#قسمت_سوم
قبل از ازدواج✨
+ ۵_۶ ساله بودم که همراه با مادرم و برخی زنان فامیل به منزل بانو زینب دختر امیرالمومنین علی(ع) رفتیم و به انبوه میهمانانی پیوستیم که پیش از ما رسیده بودند.
زنان از مشکلات و مسائل شان می گفتند و از بانویشان زینب پاسخ می شنیدند .
دوکنیز به پذیرایی از میهمانان و رسیدگی به امور منزل مشغول بودند .
یکی شان زن سیاه بود که ضمن پذیراییِ من واطفالِ دیگر را وادار به سکوت می کرد،
و دیگر زنی جوان، زیبا، بلند بالا و بسیار مهربان بود، که وقتی لبخند میزد دندان هایش همچون مروارید می درخشید.
او با کسب اجازه از بانو زینب ما بچه ها را به حیاط منزل برد، تا به آرامی بازی کنیم و با مویز و خرما از ما پذیرایی کرد.
رفته رفته از تعداد میهمانان کم میشد و کنیز مهربان در هر بار مشایعت مهمانان به من لبخند میزد ،و نوازشم می کرد .
وقتی به اتاق بازگشتم زنی به آرامی مشغول طرح سوال بود و کنیز جذاب و مهربان با ادب و شرم در حاشیه نشسته بود .
نتوانستم احساسم را پنهان کنم ،روی پایش نشستم ،دستش را گرفتم و با صدای بلند گفتم: من شما را دوست دارم، شما خیلی کنیز خوب و مهربانی هستید.
مادرم و یکی، دو تن دیگر از زنان با خجالت زدگی از حرف من بر آشفتند که: لبااابههه...😡
کنیز مهربان در حالی که با حرکت دست آن را دعوت به خویشتن داری می کرد ،مرا به گرمی در آغوش گرفت و بوسید و با چشمان به اشک نشسته و صدای لرزان گفت ممنونم دختر قشنگم،
کاش همین طور باشد، خدا کند کنیز خوبی باشم....
" این خاطره اولین دیدار من با فاطمه کلابیه ام البنین بود"
#ادامه_دارد 🙂🌱