#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمت119
معجزه اذان
در ارتفاعات انار بوديم. هوا كاملا روشــن شــده بود. امدادگر زخم گردن
ابراهيم را بست. مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم.
يكدفعه يكی از بچهها دويد و باعجله آمد پيش من و گفت: حاجی، حاجی
يه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف مييان!
با تعجب گفتم:كجا هســتند!؟ بعد با هم به يكی از سنگرهای مشرف به تپه
رفتيم. حدود بيســت نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفيد به دست گرفته و به
سمت ما میآمدند. فوری گفتم: بچه ُ ها مسلح بايستيد، شايد اين حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی كه يكی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم
كردند. من هم از اينكه در اين محور از عراقيها اسير گرفتيم خوشحال شدم.
با خودم فكركردم که حتمًا حمله خوب بچهها و اجرای آتش باعث ترس
عراقيها و اســارت آنها شــده. بعد درجهدار عراقی را آوردم داخل سنگر.
يكی از بچهها كه عربی بلد بود را صدا كردم.
مثل بازجوها پرسيدم: اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! خودش
را معرفی كرد و گفت: درجهام سرگرد و فرمانده نيروهايی هستم كه روی تپه و
اطراف آن مستقر بودند. ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم.
پرسيدم: چقدر نيرو روی تپه هستند. گفت: الان هيچی!!
چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هيچی!؟
راوی:حسین الله کرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail