زمانی که بهت میگم "دوستت دارم"
از سر عادت این حرف رو نمیزنم، بلکه به
تو یادآوری میکنم که تو تمام زندگی منی ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بَعضی وَقتا به اونی کِه دوسش داری
نگاه کن و بگو❣
چرا هَر دفعه که نگات میکنم
خوشگل تَر میشی عشقم😍😘
ذوق تضمینی😉
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️مصطفی ابراهیمی
دلبرمن❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Mostafa Ebrahimi ~ Music-Fa.ComMostafa Ebrahimi - Delbare Man (320).mp3
زمان:
حجم:
11.27M
🍃❤️مصطفی ابراهیمی
دلبرمن❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️هوروش
هی❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Hoorosh4_5809810649370333941.mp3
زمان:
حجم:
7.32M
🍃❤️هوروش
هی❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست_چهار از این خوشحال بودم که مرضی دیگه دستیاری نداشت و
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_بیست_پنج
حتما منو هم میکشن،خدایا خودت به دادم برس ،من جز تو کسی رو ندارم..
وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو داخل اتاقم انداختم،مطمئنا میفهمن که زدن علی مراد کار من بوده......
تا غروب بشه و قباد از سر زمین بیاد مردم و زنده شدم،با خودم گفتم اگه از ضربه ی من مرده باشه حتما تا الان به گوش قباد رسیده...
وقتی قباد اومد و چهره ی خونسردشو دیدم برای لحظه ای نفس راحت کشیدم، پس چیزیش نشده،اونشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و از فکر و خیال فقط توی رختخوابم غلط میزدم،هوا گرگ و میش بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد،توی خواب علی مراد رو میدیدم که با سر خونی دنبالم میدوید ،نمیدونم چقد خوابیده بودم که با حس سوزش توی سرم از خواب پریدم، گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده،فقط میدونم سلطنت موهامو توی دستش گرفته بود و میکشید،خدیجه خانم مثلا میخواست سلطنت رو از من جدا کنه موهای منو میگرفت و میکشید و از سلطنت میخواست بخاطر بچه ی توی شکمش بی خیال بشه...
سلطنت مثل ببر زخمی صورتمو چنگ مینداخت و با تمام وجود موهامو میکشید،اشک چشمم جاری شده بود و قدرتی نداشتم تا خودم رو از دستش خلاص کنم،سلطنت با دیدن اشک هام جری تر شد و با فریاد گفت اومدی توی خونه ی منو از حسادت قابلمه رو توی سر شوره من زدی؟چون حاضر نشده به دلت راه بیاد؟ بیگم بلایی سرت میارم که تو کتابا بنویسن، خونه خراب کن..
بلاخره خدیجه خانم هرجوری که بود از من جداش کرد و گفت ذلیل شده یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی شده..
سلطنت در حالی که نفس نفس میزد گفت دیروز این اومده خونه ی ما و واسه شوهر من دام پهن کرده، وقتی علی مراد دعواش کرده و میخواسته از خونه بیرونش کنه با قابلمه تو سرش زده...
دهنم باز مونده بود و نمیتونستم پلک بزنم خدایا اون چه دروغایی سر هم کرده و به این گفته؟
خدیجه خانم با دست توی بازوی سلطنت زد و گفت این دختر هرچی باشه اهل این کارا نیست، وای به تو که اراجیف اون شوهرتو رو باور کردی،من دیروز ماه بیگم رو فرستادم تا برات آبگوشت بیاره بخوری،به زور هم فرستادمش، حالا خودتو اون شوهرت نشستین واسه من داستان سر هم کردین؟میخوای آبروی داداشتو ببری؟یه کاری نکن به قباد بگم بیاد برت گردونه همینجا و حساب اون رو هم برسه...
سلطنت نالید مامان دارم میگم این زن اومده خونه ی من و واسه شوهرم دام پهن کرده ،تو داری طرفداریشو میکنی؟
من از ترس و دردی که توی سرم پیچیده بود جرئت نداشتم حرف بزنم، حس میکردم هر کلمه ای که بگم سلطنت بازم بهم حمله میکنه...برام عجیب بود که خدیجه خانم چطور داره از من دفاع میکنه، اونکه همیشه و در همه حالی پشت سلطنت بود...
سلطنت وقتی دید خدیجه خانم حرفاشو باور نمیکنه چند تا ناسزای دیگه بهم داد و رفت...
دهن باز کردم از خدیجه خانم تشکر کنم که زود خودشو بهم رسوند و نیشگون محکمی ازم گرفت... انقد درد داشت که ناخودآگاه جیغ زدم و به التماس افتادم،خدیجه خانم همونطور با دندون های چفت شده گفت ماه بیگم فقط بخاطر آبروی پسرم و اینکه خون به راه نیفته سلطنت و از خودم ناراحت کردم، وای به حالت اگر حرف هاش راست باشه، خودم گیساتو میچینم و میزنم سر در خونه ی اون آقات...
تمام صورتم از اشک خیس شده بود،با همون حال نالیدم خدیجه خانم بخدا من کاری نکردم ،بقران خودش قصد بد داشت، منم قابلمه ی توی آشپزخونه رو زدم تو سرش...
خدیجه خانم دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت دهنتو ببن،د وای به حالت، وای به روزگارت اگر دهن باز کنی و کلمه ای از این حرف ها به قباد بگی، اونوقت خودم حسابتو میرسم، این پسر دلخوشی از علی مراد نداره ،میره یه بلایی سرش میاره ،دختر بیچارم بیوه میشه...
وقتی نگاه خیره ی منو دید دستاشو بیشتر فشار داد و گفت فهمیدی یانه؟
با ترس گفتم آره آره فهمیدم بخدا نمیگم...
انگشتشو به حالت تهدید جلوم گرفت و گفت اگه راجب زخمای صورتت پرسید، میگی با مرضی دعوات شده و کار اونه، شیر فهم شد؟
دوباره سرمو تکون دادم و بلاخره یقه ی لباسمو ول کرد،همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت زدم زدم زیر گریه، دیگه خسته شدم،چرا هرچی بدبختیه مال منه؟ منکه کاری با کسی ندارم ،حتی بچمو کشتن و صدام درنیومد، کی قراره این قوم ظالمین جواب ظلم هایی که در حق من کردن رو بگیرن...
اشک هام روی خراش هایی که سلطنت روی صورتم انداخته بود میریخت و به شدت میسوخت،از خدا میخواستم بخوابم و دیگه هیچوقت چشمامو باز نکنم ،اما خب از آینده خبر نداشتم که چه خواب هایی برامون دیده،شب وقتی قباد اومد و زخم های توی صورتم رو دید سراغ مرضی رفت و چنان دعوایی راه انداخت که با وساطتت بقیه تموم شد،هرروز و هرشب از خدا میخواستم چیزی بشه و از اون خونه بریم.....
چند روزی گذشت و خبری از سلطنت نبود ،از فکر اینکه دوباره بیاد و کتکم بزنه بدنم سِر میشد.....
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_بیست_شش
مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه هم سخت بود.....مدام غر میزد و دعوا راه می انداخت، از وقتی سلطنت رفته بود دیگه همدستی نداشت تا برای من نقشه بکشه و همین اذیتش میکرد......
گل بهار هم که کلا دختر پخمه و ارومی بود و کاری با کسی نداشت.......
چند وقتی بود دوباره شکمو شده بودم، همش دلم میخواست فقط بخورم و بخوابم.....از صبح میرفتم توی مطبخ و فقط به خوراکی ها ناخونک میزدم.....شبا جوری روی زمین دراز میکشیدم و میخوابیدم که به قول قباد انگار کوه کنده بودم.....
خدیجه خانم وقتی غذا خوردنم رو میدید زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد، اما جلوی مرضی جرئت صحبت کردن نداشت......یه روز عصر توی مطبخ نشسته بودم و با اشتها نون و سبزی میخوردم که خدیجه خانم داخل اومد و گفت دختر تو چرا انقد غذا میخوری،من شک ندارم باز حامله ای، درست مثل سری قبل شدی.....با دهن پر بهش زل زده بودم ،محال بود من حامله باشم آخه قابله بعد از اون سقط بهم گفته بود امکان داره هیچوقت حامله نشم......
خدیجه خانم وقتی مبهوتی من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت الان دیگه دیره، چیزی تا تاریکی هوا نمونده فردا میریم پیش همون قابله ......اینو گفت و رفت....من اما حسابی توی فکر رفته بودم یعنی میشه؟دوباره از فکر اینکه مادر بشم و بچم رو توی آغوش بگیرم قلبم سرشار از خوشحالی شد.....خدایا اینبار قول میدم حواسم بهش باشه....اونشب تا صبح خواب های رنگی میدیدم و ذوق میکردم، از ترس اینکه شاید همه چیز فکر و خیال باشه و حامله نباشم چیزی به قباد نگفتم.....روز بعد بعد از نهار بود که خدیجه خانم توی اتاقم اومد و گفت ببین ماه بیگم ،اخلاق مرضی رو که میشناسی، اگه بفهمه ما باهم از خونه بیرون رفتیم شک میکنه، تو الان برو تا سرکوچه منم به بهانه ی دنبال کردن تو میام بیرون....
سریع باشه ای گفتم و چارقدم رو روی سرم انداختم.....از شوق نمیدونم چطور تا سر کوچه رفتم....
طولی نکشید که خدیجه خانم در حالیکه پشت سرش رو نگاه میکرد خودشو به من رسوند....حتی اون هم از مرضی میترسید....خدیجه خانم بدو بدو میرفت و منم پشت سرش....نمیدونم چرا خونه ی قابله انقد برام دور شده بود ،جوری که هرچه میرفتیم نمیرسیدیم.......
بلاخره هرجوری که بود رسیدیم و پشت در منتظر موندیم تا پیرزن قابله در رو برامون باز کنه.....وقتی در باز شد و پیززن توی چهارچوب در نمایان شد استرس تمام وجودم رو گرفت ،جوری که اصلا متوجه حرف های خدیجه خانم نشدم....فقط میدونم ربات گونه دنبالش راه افتادم و توی خونه رفتم....قابله ازم خواست توی اتاق برم ... به حرفش گوش دادم و سریع توی اتاق رفتم.....وقتی پشت سرم وارد اتاق شد با التماس بهش نگاهی کردم و گفتم یعنی میشه حامله باشم؟اخه خودت بهم گفته بودی احتمالا دیگه نمیتونم مادر بشم.....
پیرزن نگاه امیدوار کننده ای بهم انداخت و گفت هیچوقت از خدا ناامید نشو کار اون نشد نداره....
تا زمانی کهبهم بگه حامله ام، مرگرو جلوی چشم هام دیدم....قلبم توی دهنم میومد و دوباره میرفت پایین....خدای من یعنی حامله بودم؟یعنی اینبار دیگه قرار بود طعم شیرین مادر شدن رو بچشم؟اینبار از کل کشیدن های خدیجه خانم خبری نبود اما از چشم هاش مشخص بود که توی پوست خودش نمیگنجه.....توی راه مدام برام خط و نشون میکشید و میگفت تا وقتی بارتو زمین نذاشتی ،حق نداری جلوی چشم های مرضی ظاهر بشی ببین ماه بیگم اگر این بار هم مواظب نباشی و بچه ی پسرم رو سقط کنی به خداوندی خدا میفرستمت خونه ی اقات....
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا اونبار مرضی جلوی در اتاق چیزی ریخته بود، حاضرم قسم بخورم،من ازش میترسم بخدا.....
خدیجه خانم گفت ببین دختر مرضی به هیچ وجه نباید بفهمه تو حامله ای، خیالت راحت خودم توی همین چند روز کاری میکنم که پاتو از اتاق بیرون نذاری،چون نباید کار سنگین انجام بدی...
یکم که گذشت به یه بهانه ای میفرستمش بره شهر خونه ی اقاش تا بچتون به دنیا بیاد،این چند ماه پامو از خونه بیرون نمیذارم ،اونهم بخاطر پسرم که چندین ساله در حسرت بچه میسوزه،نمیذارم مرضی کاری کنه....
دلم از حمایتش گرم شده بود، چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم....سر کوچه که رسیدیم من زودتر رفتم و خدیجه خانم کمی بعد از من رسید....دل توی دلم نبود تا قباد بیاد و قضیه رو براش تعریف کنم ،میدونستم از خوشحالی بال درمیاره و شاید هم مثل قبل باهام مهربون بشه....
اونروز اصلا از اتاق بیرون نرفتم ،باید هرجوری شده این بچه رو سالم به دنیا بیارم ،وگرنه همونجور که خدیجه خانم گفته بود منو به خونه ی آقام برمیگردونن....جایی که حتی نمیتونستم یه وعده ی سیر غذا بخورم......
غروب که قباد اومد از شدت هیجان دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آبجی عزیزم دوستت دارم بمونی برام❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
TPM - Top Persian Music4_5870658984356089659.mp3
زمان:
حجم:
2.47M
🍃❤️گرشا رضایی
قرمز❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞