#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمـت98
ابوجعفر
روبروی ما یک تپه بود. یکدفعه یک جیپ عراقی ازپشت آن به سمت ما آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتی برای تصميمگيری باقی نگذاشت!
بچهها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتی
به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او
كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به
پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
يكی از بچهها اســلحهاش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. جوان
عراقی مرتب ميگفت: الامان الامان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخوای چيكار كنی؟!
گفت: هيچی، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی ميكرديم او دشمن ما بود، اما
حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی
كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكــی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنــی!؟ از اينجا تا مواضع خودی
ســيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن
قوي رو خدا برای همين روزها گذاشته!
بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم
عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمی استراحت كرديم
و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم
با اســير عراقی حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان
صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقی هم با ما
نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمی غذا خورديم.
راوی:حسین الله کرم ،فرج الله مرادیان
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail