#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_بیست_دو
روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد و پکر شدم، با خودم گفتم نکنه دیگه اونجا نره و جلوی قباد خراب بشم و با خودش فکر کنه
من از قصد می خواستم به خواهرش تهمت بزنم...
اون شب قباد ازم راجع به بیرون رفتن سلطنت پرسید و گفتم جایی نرفته..
روز بعد بود و نزدیک ظهر ،توی مطبخ مشغول پختن نهار بودم که خدیجه خانم با بداخلاقی توی مطبخ اومد و گفت
میخوام برم قبرستون سر مزار برادرم و شاید دیروقت بیام ،یک ساعت دیگه شام رو بار بذار بچه هام از سر زمین میان و گرسنه ان..
با خوشحالی باشه ای گفتم و خدیجه خانم هم رفت،میدونستم حالا که خونه نیست حتما سلطنت بیرون میره و امروز دیگه دستش برای قباد رو میشه،سریع غذا رو درست کردم و توی اتاقم رفتم،پشت پنجره منتظر ایستادم تا سلطنت بیرون بره و من هم سراغ قباد برم.......
یک ساعتی پشت پنجره منتظر بودم که سلطنت بیرون اومد و از در خونه خارج شد،خیلی میترسیدم مرضی متوجه بیرون رفتن من بشه ،اما چاره ای نبود،سریع چارقدم رو سرم کردم و بیرون رفتم،اول دنبال سلطنت رفتم و وقتی مطمئن شدم توی همون باغ رفت، به سرعت برق و باد خودمو سر زمین رسوندم،قباد که معلوم بود چطور منتظر منه ،همین که از دور متوجه من شد سریع بیل رو کناری انداخت و بهم نزدیک شد...
نفس نفس میزدم و نمیتونستم قشنگ صحبت کنم بریده بریده بهش گفتم سلطنت دوباره توی همون باغ رفته،زود لباس های کثیفشو عوض کرد و با گام های بلند راه افتاد،من هم به سختی دنبالش راه میرفتم و آدرس باغ رو بهش میدادم،وقتی سر کوچه رسیدیم قباد ایستاد و گفت تو دیگه برو خونه ماه بیگم..
با تعجب گفتم یعنی تورو اینجا ول کنم و برم؟
قباد با عصبانیت نگاهی کرد و گفت میری یا جفت پاهاتو بشکونم...
انقد ترسناک شده بود که بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاشتم و تا خود خونه دویدم،میترسیدم از اینکه بفهمن همه چی زیر سر من بوده ،اما خب دیر یا زود متوجه میشدن،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو توی اتاقم انداختم،هر لحظه امکان داشت قباد با سلطنت برگرده و خون به پا کنه،از ترس به خودم میلرزیدم و فقط توی اتاق راه میرفتم،همونجور که فکر میکردم طولی نکشید که قباد در حالی که موهای سلطنت رو توی دست گرفته بود اومد و قیامت به پا شد،من و مرضی و ملوک با وحشت توی حیاط ایستاده بودیم و جرئت نداشتیم به قباد نزدیک بشیم،تمام سر و صورت سلطنت خونی شده بود و قباد دست از کتک زدن برنمیداشت،مرضی گوشه ای کز کرده بود و با وحشت نگاه میکرد، منو ملوک هرجوری که بود از هم جدا شون کردیم، اما سلطنت هیچ فرقی با مرده نداشت،مثل جنازه وسط خونه افتاده بود و تکون نمیخورد،چند نفری از همسایه ها توی حیاط اومدن، اما قباد با عصبانیت همشونو بیرون کرد،برای اولین بار بود که قباد رو اینجوری میدیدم،گوشه ی دیوار نشسته بود و ناسزا میگفت،عجیب بود که توی ناسزاهاش مدام اسم مرضی و خانوادش رو میآورد،نزدیک غروب بود که بقیه ی مرد ها از سر زمین اومدن و بعد از شنیدن قضیه دوباره قیامت به پا شد،پدر شوهرم با چوب به جون سلطنت افتاد و به قصد کشت کتکش میزد باورم نمیشد حرفی که زدم باعث اینهمه جنگ و خونریزی بشه......
هرجوری که بود سلطنت رو از زیر دستشون بیرون کشیدیم، اما فایده نداشت، جوری به هم ریخته بودن که از چشم هاشون خون میبارید،سلطنت انقد کتک خورده بود که مثل جنازه گوشه ی دیوار افتاده بود،مرضی که توی اتاقش رفته بود و خودشو پنهان کرده بود، بلاخره بیرون اومد و همینکه قباد چشمش بهش خورد ،مثل ببر زخمی بهش حمله کرد و اونو هم زیر مشت و لگد گرفت،اینبار دیگه من تکونی نخوردم و اجازه دادم خوب کتک بخوره، الحق که حقش بود،قباد با خشم فریاد زد مگه صدبار نگفتم اون داییت حق نداره این اطراف پیداش بشه ها؟از قصد سلطنت رو فرستادی پیشش؟میخواستی آبروی ما رو ببری؟
مرضی کتک میخورد و با قسم میگفت اصلا از این قضیه خبر نداره،پوزخندی روی لبم نشست از دروغی که گفته بود،پس پسری که سلطنت باهاش قرار میذاره دایی مرضیه،واسه همین از صبح تا شب مثل کنه بهش میچسبید و هرچی میگفت نه نمیاورد...
هوا تاریک بود که بالاخره خدیجه خانم با برادر کوچکتر قباد اومد،وقتی وضعیت سلطنت رو دید به سمتش پا تند کرد و گفت کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش آورده ها؟
گفت از خدا بی خبر دختر توئه که از غیبت من سو استفاده میکنه و هرروز با علی مراد قرار میذاره، مگه من نگفته بودم ازش چشم برندارین ها؟
خدیجه خانم دستی توی سر سلطنت کشید و گفت این حرفا رو کی کرده تو گوشت ها؟محاله سلطنت همچین کاری بکنه، دختر من از برگ گل پاکتره...
قباد فریاد زد خودم رفتم تو باغو دیدمشون،امروز یه نفر اومد سر زمین و بهم گفت چه نشستی اینجا که خواهرت تو باغ با پسر مردم قرار گذاشته ،اصلا همش تقصیر توئه تو شیرش کردی، الآنم اشکال نداره
حریفِ موردِ علاقمی که بعضی وقتا بهت میبازم
وگرنه که من باختن بلد نیستم :)❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو دلیلِ قشنگ بودنِ روزایی هستی که هیچ دلیلی برای قشنگی ندارن.💙❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
17.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواستی تنهاییتو پُر کنی
سرابم کردی...💔✧➪ -------😔
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Pouya Bayati – Entekhab.mp3
زمان:
حجم:
2.03M
🍃❤️پویا بیاتی
انتخاب❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️حسین توکلی
از عشق بگو ❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Hossein Tavakoli @RozMusic.comHossein Tavakoli - Az Eshgh Begoo (2).mp3
زمان:
حجم:
6.92M
🍃❤️حسین توکلی
از عشق بگو ❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بودنت آرومم میکنه
دیدنت حالمو خوب میکنه
صدات برام بوی توت فرنگی میده
خندهات قشنگترین دلیل آرامشمه
لحظه هام کنارت معنی پیدا میکنن
مرسی که توی زندگیم پیدا شدی جوجه من :)❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گاهی وقتا
پا به پام اومدی
و از هر دره ی غلطی که
آماده پرت شدن بودم دستم و گرفتی
و نذاشتی رها بشم تو عمق فاجعه و تباهی.
تو برای من
به جز یک کلمه سه حرفیه "عشق "خیلی معنا داری.
تو برام مثل : یه آخیشِ بعد خستگی ای.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یجوری منو دوست داشته باش که آرزویِ دیگهای توی دلم باقی نمونه.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
#ایده_دلبری🫀
خانوم گل🌸
حواستون به دلِ آقای خونه باشه هااا😉
الآن که دارن از سرکار برمیگردن به منزلِ آرامششون🫀
حتما یه لباس خوشگل و معطر👗
یه نوشیدنیِ خنک🍧🥤🍹
یه دیس میوه های خانوم چین🍉🍇🍓
و یه لبخند که همین به یه دنیا می ارزه☺️بوس و بغل و فشارم یادتون نره که مزه زندگیه😜 یا علی 👏😍
به به رسیدن به کسایی که دوستشون داریم چه کیفی میده علاوه بر اینکه عبادته😉
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞