#رمان_آنلاین_کور_بمان
#به_قلم_یاس
چشمام و آروم باز کردم سقف سفید بیمارستان جلوم نمایش داده شد
آروم سرم و برگردوندم اتاق خالی بود و صدای اذان تو کل بیمارستان پیچیده بود و از گرگ و میش هوای بیرون پنجره می شد فهمید که اذان صبحه ...
همه چی شده بود مثل پارسال مثل همون وقتی که قبول کردم برم به اون ماموریت شبیه همون وقتی که آنیل رو دیدم شبیه همون وقتی که به چشماش نگاه می کردم و همه دنیا آوار می شد روی دلم از فکر اینکه دیگه هیچوقت نمی بینمش
اشکام آروم روی گونه هام راه گرفت قصه ام از کودکی ام دور شد ۲۱سالمه و همه بدنم کبوده
۲۱سالمه و چند جام شکسته
نمی تونستم بدنم و تکون بدم ولی همه بدنم از بغض سنگینی که توی گلوم بود می لرزید
درد تو همه وجودم پیچیده بود سرم داشت منفجر می شد نمی دونم الان روی این همه بدبختی چرا آنیل آوار شده بود توی ذهنم تموم خاطره هاش از روز اولی که روی کشتی دیدمش تا اون روزی که بین آوار تنهاش گذاشتم و رفتم توی سرم می چرخید صداش اکو می شد توی اتاق انگار چشم هام داشت بسته میشد ولی نمی خواستم از این خواب بیدار شم انگار کنارم بود ...
دیگه نتونستم مقاومت کنم
درد همه وجودم و توی هم پیچید و چشم هام روی هم افتاد....