هم میدوزن. این از علامتهای بچگی و عدم رشد کافیه. لبم را گاز گرفتم: –یعنی منم اینجوریم؟ آخه تو گاهی به من میگی بزرگ شو منظورت اینه؟ –خب توام صبرت کمه، ولی خب ویژگیهای خوب دیگه هم داری.مادر از آشپزخانه گفت: –اُسوه به جای این که اینقدراونجابشینی و حرف بزنی پاشو بیا به من کمک کن و یه کاری انجام بده، فردا پس فرداشوهر کردی میخوای نفرین مادر شوهرت دامنم رو بگیره؟همانطور که بلند می‌شدم گفتم: –مامان از وقتی یادمه شما این حرفها رو می‌زدید، نمیدونم چرا این فردا پس فردایی که این همه ساله میگیدنمیاد.می‌ترسم آخر آرزوی نفرین شنیدن از مادر شوهرم تو دلتون بمونه.مادر در چشمانم براق شد. –با این زبونت هر جا بری برگشت میخوری. تا وقتی بهانه‌های بنی‌اسرائیلی واسه خواستگارات میاری بیخ ریش مایی. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی. می‌خوای سر خونه زندگیت هم بری؟ دیگه کی میاد از اون بهتر مگه این که خواب ببینی. واقعا که خلایق هر چه لایق. بعد دلخور رویش رابرگرداند.عصبی گفتم: –آره اصلا من لیاقت ندارم. امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت: –نمیشد حالا زبونت رو نگه می‌داشتی؟الان فقط باید می‌گفتی، چشم مامان. بعد آرام از من دور شد. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ ⛔️شبهه چرا هر چی گرفتاری و خشکسالی و سیل و زلزله و فقر و گرانی هست مال ما مسلمان ها هست؟ ❇️پاسخ رو ببینید👆 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔸شهید مهدی زین الدین : 🌹هر گاه شب جمعه را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد می‌کنند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🛑📷 تن را نباید به جای نرم و راحت عادت داد... شهید علی قمی کُردی 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌸🍃.... . . چادر یک سبک زندگی ست...! ما از سبک زندگی چادری ها میگوییم😌 چادر که سرت میکنی، زندگی ات هم باید چادرانه بشود.😍 یک نیست فقط! یک زندگیست|♥️|