eitaa logo
کافه انارستانِ منِ طو ♥️
3.4هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2هزار ویدیو
43 فایل
﷽ ❤️ از تمام دنیا یک دوستت دارم طو برایم کافیست ... ❤️❤️❤️ @hazrat_anar
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ گفتند: او کجا باشد؟ گفت: به "قرَن" گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت: نه به دیده ی ظاهر گفتند: عجب ! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟ در چیزی شبیه هستیم: فاصله. درد مشترک. از قَرَنِ تو تا او. از قرنِ من تا او. فاصله ! مگر فرقی میکند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم، اما من .... ❤️❤️❤️ 💐 @anarestane_maneto
🖤 به آنكه طناب دور گردنش می انداخت، به آنكه به اسیری او را سوار اسب می كرد، به مردی كه تازیانه بالا برده بود تا تنش را سیاده كند، به مردمی كه ایستاده بودند به تماشا، به هر كسی كه آنجا بود التماس می كرد: "به حسین(ع) بگویید، مسلم گفت: "نیا! مسلم گفت نیا". به زنی كه دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذرانی كه نمی شناخت، حتی به بچه ها می گفت. شمشیر بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمی كه پایین دارالاماره منتظر ایستاده بودند سرش پایین بیفتد التماس می كرد: "یكی را روانه كنید به حسین بگوید كه نیا". 😭😭😭 شب حضرت مسلم بن عقیل @anarestane_maneto
🍀 💠 مردی که فقط اسب داشت امام آمدند دم خیمه‌اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود: به آقا بگو عذر دارم، نمی‌آیم. امام دل‌شان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند. گفت: آماده مرگ نیستم! اسب قیمتی‌ام مالِ شما! نگاهی کردند که از شرم لال شد: اسبت را نمی‌خواهیم. چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک: از این جا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی، که اگر بشنوی و نیایی.. سوار اسب قیمتی اش بتاخت رفت و دور شد. 😔😔😔 داستان درباره عبیدالله بن حر جعفی است. @anarestane_maneto
🍀 مردی كه سودی نداشت ... "فایده، كلمه ای این همه بی معنی نشده بود كه ظهر آن روز شد". مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فایده دارم بمانم". پسر رسول نشسته بود كنار تن خونی آخرین نفری كه رفته بود میدان و سر و رویش غرق خاك و عرق بود. مرد گفت: "تنها دو تن از یارانت مانده اند، پایان معلوم شده". پسر رسول چیزی نگفت. صدای مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودی نیست آقا! بگذارید بروم". پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت:‌ "كاش زودتر رفته بودی". لحنش ناگهان نگران شد: "اسبی نمانده از این سپاه عظیم چه طور پیاده می گذری؟" از همان جا كه نشسته بود، كنار تن خونی آخرین یار، دید كه مرد سود و زیان، اسبش را پیش تر لابه لای خیمه ها پنهان كرده. دید كه مرد سوار شد و دید كه دور شد ... 😔😔😔 داستان درباره ضحاك ابن قیس مشرقی است @anarestane_maneto
🖤 مردی كه دست هایش را باز كرد امام تازه تكبیر گفته بودند كه تیر به پاهای سعید خورد. ایستاده بود پیش رو و دست ها را دو طرف تن باز كرده بود. "به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید." حمد می خواندند كه تیر به شكمش خورد. ركوع رفته بودند كه دست هایش، سجده رفته بودند كه سینه اش، سجده دوم بود كه دست دیگرش، تشهد می خواندند كه چشم هایش، سلام می دادند كه فرو افتاد ... 🖤🖤🖤 ✍🏼 داستان درباره سعید ابن عبدالله الحنفی است. @anarestane_maneto
💌 مردی که اولین زائر و آخرین شهید شد! نامش هَفهاف بن مهند راسبی بصری است. ساعت پنج و شش عصر رسید کربلا. فکر می کرد آن لشکر سی هزار نفره که در ظاهر پیروز شدند لشکر حسین اند. رفت سمت لشکر گفت مولای من کجاست؟ گفتند مولای تو کیست؟ گفت پسر علی بن ابی طالب. گودال را نشانش دادند. فهمید ورق برگشته. فهمید دیر رسیده. کاش بصره اینقدر از کربلا دور نبود...!  رفت سمت‌ گودال. نگفت دیر شده! نگفت ببخش حسین‌ جان نیامدم به یاری ات! نگفت لیاقت نداشتم با تو باشم! نا‌امید نشد. گفت مولای من! لحظاتی دیگر می آیم زیارت... زد به دل لشکر. محاصره شد. شهید شد. افتاد نزدیک گودال. ای کسانی که فکر می کنید اید! هفهاف بصری بعد از حسین شهید شد! می گویند هفهاف آخرین‌ شهید واقعه است اما من می گویم‌ هفهاف اولین زائر کربلاست! 💚💚💚 @anarestane_maneto