eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از محجوبه
. 🌟 ۵ تکنیک اساسی در یادگیری مکالمه انگلیسی یه بار بیا مکالمه رو یاد بگیر و یه عمر راحت باش 🦋 🔸 اگر میخوای تو هم راحت به انگلیسی صحبت کنی بدو بیا 👇 https://eitaa.com/53924807/82
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️امیرالمومنین علیه السلام: 🔸️من تقسیم‌کننده بهشت و جهنم هستم؛ دوستانم را وارد بهشت می‌کنم و دشمنان را وارد جهنم می‌کنم. 🔹 أنَا قَسيمُ الجَنَّةِ وَ الّنارِ؛ ادخِلُ أولِيائِيَ الجَنَّةَ، و ادخِلُ أعدائِيَ النّار 📚 بصائرالدرجات ص۴۱۵. ❤️ ۶ روز تا برترین عید خدا ✨ ✋نشر دهیم ... کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀 صبح و شب به صاحب و آقامون ❤️«امام زمان علیه السلام»❤️ سلام کنیم 🍀السلام علیک یا صاحب الزمان🌼 ✓ استادعالی کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صاحب اسب و باديه‌نشين مردي، اسب اصيل و بسيار زيبايي داشت که توجه هر بيننده‌اي را به خود جلب مي‌کرد. همه آرزوي تملک آن را داشتند. باديه‌نشين ثروتمندي پيشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتي حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهاي مرد باديه‌نشين تعويض کند. باديه‌نشين با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نيست اسب خود را با تمام دارايي من معاوضه کند، بايد به فکر حيله‌اي باشم. روزي خود را به شکل يک گدا درآورد و درحالي‌که تظاهر به بيماري مي‌کرد، در حاشيه جاده‌اي دراز کشيد. او مي‌دانست که مرد با اسب خود ازآنجا عبور مي‌کند. همين اتفاق هم افتاد. مرد با ديدن آن گداي رنجور، سرشار از همدردي، از اسب خود پياده شد به‌طرف مرد بيمار و فقير رفت و پيشنهاد کرد که او را نزد يک پزشک ببرد. مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقيرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چيزي نخورده‌ام و نمي‌توانم از جا بلند شوم. ديگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به‌محض اينکه مرد گدا روي زين نشست، پاهاي خود را به پهلوهاي اسب زد و به‌سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول باديه‌نشين را خورده است. فرياد زد: صبر کن! مي‌خواهم چيزي به تو بگويم. باديه‌نشين که کنجکاو شده بود، کمي دورتر ايستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزديدي. ديگر کاري از دست من برنمي‌آيد، اما فقط کمي وجدان داشته باش و يک خواهش مرا برآورده کن. براي هيچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي. باديه‌نشين تمسخر کنان فرياد زد: چرا بايد اين کار را انجام دهم؟‌ مرد گفت: چون ممکن است، زماني بيمار درمانده‌اي کنار جاده‌اي افتاده باشد. اگر همه اين جريان را بشنوند، ديگرکسي به او کمک نخواهد کرد. باديه‌نشين شرمنده شد. بازگشت و بدون اينکه حرفي بزند‌، اسب اصيل را به صاحب واقعي آن پس داد. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
📘 فیلسوفی ستمدیده برای دادخواهی نزد پادشاهی رفت و هر چه التماس کرد، موثر نشد. ناچار بر قدم های پادشاه افتاد و دادخواهی را تکرار نمود. شاه خشنود شد و حاجت او را برآورده ساخت. جمعی به ملامت فیلسوف لب گشودند و او را سرزنش کردند که از مانند تو حکیم و شخصیت بزرگی، این چنین کاری سزاوار نبود. او در جواب گفت: شما نمی دانید که گوش پادشاه ، در پایش بود؛ از این جهت، مرا چاره ای جز این نبود! کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
تابه کوچک دو مرد در کنار درياچه‌اي مشغول ماهيگيري بودند. يکي از آن‌ها ماهيگير باتجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي‌دانست. هر بار که مرد باتجربه يک ماهي بزرگ مي‌گرفت، آن را در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي‌انداخت تا ماهي‌ها تازه بمانند، اما ديگري به‌محض گرفتن يک ماهي بزرگ آن را به دريا پرتاب مي‌کرد. ماهيگير باتجربه از اينکه مي‌ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي‌دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: چرا ماهي‌هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي‌کني؟‌ مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است. نتيجه‌ي اخلاقي: گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس‌هاي بزرگ، شغل‌هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت‌هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي‌دارد را قبول نمي‌کنيم. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
با ارزش‌ترین چیز در زندگی این نیست که چه چیزهایی را داریم؛ بلکه این است که چه کسانی را داریم...🌱 کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراعات حق الناس حتی به اندازه برداشتن یک آب وضو از زاینده رود 🔹 نقل داستانی از احوالات آیت الله سید محمد باقر درچه ای توسط حجت الاسلام و المسلمین انصاریان کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
شخصی نزد سقراط آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟ سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن آیا کاملا مطمئنی که آنچه که می خواهی بگویی حقیقت دارد؟ مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام سقراط: آیا خبرخوبی است؟ مرد پاسخ داد: نه، برعکس. سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی، برایم سودمند است؟ مرد: نه واقعا سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟ مراقب نقل قولهایمان باشیم. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا