eitaa logo
کافه تعامل ⚘
1.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
🌱 اینجاییم؛ برای‌افزایش‌مهارت‌ارتباط‌با‌: 🌷خود 💚خدا 💐دیگران @taamol_jz 👤 ⭕️ تبادل: @ad_tab_fadak 💌 ارتباط با ما: (ناشناس) daigo.ir/secret/530683049
مشاهده در ایتا
دانلود
کافه تعامل ⚘
🧕🏻 سلااااااام. من ترنم هستم، ٢٠ سالمه. یه پدر و مادر مهربون دارم و دو تا خواهر و دو تا برادر. تمن
🪴 رمان 📖 اول 🔰 این قسمت: کنکور چشمای تمنا برق می‌زد یا خیس اشک بود؟ نمی‌دونم... فقط می‌دونم که از درون، گُر گرفته بودم و حالم بَد بود. خواهرم رتبه خوبی تو کنکور آورده بود و اون‌وقت، منی که دو سال ازش بزرگ‌‌‌تر بودم، بخاطر اینکه سال اول رتبه خوبی نیاوردم کلاً قید درس رو زده بودم... بغض کرده بودم و دلم می‌خواست مفصل کتکش بزنم... اعصابم خورد بود... رفتم تو اتاقم تا کسی نفهمه چمه، سرمو کوبیدم به بالش و بغضم ترکید... - ترنم... ترنم... ترنم... مامان یک‌ریز اسممو صدا می‌کرد، گمونم وقت شام بود. کاش می‌تونستم با یه دلیل موجه، تا صبح همین‌جا بمونم، اصلاً حوصله شام خوردن اونم تو جمع خانواده رو نداشتم. هر چی باشه، من آبجی بزرگه‌ام، نمیخوام کسی فکر کنه دارم به آبجی کوچیکه حسودی می‌کنم! پاشدم. اول یه آب به صورتم زدم و رفتم سر میز شام. -ای وای، تو چت شده؟ این چه قیافه‌ایه؟ +چیزی‌ام نیست مامان... خسته‌ام خوابم میاد. اما می‌دونستم که مامان، تنها کسیه که نمیشه چیزی رو ازش مخفی کرد و تا حالا حتماً فهمیده چمه! موقع کشیدن برنج، نزدیک بود با تمنا دعوام بشه که با وساطت بابا حل شد. زمان شام خوردن با شیرین زبونی‌های تهمینه، شوخی‌های پسرونه سینا و سهیل - خواهر و برادرام - و مهربونیای همیشگی بابا و مامان گذشت، در حالی که من زیاد نتونستم غذا بخورم، و بهتره بگم داشتم با غذا، بازی می‌کردم. خدا رو شکر کردم که نوبت ظرف شستن با پسرا بود اون شب و می‌تونستم با خیال راحت برم تو اتاقم. وقتی در اتاقم رو باز کردم، مامان رو دیدم که زودتر از من نشسته بود روی صندلی... چقدر خوشم میومد ازش، هیچ وقت بی‌خیال هیچ‌کدوم از ما نمی‌شد و از طرفی اهل گیر دادن و... هم نبود. - ترنم جانم... دراز بکش نفس مامان رگ خوابم رو بلد بود... دراز کشیدم اومد کنار تختم، دستاشو برد لای موهام و با صدای آرومی گفت: میدونی من چقدر به داشتنت افتخار می‌کنم... میدونی هر شب، شیرینی اولین باری که بغلت کردم رو یادآوری می‌کنم و خدا رو از ته دل شکر می‌کنم...؟ ============= احساس می‌کردم یکی داره آب میریزه رو آتیشی که از بعد از ظهر، درونمو می‌سوزوند... دل به دلش دادم و سعی کردم بدون هیچ گارد گرفتن و مقاومتی، ادامه حرفاشو بشنوم. ============= ترنم جانم... ما آدما، طبیعیه که دلمون یه چیزایی رو بخواد اما جور نشه. اصلاً این دنیا، مدلش اینجوریه... هیچ کس رو پیدا نمی‌کنی به همه خواسته‌هاش رسیده باشه... آره... من درکت می‌کنم... من قبول دارم که به هم ریختی... اما توقع دارم بتونی از پس خودت بر بیای... حیف قلب قشنگ تو نیست که پر بشه از حسای بد؟ تو با اون قلب بهاری‌ات... میتونی صاحب بهترین حال خوب دنیا باشی... حیف نیست ترنم نازم؟ ============= همونطور که محو حرفاش بودم با چشمای بسته و کیف می‌کردم از... ✨ ادامه دارد ✍🏻 به قلم: بنت‌الـﮩـد ﮯ ─━━━⊱☕️⊰━━━━─ @cafe_taamol ─━━━⊱☕️⊰━━━━─
کافه تعامل ⚘
🪴 رمان #ترنم 📖 #قسمت اول 🔰 این قسمت: کنکور چشمای تمنا برق می‌زد یا خیس اشک بود؟ نمی‌دونم... فقط می‌
🪴 رمان 📖 دوم 🔰 این قسمت: شکر خدا همونطور که محو حرفاش بودم با چشمای بسته و کیف می‌کردم از دستای مهربونش که لای موهام می‌چرخید، گفتم: آخه چطوری مامان... چطوری خودمو کنترل کنم... من بلد نیستم... آره هزار بار یادم دادی! اما من بازم بلد نیستم... میخوام دوباره از اول یادم بدی... چشمام بسته بود اما می‌تونستم محبتی که تو نگاهش گل کرده بود رو حس کنم. با همون صدای مهربونش ادامه داد: عزیزدلم، همونطور که چشماتو بستی اوج بگیر بیا بالا... بیا بالا... بیا بالاتر... می‌خوام خودت رو از بالا ببینی. فکر کن یه فرشته‌ای هستی که داری داخل خونه مون رو می‌بینی ترنم و تمنا و تهمینه، سینا و سهیل و پدر و مادرت رو. ========================= همونطور که داشتم به حرف‌های مامان فکر می‌کردم و بالا و بالاتر می‌رفتم تا خودم رو از زاویه دیگه نگاه کنم،جواب دادم: آره مامان دارم میام بالا. مامان با همون صدای قشنگ و مهربونش ادامه داد: نگاه کن به خودت ببین تو خونه چه جایگاهی داری؟ برام توصیف کن ترنم توی این خونه چه چیزایی داره چه کارهایی می‌کنه؟ فکر کن منم یه فرشته‌ای هستم کنارت که نابینام! تو که می‌بینی داری از بالا می‌بینی برای من تعریف کن! ========================= از مثالی که مامان زد خندم گرفته بود، زیر لب خدا نکنه ای گفتم و سعی کردم چیزی که می‌خواد رو براش توصیف کنم: ترنم یه دختر شاد که توی خونه برعکس بقیه بچه‌ها یک اتاق مستقل داشت چون کارگاه کوچیک سوزن دوزی اش بود و نمیشد که با بقیه خواهراش شریکی باشه. ترنم حالش همیشه خوب بود اصلاً ترنم خودش به سوزن دوزی بیشتر از درس خوندن علاقه داشت که بیخیال درس شد، فقط بعضی وقتا دلش هوای درس خوندن می‌کرد... که الانم با رتبه آوردن تمنا توی کنکور دوباره دلش هوایی شده بود چیزایی که ترنم داشت آرزوی هر دختر و پسر هم سن و سال ترنم بود. اون به خاطر استقلال اقتصادی که پیدا کرده بود توی خونواده جایگاه خوبی داشت، باهاش مشورت می‌کردند، همه قبولش داشتند و حرفش تو خونه حرف بود. ترنم خیلی باهوش بود و اگه قرار بود دوباره درس خوندن رو ادامه بده حتما موفق می‌شد. ترنم خیلی خوش سلیقه بود ترنم خیلی خوش صحبت بود ترنم خیلی خوش فکر بود ترنم خیلی خوش قلب بود داشتم ترنمی که می‌دیدم رو توصیف می‌کردم که گرمای بوسه مامان رو صورتم نشست. و فهمیدم که از کنارم بلند شد. کنجکاو شدم که کجا رفت؟ چی شد؟ آروم چشمامو باز کردم و دیدم سر سجاده‎ام، قامت بسته به نماز! خیلی تعجب کردم!! داشتیم صحبت می‌کردیم‎آ چی شد یه دفعه! خیلی طول نکشید که نماز دو رکعتی اش تموم شد و اومد دوباره سمتم. بهش گفتم مامان داری چیکار می‌کنی؟ جواب داد: آخه دلم ضعف رفت از داشتن همچین دختری نتونستم خودمو کنترل کنم، باید همون موقع خدا رو شکر می‌کردم. راستی تو که خودت اون ترنمی هستی که توصیفش کردی، نمی‌خوای خدا رو شکر کنی؟ با خجالت گفتم: آخه مامان الان حس نماز خوندنو ندارم... جواب داد: میدونم عزیزکم، منظورم این نبود که نماز بخونی، شکر نعمت همیشه به نماز خوندن نیست، گاهی وقتا با تغییر زاویه نگاه به خودمون و دارایی هایمونه... لطفا همیشه حواست به خودت و دارایی‌هات باشه چون این ترنمی که توصیف کردی یه امانت بزرگ ارزشمند از طرف خداست به تو و به همه ما! مطمئن باش اگه به خودت اینطوری نگاه کنی هیچ وقت از چیزایی که به دست نیاوردی به هم نمی‌ریزی، در عوض روحیه و انگیزه پیدا می‌کنی تا بری دنبال اون چیزایی که می‌خوای و هنوز به دست نیاوردی و تلاش می‌کنی تا به دستشون بیاری... ========================= شب بخیر گفتیم و مامان رفت و من موندم و شکر خدا و فکر کردن به حرفای مامان و نفهمیدم کی خوابم بُرد... ✨ ادامه دارد ✍🏻 به قلم: بنت‌الـﮩـد ﮯ ─━━━⊱☕️⊰━━━━─ @cafe_taamol ─━━━⊱☕️⊰━━━━─
کافه تعامل ⚘
🌞 در گرمای تابستانه سر ظهر... چی می‌چسبه؟ . . . . . . . . . . . . . . . 😊 خوندن و شنفتن #حرفاتون 💐
🗣 📪 پیام جدید 💬سلام متشکرم از رمان زیبا و کاربردی ترنم دیشب خونه ما فرشته بارون بود😁 منو و دو تا گلام هر کدوم موقع خواب. فرشته شدیم و از بالا خودمون رو توصیف میکردیم. همراه با سجده شکر بعد از توصیف ناردونه هام. بسیار عالی و تاثیر گذار بود ممنون از کانال خوبتون =================== 💌 پاسخ کافه‌دار: علیکم السلام. 😍 پیامتون باعث خوشحالی فراوان کافه‌داران شد. ممنون میشیم رمان رو به بقیه هم معرفی کنید. سپاس از همراهی‌تون 🙏🏻
کافه تعامل ⚘
🪴 رمان #ترنم 📖 #قسمت دوم 🔰 این قسمت: شکر خدا همونطور که محو حرفاش بودم با چشمای بسته و کیف می‌کردم
🪴 رمان 📖 قسمت سوم 🔰 این قسمت: آسمان شب همه جا تاریک بود چشمام هیچ چیز رو نمی‌دید. صدایی از دور به گوشم می‌رسید که نمی‌تونستم تشخیص بدم از کدوم طرفه. یه چند لحظه‌ای پلک می‌زدم تا شاید یه چیزی ببینم... یه نور خیلی ضعیفی سمت راستم بود، آهان بله موبایلم بود! صدا هم صدای زنگ بیدارباش گوشی بود. هوشیار شدم و رفتم سمت موبایل... ساعت رو که دیدم یک ساعتی مونده بود به اذان صبح. صدای موبایل رو قطع کردم و از اتاقم رفتم. بیرون حالم خوب بود و سرحال بودم. رفتم توی حیاط و چشم دوختم ستاره‌هایی که می‌درخشیدند. از بچگی عاشق آسمان شب بودم، ساعت‌ها می‌تونستم به آسمان نگاه کنم و فکر کنم به چیزی که می‌خوام... آرامش عجیبی از این کار می‌گرفتم حالا هم به آسمان خیره شدم و مشغول فکر کردن به حرف‌های مامان شدم: خدایا چقدر مهربونی... یه نعمت‌هایی به من دادی و من گاهی وقتا یادم میره اینا نعمتن و من باید شکرشون رو به جا بیارم... مشغول فکر کردن بودم که بابا اومد تو حیاط: به به چه دختری دارم من! چطوری قربونت برم؟ لبخندی زدم و رفتم به سمتش و بغلش کردم... رابطه خوبی با بابا داشتم و همون لحظه یادم افتاد که این هم یکی از نعمت‌های خداست ولی من تا حالا بهش توجه نکرده بودم و شکرش رو به جا نیاورده بودم... بابا ازم پرسید در چه حالی؟ داری چیکار می‌کنی؟ بهش گفتم دیگه شما که می‌دونید مثل همیشه... محو آسمونم و دارم فکر می‌کنم... بابا هم نشست کنارم و با دقت شروع به واکاوی آسمون کرد. با اومدن بابا سرحال‌تر شده بودم. دلم تنگ شده بود برای خلوت پدر دختری. همونطور که به آسمون نگاه می‌کرد بهم گفت ستاره‌ها خوشگلن مگه نه؟ چه چیدمان قشنگی دارن! با پس زمینه مشکی ستاره‌هایی با این نور... به به خود خدا که بی‌نظیره خلقتشم بی‌نظیره. ======================== چقدر قشنگ توصیف می‌کرد آسمون رو و من بیشتر از قبل محو آسمون شدم. بابا گفت: دوست داشتی خونه ما هم روی کره زمین مثل این ستاره‌ها بدرخشه و سوسو بزنه؟ آسمونی‌ها از اون بالا بهت نگاهمون کنن و بگن چه خلقت زیبایی داره خدا؟! تعجب کردم! _ بابا، چه حرفایی می‌زنید! مگه میشه؟ نگاه مهربون بابا رو صورتم چرخید و با همون صدای آروم گفت: باباجان، هر کس اهل نماز شب خوندن باشه مثل یه ستاره روی زمین می‌درخشه و یه روایتی از امام صادق علیه السلام برام خوند. ======================== انگار یک گنج پیدا کرده بودم با خوشحالی پا شدم و گفتم فکر کنم یه نیم ساعتی به اذان مونده... درسته؟ بابا سری به نشونه تایید تکون داد و هر دو رفتیم برای نماز شب خوندن. ======================== جانمازی که بابا از سوریه برام آورده بود رو پهن کردم... از خدا پنهون نیست، از شما چه پنهون! خیلی حس نماز خوندن نداشتم... که بابا مثل همیشه درکم کرد و یه راهکار بهم داد: + ترنم بابا، لازم نیست همه 11 رکعت رو بخونی، میتونی فقط 3 رکعتشو بخونی... دو رکعت آخر و اون تک رکعتی رو... از اینکه باهام راه میومد، حس و حال خوبی گرفتم و با اشتیاق مشغول نماز شدم. ======================== اذان صبح رو که گفتند، مامان در اتاقمو باز کرد با انرژی همیشگی‌اش بعد از سلام و صبح بخیر، گفت: خوب پدر و دختری خلوت کردید آ... بعد از نماز بیاید تو آشپزخونه که امروز خیلی کار داریم. ======================== روز سلام‌الله‌علیها بود و ما روضه خونگی گرفته بودیم. یکی از کسایی که دعوت بود، سارا اینا بودند... کسایی که من هیچ وقت نمیتونستم باهاشون کنار بیام... زیر لب «خدا بخیر بگذرونه» ای گفتم و پا شدم که نماز صبح رو بخونم. ✨ ادامه دارد ✍🏻 به قلم: بنت‌الـﮩـد ﮯ ─━━━⊱☕️⊰━━━━─ @cafe_taamol ─━━━⊱☕️⊰━━━━─
کافه تعامل ⚘
🧕🏻 سلااااااام. من ترنم هستم، ٢٠ سالمه. یه پدر و مادر مهربون دارم و دو تا خواهر و دو تا برادر. تمن
سلاااااام ✋🏻 🍂 غروب پاییزی‌تون، سرشار از حس رنگارنگ مثل برگای درختا ☺️ ❓رمان رو یادتونه؟ یه مدت نویسنده نتونست بنویسه و حالا قراره دوباره ادامه‌شو بنویسه و بذاریم اینجا 🗓 روزای یکشنبه، منتظرش باشید 🤓 فعلاً بریم یه سری نظراتتون رو راجع به این رمان بخونیم 😃 ‌‌↶【دوستانتون رو دعوت کنید】↷ ツ اینجا؟ یه کافهٔ متفاوت ღ⇝☕️ @cafe_taamol
کافه تعامل ⚘
🪴 رمان #ترنم 📖 قسمت سوم 🔰 این قسمت: آسمان شب همه جا تاریک بود چشمام هیچ چیز رو نمی‌دید. صدایی از
🪴 رمان 📖 قسمت چهارم 🔰 این قسمت: قبل از روضه رفتم سمت آشپزخونه مامان داشت چایی دم می‌کرد برای صبحونه باید خرماها رو می‌شستم و می‌ذاشتم توی ظرف روش پودر نارگیل می‌ریختم بابا هم باید دست به کار می‌شد و یه سری پیش دستی رو می‌شست. صبحانه رو خوردیم و کارای باقی مونده توی آشپزخونه هم تموم شد. چون مامان کمردرد داره آش روضه امروز رو با کمک همسایه‌ها تو حیاط خونه همسایه روبه‌رویی بار گذاشته بود تا خانم همسایه یا همون اعظم خانم بتونه بهش سر بزنه. بعد از تموم شدن صبحانه و کارای آشپزخانه مامان بهم گفت: سریع حاضر شو باید بریم خونه اعظم خانوم آش‌ها رو توی ظرف بریزیم. اومدم تو اتاقم و در کمد رو باز کردم، تونیک صورتی با یه شلوار مشکی در عرض کمتر از چند ثانیه چشممو گرفت برعکس همیشه! یه شال مشکی برداشتم و با گیره‌های کوچک روسری، رو سرم محکمش کردم. همیشه از اینکه موهام بیرون باشه بدم میومد، دوست داشتم معمولی به چشم بیام هیچ وقت دوست نداشتم با زیبایی‌هایی که دارم توجه کسی رو جلب کنم و برعکس همیشه بدم میومد از اینکه کسی فقط به زیبایی‌های ظاهرم توجهش جلب بشه شاید بعضی از دوستام سر این روحیه مسخره‌ام می‌کردن اما من اینطوری بودم دیگه و با این روحیه‌ام مشکلی نداشتم... عبا رو انداختم رو سرمو از اتاق اومدم بیرون که مامان یه نگاه دقیق و عمیقی به سر و وضعم کرد ولی چیزی نگفت با هم رفتیم خونه اعظم خانم و تو سطل‌های کوچیک یکبار مصرف آش‌ها رو بسته‌بندی کردیم ساعت حوالی ۹:۳۰ بود که ظرف‌های آش رو با سینی‌های بزرگ به خونه آوردیم و توی آشپزخونه اونا رو روی زمین و روی کابینت‌ها چیدیم. ساعت ده و نیم مراسم شروع می‌شد و من باید می‌رفتم لباس‌هامو عوض می‌کردم. یه کت شلوار مشکی منجوق دوزی شده، لباسی بود که از قبل برای این روز گذاشته بودم. دلم می‌خواست ببینم تمنا چی می‌پوشه اما اونقدر خسته بودم که حوصله نداشتم برم ببینم چی می‌پوشه. موهامو تازه کوتاه کرده بودم و دلم می‌خواست این دفعه شال نپوشم توی روضه، اما در نهایت یه شال حریر از کشو در آوردم که بپوشم. عطر زدم و همین که از اتاقم اومدم بیرون سارا اینا با مامانش و خواهرش و زنداداشش رسیدن... من که خسته بودم و بی‌حوصله، سلام علیکی معمولی کردم و رفتم تو آشپزخونه. نمی‌دونم این بی‌حوصلگی از کجا شروع شده بود... 🌀 ادامه دارد... 🗓 یکشنبه‌ها با رمان همراه باشید. ✍🏻 به قلم: بنت‌الـﮩـد ﮯ ⛔️ فقط با ذکر نام نویسنده، کپی مجاز است. 📖ツ✎ رمان رایگان ☕️ @cafe_taamol