#حکایت
گویند شخصی ده خر داشت
روزی بر یکی از آنها سوار شد
و خران خویش را شمرد،
چون آن را که سواربود شماره
نمی کرد حساب درست در نمی آمد.
پیاده شد و شمار کرد.حساب درست
و تمام بود.چندین بار در سواری
و پیادگی شمارش را تکرار کرد.
عاقبت پیاده شد و گفت:سواری
به گم شدن یک خر نمی ارزد.
#علی_اکبر_دهخدا
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند.
صاحب قاطر گفت: "چه قدر اسباب داری؟ "
مسافر گفت: "یک صندوق کوچک والسلام " صاحب قاطر گفت: "دیگر چیزی نداری؟ "
مسافرگفت:" یک دست رختخواب و والسلام
او گفت: دیگر چه داری؟"
مرد گفت:" یک کیسه گونی خردوریز و چهار قالیچه والسلام"
گفت: "دیگر همین؟ "
مسافر گفت:" مادر بچه ها که همراه من است و والسلام ."
صاحب قاطر هم گوشش را خاراند و گفت: "ما هم قاطر کرایه ای نداریم و والسلام."
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
فضيلت ميهمان بر ميزبان
محمّد بن قيس حكايت كند:روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق عليه السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم : سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم ، مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند.
امام صادق عليه السلام به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است ، كه تو بر آن ها دارى .
اظهار داشتم : فدايت شوم ، چنين چيزى چطور ممكن است ؟!
در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم ؛ و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم ؛ و پذيرائى و انفاق مى نمايم !!
حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت .
📚محجّة البيضاء: ج 3، ص 33.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
عالمی را پرسیدند:
خوب بودن را کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود:
یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند:
ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند
عالم فرمود:
پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن
و خوب باش شاید فردایی نباشد...!
#علی_اکبر_دهخدا
#امثالوحکم
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خواست بهلول را در انزار کوچک نماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد ؟
بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم . سپس هارون گفت اگر جواب معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر می نمایم تاریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند.
بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم هارون گفت آن شرط چیست ؟
بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را دادم از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند.
هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند.
بهلول گفت پس از کسی که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت . حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت:
الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک سال عمر دارد ) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگ و یک روي آن برگها روشن و روي دیگرتاریک است؟
بهلول فوري جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است . به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است وهر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است . هارون گفت : احسنت صحیح است . حضار زبان به تحسین بهلول گشودند
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
✍ غرور انسان را نابود میکند
🔹شخص مغروری از روی غرور به نابینایی گفت:
مشهور است خداوند هر نعمتی را که از روی حکمت از بندهای میگیرد، در عوض نعمتی دیگر میدهد، چنانکه شاعر گوید:
🔸«چو ایزد ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری»
🔹حال بگو بدانم خدا بهجای نابینایی چه نعمتی به تو داده است؟
🔸نابینا فوراً گفت:
چه نعمتی بالاتر از اینکه روی تو را نبینم!
🔹به این ترتیب، پاسخ آن عیبجوی مغرور را داد و او را سرافکنده ساخت.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
🔹 می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
🔹گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
🔸سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
حکایت و پند
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .و من بی خیال پیاش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک میشود ولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :"این لباس چِرک مرده شده!" گفت :"بعضی لکهها دیر که شود ، میمیرند ؛ باید تا زندهاند پاک شوند !"چرک مُرده شد ...و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !
اشتباه نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !حواست که نباشد لکه میشود وقتی لکه شد اگر پیاش را نگیری ، میشود چرک ... به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد"
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
📚حکایت خواندنی در مورد غفلت و نادانی
شاگردی از معلّم پرسید: « چرا اشخاص نفهم رابه گاو تشبیه میکنند؟»
معلّم پاسخ داد : « روزی یک نفر به باغ وحش رفت و دید همه ی حیوانات میخندند غیر از گاو . روز دیگر ، باز به آنجا رفت و مشاهده نمود که گاو میخندد و سایر حیوانات ، ساکت هستند . وقتی از مسئول باغ وحش جریان را پرسید ، او گفت :دیروز ، میمون لطیفه ای برای حیوانات تعریف کرده بود که همه ی حیوانات خندیدند ، اما این گاو تازه امروز فهمیده و دارد میخندد!»
فیلسوف شهیر «الكوت» میگوید :
غفلت از ناداني خود ، دردي است كه نادان ها به آن گرفتارند.
شاعر می سراید :
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
کفشش را برای تعمیر نزد کفاش برد. کفاش گفت: این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک ده تومان! مشتری قبول کرد.
کفاش دست به کار شد ...
کوک اول
کوک دوم
و در نهایت کوک سوم و تمام
اما با یک نگاه عمیق دریافت اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود. از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نه؟
او میان نفع و اخلاق مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده است. اما اگر بزند به کرامت انسانی تعظیم کرده است.
🔹دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش های دو دل !! انشاءالله که سر بلند از این دو دلی ها بیرون بیاییم.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
"حکایت پیرمرد دانا و سه سؤال"
روزی مرد جوانی به دنبال پاسخهایی برای زندگیاش به پیرمرد دانایی مراجعه کرد. او گفت:
"ای دانای بزرگ، سه سؤال دارم که زندگیام را سردرگم کرده:
مهمترین زمان زندگی چه زمانی است؟
مهمترین فرد زندگی کیست؟
مهمترین کار زندگی چیست؟"
پیرمرد لبخندی زد و گفت: "پاسخها را به تو میگویم، اما ابتدا باید یک روز کامل در مزرعهام کار کنی."
مرد جوان پذیرفت. او تمام روز کار کرد؛ زمینها را شخم زد، آب آورد و به درختان رسیدگی کرد. شب که شد، پیرمرد گفت:
"حالا آماده شنیدن پاسخها هستی:
مهمترین زمان، زمان حال است. چرا که تنها زمانی است که در اختیار توست. گذشته رفته و آینده هنوز نیامده.
مهمترین فرد، کسی است که اکنون کنار توست. چون فقط با او میتوانی ارتباط بگیری و تأثیر بگذاری.
مهمترین کار، کاری است که در حال انجام آنی. چرا که اکنون فرصتی داری تا با بهترین تلاش، اثری مثبت بگذاری."
مرد جوان لبخند زد و گفت: "حالا فهمیدم که پاسخها همین نزد من بودند، اما به چشمان باز نیاز داشتم."
نتیجه:
قدر لحظه حال، افرادی که کنارمان هستند، و کاری که انجام میدهیم را بدانیم. آنچه در اختیار ماست، همین لحظه است. 🌱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
▫️یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ بههمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
▫️زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بهجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
▪️حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ:
من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد.
▫️اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
▪️ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩهﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنهای ﮐﻪ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
▫️وزیر ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ.
نشو در حساب جهان سختگیر
که هر سختگیری بود سختمیر
تو با خلق آسان بگیر نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan