نوای عشــــــ♥️ـــــق
@cbufeuhdwt
2.8هزار
دنبالکننده
6.5هزار
عکس
5.4هزار
ویدیو
33
فایل
. متنهاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇
https://harfeto.timefriend.net/17570960814509
❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
پیوستن
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.8هزار دنبالکننده
دانلود
مطالب قبلی
نوای عشــــــ♥️ـــــق
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل هفت من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل هشت من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم شبها با فکر جنگ همش کابوس میدیدم و با گریه از خواب می پریدم..حسین دیگه دیر به دیر می اومد خونه و خسته از جنگ، طوریکه حوصله من رو هم نداشت،ولی خاطره براش عزیز بود..حسین نقاشی رنگ روغن خوب بلد بود هر وقت می اومد خونه، توی زیر زمین و روی بوم نقاشی میکشید و بعضی وقتها ساعتها به خاطره نگاه میکرد تا عکسش رو بکشه.۸ ماه از شروع جنگ میگذشت و اوضاع روز به روز وخیمتر میشد..خستگی از کار زیاد تو خونه امانم رو بریده بودیه روز که تو حیاط داشتم رخت و لباس میشستم از شدت خستگی، سرگیجه گرفتم و بیحال نشستم رو زمین،خانوم که از ایوون منو نگاه میکرد سرفهای کرد و گفت؛ چت شده دختر؟ نصف لباسها موندهها..با صدای آرومی گفتم؛ خیلی خستهام خانوم،سرگیجه دارم.خانوم با اینکه حال بد منو دید و میدونست که هیچ وقت از زیر کار در نمیرم ولی بازم دلش به رحم نیومد و با صدای بلندتری گفت؛ وحیده قراره بیاد اینجا، اونم سرگیجه داره،میخواد بیاد چند روزی اینجا استراحت کنه، آخه اژدر برام پیغام فرستاده که اگه کار نداری بیا به وحیده سر بزن، منم بهش گفتم، بیارش اینجا ترلان هم هست مواظبش میشیم..کارد میزدی خونم در نمیومد... ادامه در پارت بعدی 👇
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل نه من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم کارد میزدی خونم در نمیومد،خانوم مجال حرف زدن به من نمیداد..با پررویی گفت؛ زود باش لباسها رو بشور بعدش پاشو بساط ناهار رو راه بنداز..از فرط خستگی نای حرف زدن نداشتم،بدون اینکه چیزی بگم، لباسهارو شستم و پهن کردم و خاطره رو شیر دادم و رفتم برای درست کردن ناهار..تازه پخت پز تو آشپزخونه رو تموم کرده بودم و زل زده بودم به تَلی از سبزی که باید پاکشون میکردم که یهویی با صدای در حیاط به خودم اومدم..وحیده اومد و یه جعبه شیرینی هم دستش بود و نیشش تا بناگوش باز بود..از حالِ خوشش فهمیدیم که تو راهی داره،خانوم ذوق زده بود و هر لحظه دنبال یه غذا یا میوهای بود که به خورد وحیده بده..با دیدن وحیده دلم به حال خودم میسوخت که هیچکسی هیچ کاری برام نمیکرد حتی وقتی حامله بودم...حال عجیبی داشتم و هر روز بدتر میشدم و صبح ها با حالت تهوع از خواب پامیشدم،اژدر چند روز بعد اومد و با خوشحالی گفت که کارش تو ارومیه درست شده و باید دوباره برگردند و تو خونهی سازمانی زندگی کنند..وحیده از اینکه قرار بود از دست مادرشوهر و خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره.. ادامه در پارت بعدی 👇
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت پنجاه من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره..به اجبار خانوم، همگی رفتیم کمک و تمام اثاثیهی خونهی وحیده رو بستهبندی کردیم بار خونشون رو زدن و رفتند ارومیه..چند ماه یه بار به آنا سر میزدم ولی بیشتر از نیم ساعت نمیتونستم پیشش بمونم،دو هفته ای از مریضیم میگذشت..از علائمی که داشتم کمکم فهمیدم که حاملهام و سریع رفتم بهداشت و آزمایش دادم..تو دلم دعادعا میکردم که حامله نباشم،تو مرکز بهداشت گفتند که دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایش بیاد..دو هفته انگاری تو برزخ بودم و مدام دلشوره داشتم که نکنه حامله باشم،یه روز خانوم برگه به دست اومد خونه و گفت که این برگه آزمایش رو تو بهداشت دادند که بدم به تو..با نگرانی برگه رو از دستش گرفتم و قبل از اینکه بازش کنم خانوم گفت؛ حاملهای دختر، از بهداشت گفتند که باید بری و پرونده تشکیل بدی..انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم، فکرش هم داغونم میکرد،دوری از حسین، این همه کار تو خونه و دوباره بارداری..با حال خراب چادر سر کردم و راهیه مرکز بهداشت شدم... ادامه در پارت بعدی 👇
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت پنجاه یک من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. تو مرکزبهداشت فهمیدم که ۵ ماهه حاملهام و خودم خبر نداشتم،انگاری من خودم رو فراموش کرده بودم.کار من تو خونه،سرویس دادن به اهالی خونه بود.تو مسیر برگشت چشمم خورد به گوجهسبز و نتونستم ازش دل بکنم و رفتم وخریدم.تازه وارد خونه شده بودم که خانوم با دیدن گوجهسبز تو دستم شروع کرد به داد و بیداد کردن که زن جوون مگه میره خرید وتوی خونه یه دعوای حسابی راه افتاد که چرا گوجهسبز خریدی.از اون روز به بعد از ترس،اگه ویاری هم داشتم به هیچکس نمیگفتم تا وقتیکه حسین بیاد.هرروز صحبت از وحیده بود که تهوع داره و حالش بده..خانوم همش دلش واسه وحیده کباب بود که تو ارومیه تنهاست..منم تنها بودم نه شوهری بود که کنارم باشه و نه خانوادهای که ازم حمایت کنند،مثل بچه یتیم زیر دستورهای خانوادهی حسین له شده بودم..نیاز داشتم یکی تو کارهای خونه کمکم کنه تا به حد کافی بتونم استراحت کنم ولی حتی سعیده هم کمکم نمی کرد..به تازگی از خواهرم نیمتاج و عمهخانوم شنیده بودم سروگوش سعیده خیلی میجنبه و واسه خودش دوست پسر پیدا کرده.از دستش عاصی شده بودم وقتی کاری بود درس داشت و وقتی هم کارهای خونه تموم میشد میرفت تو کوچه پیش نیمتاج و بقیه دوستهاش واسه حرف زدن و گشتوگذار.... ادامه در پارت بعدی
cbufeuhdwt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوای عشــــــ♥️ـــــق
دیوونهی نگاه کردنتم دیوونهی چشمات وخندههات تمام اخلاقای خوب و بدت برای من شیرینه دلم میخواد بپرستمت🥰
@cbufeuhdwt
نوای عشــــــ♥️ـــــق
اما بـدان... هم خـدای منی،هم خـطای منـی من گناه تـوام،اشتبـاه توام اما تو جانِ منی:)😍❤️🔥🍃
نوای عشــــــ♥️ـــــق
دلبَـــــرقشنگم🌹 راستِش میخاستم بگم : ''تُـــــو∞ '' بهتَــریــن اتفاق زِندگی مَــنی😘 بَعد از اون همه سختی میخوام فَقط تو آغوش'' تُـــــو'' باشم همه چیزَم 😍 مِهربونَم ... خیلی خیلی عاشقتـم... 💋♥
نوای عشــــــ♥️ـــــق
• • دو کیلو هوس....... بایک کیلو دروغ یه قاشق چایخوری هم علاقه قاطی کردیم اسمشو گذاشتیم عشق
نوای عشــــــ♥️ـــــق
♡♡♡ ❤️عشق پاڪم♥️💋 ٷڄوډَټ دَڒ ڨَلبَم💞 مِٿل نَفَښ ڪِشېدَڹ اَسٺ آرٵم😌 بے صڈٱ🔇 أمآھَمېشِڰے♥️💋 ∞💏 دوست دارم عزیزدلم♥️
نوای عشــــــ♥️ـــــق
آغوشم قشنگ ترین پیانوی دنیا می شود وقتی تو نت های تنم را با عشق عاشقانه می نوازی...♥️😘😘
نوای عشــــــ♥️ـــــق
وقتی تــ💞ـــو باشی زندگی برایم زیباست عاشقی برایم با معناست😍 وقتی تــ♡ــو باشی قلبم بی آرزوست🫀 ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی😘♥️
مطالب بعدی