#عشقوخاکستر
#پارت4
مهرسا :
خاله هم با دیدن دایی به تنهایی برایش سوال پیش آمده بود؛ چون سرش را به طرف ما کج کرد و گفت عمادجان چطور بدون رفیقت اومدی ؟
دایی نیمخند جذابی زد:
- کیانوش برنامه هاش ردیف نشد، با پرواز بعدی میاد شکوه جان.
غزل رو به من چشمکی زد
- دایی بنظرتون خوبه رفیقتون بیاد فرودگاه کسی استقبالش نرفته باشه،میزاشتین ما اونجا بمونیم، خودتونم دوست داشتین می موندین!
لبهایم را باد کردم تا بلند نخندم
خاله با لحن خیلی جدی گفت:
غزل این حرفها چیه میزنی?
سعی کردم بدون اینکه بخندم پشت غزل در بیام .
- خب راست میگه غزل، برای ما افت داره ، میزاشتین بمونیم یه استقبال در حد ایرانی جماعت ازش به عمل می آوردیم .
دایی پچ زد
- بفهمه اینقدر طرفدار داره خرذوق میشه .
غزل : دایی یه کار کن بفهمه
من و دایی پقی زدیم زیر خنده ...
غزل: ما هم میتونیم واسش از کوه بالا بریم ، تو هتلش شلوغ کنیم، فرش ابریشم بهش بدیم.
من ذوق کنان جواب دادم:
- غزی اون رونالدو بود عزیزم رفت، تموم شد عشقم .
غزل بدون اینکه کم بیاورد ادامه داد:
- واقعا؟
یعنی هم با دوتا گل بازیو بردن ، هم فرش ابریشمو...!!
- آره بابا ، تازشم فرشم پهن کرد خونش ، فیلمشم پخش شد .
خندیدم.
غزل خطاب به مامانش گفت
داشته باش شکوفه جون، رونالدو با اون ثروت عظیمش فرش را پهن میکنه خونه ش فیلم میگیره همه دنیا ببینن، اونوقت یکی واسه ما کادو میاره میگی حق ندارین ازش استفاده کنین، یموقع می بینن واسمون افت داره .
از لحنش با دایی خندیدیم؛ آقارسول هم لبخند بامصمایی زد.
دایی با لبخندجذابی جواب داد
- اولا که کیان ایرانیه نیازی به این کارها نیست، ما فقط سه ساله رفتیم آلمان ،
دوما ما آخرتعطیلات عید برمیگردیم ، کلی کارو درس داریم .
غزل لحن لاتی گرفت
- دایی مهمون نوازی ماها راکه ببینه نمک گیر میشه، مام که نمیخوایم تا قیامت بمونه ، زیارتش کردیم بره به سلامت...
دایی: دخترا منو اینقدر نخندونین یکی از بیرون می بینه فک میکنه من دیونم ..
غزل صاف نشست .
- مامان حالا میزاشتین امشب دایی جلو بشینه
با یکبار عقب نشستن که پایه خانواده سست نمیشه، منو که هیچوقت نزاشتین جلو بشینم .
خودمو محکم گرفتم واقعا نخندم از لحن حق بجانبه ی غزل .
دایی نگاهش را به بیرون از ماشین داد.
خاله شکوفه عصبی شد
- چی داری واسه خودت میگی غزل، هرچقدر اصرار کردم دایی قبول نکرد. چقدر تو امروز حرف میزنی ؟
دایی رو به غزل مهربانانه گفت
- بله غزل جان مامانت اصرار کردن ، من خواستم پیش شماها بشینم .
آقارسول و بابای من و شوهرخاله افسانه واقعا مردهای مهربونی هستن، ولی این مامانم و خاله هام هستن که خیلی زورند و حرف باید حرف خودشون باشد.
مثل الان که آقا رسول گاهی یه لبخند پرمعنایی روی لبهایش نشست و ترجیح داد سکوت کند.
آقا رسول کامند اداره مالیات بود، توی جمع های فامیلی،همه ازش در مورد مالیاتها
می پرسیدند ، همیشه یه بحث داغ توی مهمونی ها بوجود می آمد.
بلاخره رسیدیم به عمارتِ پدرجون.
عمارت پدرجون دو طبقه ست ،خودشون طبقه اول هستند که اتاقهای بزرگی دارد .
گاهی همگی ماها به مناسبتهای مختلف می رویم و آنجا می مانیم.
عزیز و پدرجون توی حیاط منتظر تک پسرشان هستند،ب خاطر کسالت پدرجون فرودگاه نیامد گرچه که عزیز و پدرجون اصلا پیر نیستند و دایی شده ته تغاری و عزیردردونه این عمارت.
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
💠حدیث روز💠
📜 امیرالمؤمنین على (عليه السلام): إنّ الدُّنيا مُنقَطِعةٌ عنکَ و الآخِرةَ قريبةٌ منکَ.
💬همانا دنيا از تو جدا شدنى و آخرت به تو نزديک است.
📚{نهجالبلاغه،نامه۳۲}
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بعضی ها قیامت میخوان
بہ امام زمان برسند
بہ حضرت زهرا سلام الله علیها برسند
🔺حضرت می فرماید تو کجا
هستی کہ شمارا پیدا کنیم
بعضی از شماها را 300هزار سال
طول میکشه تا پیداکنیم
🎙استاد شجاعی
#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#حضرت_حجت
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
یک شرکت موفق محصولات زیبایی,در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسند همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد.
نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش,خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است:
زن زیبایی یک خیابان پایین تر از من زندگی می کند.من هر روز او را ملاقات می کنم.او به من این احساس را می دهد که مهم ترین پسر این دنیا هستم.ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد.او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم,او همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند.آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه می داد:”این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست.امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم.”
رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود,خواست که عکس این زن را ببیند.منشی او عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته و در یک صندلی چرخدار نشسته بود.موهای خاکستریش را دم اسبی کرده بود و چین و چروک صورتش در خطوط چین و چروک چشم هایش محو شده بود.
رئیس شرکت با تبسم گفت:”ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم.او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارد.”
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
💠از نوشته های زیبای شهید آوینی,,,
🔻سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
🔻گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .
☝️خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
☝️خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟
الهی و ربی من لی غیرک
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد !به قومت بگو آماده شوند ...
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام
سختی به داد هم برسند که این قحطی
بگذرد...
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی
پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به
او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم
کردند!...من چگونه به این قوم رحم نکنم؟!...
به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه...🌱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
💠 نماز یکشنبه های ماه ذیالقعده
🔹 در روز یکشنبه غسل کرده و برای نماز وضو بگیرد و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح که در هر رکعت، یکبار سوره حمد و سه بار سوره توحید و یکبار سوره ناس و یکبار سوره فلق خوانده میشود و پس از پایان چهار رکعت، هفتاد بار استغفار کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه یکبار ذکر «لا حول و لا قوّة إلا بالله العلي العظيم» بگوید و در پایان این دعا را بخواند: «یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»
🔻 فضیلت نماز یکشنبه ماه ذیالقعده
🔸 از رسول اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده هر کس این نماز را به جا آورد، توبهاش مقبول و گناهانش آمرزیده میشود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان میمیرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمیشود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#پندانه
زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ .
زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت:
ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ .
ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ
ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟
ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت:
ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ...
👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
📕 داستان
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کردو گفت:من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید:چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت:نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت:متاسفم .من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم . اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی .اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید:شرطش چیست؟
کارگردان گفت:شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت . مثل آن ها فکر کرد ، مثل آن ها راه رفت ، مثل آن ها زندگی کرد. در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت:من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم.یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر ، می خواهم در بقیه عمرم نقش خوش بخت ها را بازی کنم.
🌷فقط به موفقیت فکر کن🌷
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan