7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 شِـکـوِه و هشـدارِ دختر رسول خدا (صلوات الله علیه وآله وسلم)
✓ حضرت فاطمه سلام الله علیها :
⁙ آنچه انجام میدهید در برابر چشم خداست. ستمگران به زودی خواهند دانست که به سرانجامی میرسند، و من دختر کسیام که شما را از عذاب سخت خداوند بیم میداد!
✧ فَبِعَینِ اللهِ ما تَفعَلونَ، و سَیَعلَمُ الذین ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلبٍ یَنقَلِبونَ، وَ أنا اِبنَةُ نَذیرٍ لَکُم بَینَ یَدَی عَذابٍ شَدیدٍ؛(۱)
▽ شـرح
⩴ این کلمات تهدید آمیز و انتقادی، زمانی است که فاطمهی زهرا (علیها السّلام) پس از وفات پیامبر و بد عهدی مردم و سستی آنان در حمایت از حق و پشتیبانی از اهل بیت(ع)به مسجد مدینه رفت و آن خطبهی معروف را پس از غصب فدک، ایراد کرد.
▦ انتظار آن بود که به وصایای پیامبر(ﷺ)، چه دربارهی امامت حضرت علی(علیه السلام)، چه نسبت به مودّت ذیالقربی و حفظ حرمت آن حضرت و چه پیروی از عترت حضرت رسول توجه شود، ولی دنیاخواهی وجاهطلبی، چشمهای عدهای را بست و کارهایی کردند که مایه ی رنجش دختر رسول الله (ﷺ) شد.
⁜ حضرت فاطمه (علیها السّلام) هم خدا را به یاد آنان میآورد که بدانند کارهایشان زیر نظر خداوند است و روزی باید پاسخگو باشند،
‼️ هم فرجام تاریک و سرنوشت دردناکی را که خدا برای ستمکاران مقدّر کرده،
‼️ و هم یادآوری میکند که وی دختر آن پیامبر بزرگ است که مردم را از عذاب خدا بیم میداد.
↲ همهی این هشدارها برای بیدار کردن جامعه و متذکر ساختن آنان نسبت به مسؤولیتهای آنان است تا حجت بر آنان تمام شود!
۱) الاحتجاج، ج۱، ص۱۴۱
#فاطمی
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانم❤️
♥️راه هایــــ نزدیک شدن به صاحب الزمان... ⁉️
ایت الله ناصری (ره)...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستانک
✍️ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
سگی که روی آب راه میرفت
شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابی شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابی های شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب كند، اما دوستش چیزی نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا كند.
بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نكات منفی توجه دارند. روی وجوه منفی تیم های كاری متمركز نشوید. با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تیم های كاری ایجاد انگیزه كنید,
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#پندانه
✨اگر دو عبارت
"خسته ام'' و "حالم خوب نیست''
را از زندگی خود پاک کنید
نیمی از بیماری های خود را
درمان کرده اید
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#حکایت
آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .
در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ !
من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،بعد مرا قربانی كنی ! گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی ❤️
شبتون قشنگ
دلتون پر از نور خدا
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
🔹پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند :
« لَو كانَ الحُسنُ شَخصاً لَكانَ فاطِمَةَ، بَل هِيَ أعظَمُ. إنَّ فاطِمَةَ عليهاالسلامابنَتي خَيرُ أهلِ الأَرضِ عُنصُراً وشَرَفاً وكَرَماً. »
🔹 اگر خوبى به صورت آدمى مجسم میشد، او فاطمه بود ؛ بلكه فاطمه با عظمتتر است. فاطمه عليهاالسلام دخترم، بهترين فرد روى زمين از نظر اصالت نژاد و شرف و كرم است.
📗مقتل الحسین خوارزمی،ج ۱،ص ۶۰
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan