eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت ششم من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبری
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت هفتم من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم. تازه ۱۴ ساله شده بودم که یه خواستگار سمج برام پیدا شد که از فامیل های دور آنا بود،. اصغر به هر بهانه ای خونه ما می اومد و کمک حال آنا و پدرم بود،اصغر نگاه‌های معنا داری به من میکرد و من به خاطر ترس از آقام نگاهم رو ازش می‌دزدیدم و همش دعا میکردم که اصغر دست از سر من برداره..ترسم از این بود که پدرم بفهمه که اصغر خواستگار منه و خون بپا کنه..اون زمان برای تهیه قند و شکر و اقلام دیگه به همه کوپن داده بودند که برای تهیه وسایل، باید ساعتها تو صف‌های طولانی منتظر وایمیستادی تا نوبتت بشه، ولی اصغر که عاشق من بود و برای اینکه خودشیرینی کنه و خودش رو تو دل آقام و آنا جا کنه زحمت اینکارو برامون میکشید ساعتها تو صف وایمیستاد و وسایل رو برامون میاورد.هر وقت اصغر برای گرفتن کوپن میومد خونه‌ی ما، آنا که از عشق و نگاههای اصغر به من خبر داشت زیرزیرکی میخندید و اصغر رو راهی میکرد..از موقعیکه ساکن شهر شده بودیم، خونمون آب لوله‌کشی نداشت و آقام به خاطر اینکه ما داشتیم بزرگ میشدیم و به خاطر آوردن آب مجبور بودیم تا سر کوچه بریم ناراحت بود.. ادامه در پارت بعدی 👇
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت هفتم من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبر
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت هشتم من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم من ۱۵ ساله شده بودم آقام به هر سختی که بود و با قرض کردن از عموم تونست تو حیاط خونمون یه حوض درست کنه و شیر آب هم تا سر حوض بیاره و اینطوری شد که دیگه منو گلبهار مجبور نبودیم که تا سرکوچه و تا موتور آب واسه آوردن آب بریم و از اینکه این مسولیت از سر منو گلبهار باز شده بود از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم..آب محله‌های بالا از یه جای دیگه لوله کشی شده بود و بعضی وقتها آب اونجا قطع بود ولی کوچه‌ی ما همیشه آب داشت،دیگه آقام خیالش راحت شده بود و همش با تکبر خاصی بهمون میگفت، آب رو آوردم داخل خونه، حق ندارید برید بیرون..روزها میگذشت و داشتم بزرگتر میشدم،هر روز با کارهای خونه مشغول بودم و روزگار میگذروندم.صبح یه روز بهاری توی حیاط و زیر درخت توت داشتم رختهارو میشستم و تو افکار خودم غرق بودم و زیر لب زمزمه میکردم..آقام یه گوشه از حیاط داشت خورجینش رو آماده میکرد و مشغول بستن خورجین به پشت دوچرخه بود..آقام که بعد از بستن خورجینش از در بیرون رفت، من با خیال راحت و با صدای بلندتری شروع کردم به خوندن آواز..تو حال خودم بودم تازه رختهارو آبکشی کرده بودم و داشتم رو بند پهن میکردم که با شنیدن صدای در به خودم‌ اومدم... ادامه در پارت بعدی