eitaa logo
کافه تعامل ⚘
1.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
18 فایل
🌱 اینجاییم؛ برای‌افزایش‌مهارت‌ارتباط‌با‌: 🌷خود 💚خدا 💐دیگران @taamol_jz 👤 ⭕️ تبادل: @ad_tab_fadak 💌 ارتباط با ما: (ناشناس) daigo.ir/secret/530683049
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌「🌹」 استرس تورو به این باور می‌رسونه که همه‌چی باید همین حالا انجام بشه، ولی این اطمینان‌رو بهت میده که همه‌چی توی اون زمانی که باید اتفاق میوفته .. پس تو ایمانت رو بچسب مومن✨ سلام صبح بخیر🪴 @cafe_taamol
هر مسلمونی مؤمن نیست😳❌ مؤمن همونیه که مردم کنارش آرومن و در امان 😍 در امان از هرگونه نیش و کنایه و تندی و ... . ツ حرفه‌ای باش 👇🏻 ღ⇝☕️ @cafe_taamol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرت بهترین شکل وفاداری چیه؟ ‌ ╔═🌼═════════╗ ☕️ @cafe_taamol ღ یه جرعه آرامش ╚═════════🌼═╝
کافه تعامل ⚘
🧕🏻 سلااااااام. من ترنم هستم، ٢٠ سالمه. یه پدر و مادر مهربون دارم و دو تا خواهر و دو تا برادر. تمن
سلاااااام ✋🏻 🍂 غروب پاییزی‌تون، سرشار از حس رنگارنگ مثل برگای درختا ☺️ ❓رمان رو یادتونه؟ یه مدت نویسنده نتونست بنویسه و حالا قراره دوباره ادامه‌شو بنویسه و بذاریم اینجا 🗓 روزای یکشنبه، منتظرش باشید 🤓 فعلاً بریم یه سری نظراتتون رو راجع به این رمان بخونیم 😃 ‌‌↶【دوستانتون رو دعوت کنید】↷ ツ اینجا؟ یه کافهٔ متفاوت ღ⇝☕️ @cafe_taamol
کافه تعامل ⚘
سلاااااام ✋🏻 🍂 غروب پاییزی‌تون، سرشار از حس رنگارنگ مثل برگای درختا ☺️ ❓رمان #ترنم رو یادتونه؟ یه م
🗣 📪 پیام جدید 💬سلام. وقت بخیر. در مورد رمان ترنم خدا قوت . به نظرم پیام‌‌های آموزنده تون توی رمان خیلی مستقیم مطرح میشه . و بیشتر بچه های مذهبی رو جذب می کنه ، سعی کنین برای قشر خاکستری هم جذابیت داشته باشه و بفهمه داستان شما رو . وقتی جذب شد و رمان رو دنبال کرد بعد برین سراغ پیام های مستقیم . ================== 💌 پاسخ کافه‌دار: سلام دوست عزیز، وقت شما هم بخیر 🪴 نظر خوبتون به نویسنده منتقل شد. 🙏🏻 ممنون از شما.
🗣 💌 پاسخ کافه‌دار: به زودی ادامه‌اش رو میذاریم ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کافه تعامل ⚘
🗣 #حرفاتون 📪 پیام جدید 💬سلام. وقت بخیر. در مورد رمان ترنم خدا قوت . به نظرم پیام‌‌های آموزنده ت
نویسنده میگه: ممنووووون از نظرتون 🙏🏻 حالا ادامه‌شو داشته باشید... تغییر اساسی میکنه روند رمان... 😎
باران پاییزی، روی آسمان شهرم دست می‌کشد و من اما... دلم پیش توست... تویی که مقاوم و استوار، وطنت را ترک نکرده‌ای. تویی که به فلسطینی بودنت افتخار می‌کنی و غم و رنج‌ها، کمرت را خم کرده اما ایمانت را نه... تویی که آب آشامیدنی‌ات قطع شده و با چشمانی نگران، آسمان کشورت را می‌بینی که باران دارد... بارانی از بمب و ناامنی... بارانی از بی‌رحمی و خشنونت... زیر باران، برایت دعا می‌کنم... دل، آرام دار که با طوفانی که به پا کرده‌ای به زودی آسمان کشورت را بارانی از مهر و وفا پر می‌کند... 💔 ↶【دوستانتون رو دعوت کنید】↷ ツ اینجا؟ یه کافهٔ متفاوت ღ⇝☕️ @cafe_taamol
کافه تعامل ⚘
🪴 رمان #ترنم 📖 قسمت سوم 🔰 این قسمت: آسمان شب همه جا تاریک بود چشمام هیچ چیز رو نمی‌دید. صدایی از
🪴 رمان 📖 قسمت چهارم 🔰 این قسمت: قبل از روضه رفتم سمت آشپزخونه مامان داشت چایی دم می‌کرد برای صبحونه باید خرماها رو می‌شستم و می‌ذاشتم توی ظرف روش پودر نارگیل می‌ریختم بابا هم باید دست به کار می‌شد و یه سری پیش دستی رو می‌شست. صبحانه رو خوردیم و کارای باقی مونده توی آشپزخونه هم تموم شد. چون مامان کمردرد داره آش روضه امروز رو با کمک همسایه‌ها تو حیاط خونه همسایه روبه‌رویی بار گذاشته بود تا خانم همسایه یا همون اعظم خانم بتونه بهش سر بزنه. بعد از تموم شدن صبحانه و کارای آشپزخانه مامان بهم گفت: سریع حاضر شو باید بریم خونه اعظم خانوم آش‌ها رو توی ظرف بریزیم. اومدم تو اتاقم و در کمد رو باز کردم، تونیک صورتی با یه شلوار مشکی در عرض کمتر از چند ثانیه چشممو گرفت برعکس همیشه! یه شال مشکی برداشتم و با گیره‌های کوچک روسری، رو سرم محکمش کردم. همیشه از اینکه موهام بیرون باشه بدم میومد، دوست داشتم معمولی به چشم بیام هیچ وقت دوست نداشتم با زیبایی‌هایی که دارم توجه کسی رو جلب کنم و برعکس همیشه بدم میومد از اینکه کسی فقط به زیبایی‌های ظاهرم توجهش جلب بشه شاید بعضی از دوستام سر این روحیه مسخره‌ام می‌کردن اما من اینطوری بودم دیگه و با این روحیه‌ام مشکلی نداشتم... عبا رو انداختم رو سرمو از اتاق اومدم بیرون که مامان یه نگاه دقیق و عمیقی به سر و وضعم کرد ولی چیزی نگفت با هم رفتیم خونه اعظم خانم و تو سطل‌های کوچیک یکبار مصرف آش‌ها رو بسته‌بندی کردیم ساعت حوالی ۹:۳۰ بود که ظرف‌های آش رو با سینی‌های بزرگ به خونه آوردیم و توی آشپزخونه اونا رو روی زمین و روی کابینت‌ها چیدیم. ساعت ده و نیم مراسم شروع می‌شد و من باید می‌رفتم لباس‌هامو عوض می‌کردم. یه کت شلوار مشکی منجوق دوزی شده، لباسی بود که از قبل برای این روز گذاشته بودم. دلم می‌خواست ببینم تمنا چی می‌پوشه اما اونقدر خسته بودم که حوصله نداشتم برم ببینم چی می‌پوشه. موهامو تازه کوتاه کرده بودم و دلم می‌خواست این دفعه شال نپوشم توی روضه، اما در نهایت یه شال حریر از کشو در آوردم که بپوشم. عطر زدم و همین که از اتاقم اومدم بیرون سارا اینا با مامانش و خواهرش و زنداداشش رسیدن... من که خسته بودم و بی‌حوصله، سلام علیکی معمولی کردم و رفتم تو آشپزخونه. نمی‌دونم این بی‌حوصلگی از کجا شروع شده بود... 🌀 ادامه دارد... 🗓 یکشنبه‌ها با رمان همراه باشید. ✍🏻 به قلم: بنت‌الـﮩـد ﮯ ⛔️ فقط با ذکر نام نویسنده، کپی مجاز است. 📖ツ✎ رمان رایگان ☕️ @cafe_taamol