Yousef Zamani6_144118487254209773.mp3
زمان:
حجم:
7.78M
همه دار و نداره دل عاشقم تویی و بس🫂❤️😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Saman Jalili2_144293311738135318.mp3
زمان:
حجم:
8.31M
همه جوره پات میمونم با تو رو راسته دلم🫀🫂❤️😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
تو برای من فقط یه آدم مثل همه نیستی
تو هدیهی خدایی برام
آدم مورد علاقمی ، بهترین اتفاقمی
بچمی ، تنها امیدمی ، خانوادمی
عشقمی ، زندگیمی جونمی ، خونمی
وجودِمني ، ماهِ آسمونمی ، تنها خواستَمی❤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دیوونه اینم که تنم بوی تورو بگیره❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
کمبود ویتامین CH (چشمات) دارم
کمبود ویتامین S (صدات) دارم
کمبود ویتامین D ( دستات) دارم
کمبود ویتامین H (حرف زدن باهات) دارم
کمبود ویتامین L ( لبات) دارم
کمبود ویتامین G ( گردنت ) دارم
کمبود ویتامین N (نوتیف پیامت) دارم
کمبود ویتامین B ( بوس بوسی ) ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Meysam Ebrahimi6_144189955928129991.mp3
زمان:
حجم:
3.14M
توعشقدلوجونمنی❤️😘🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تنها چیزی که تو دنیا بیش از حدش خوبه،
کنار تو بودنه عشق قشنگم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
مال منه تمام تو
نگاهت ، خندههات
موهات ، دستات
روحت مال منه
حتی واسه یه ثانیه حاضر نیستم
تورو با کسی شریک بشم . . .❤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
چقدر قشنگه یه نفر تو زندگیت باشه
که هم عشقت باشه و هم رفیقت
هم همدمت باشه و هم همه کس ات
و تو نیازی به هیچکس نداشته باشی
کسی که بودنش می ارزه به نبودن همه
کسی که تو از خنده اش میخندی
و قبل ناراحتیش و گریه اش اولین
قطره اشک از چشم تو بیاد
کسی که بودنش باعث میشه بخشی
از وجودتو کشف کنی که
هیچوقت وجود نداشته
خوشبحالِ من ، که تورو دارم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Omid Oghabi 6_144184458185813528.mp3
زمان:
حجم:
8.2M
•شاه دلم❤️💙🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
•تُـــــو• از آن ِمن نیستی اما
تُو را •دوســــتدارم•
هنوز •تُـــــو• را دوست دارم و
دلتنگیات •مَــرا• میکشد..❤️!"
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_سی_دو خدیجه ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیر
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_سه
دروغ چرا همه ی وجودم از حرفهای خدیجه خانم به لرزه افتاده بود.....این دیگه کی بود که حتی خدیجه خانم هم ازش میترسید....سریع قبل از اینکه مرضی و مادرش بیان ،طوبی رو بغل کردم و از اونجا بیرون رفتم.....من چقد ساده بودم که فکر میکردم دیگه سختی ها تموم شده و موقع ارامشه، انگار توی این خونه آرامش معنایی نداشت.....
یک ساعت بعد با شنیدن صدای خوشحال مرضی از حیاط فهمیدم که اومدن خونه....زود بلند شدم و چفت در رو زدم.....اینجور که خدیجه خانم میگفت این زن اهل خرافه بود و حسابی باید ازش میترسیدم.......غروب که قباد اومد و قضیه ی اومدن مادر مرضی و حرف های خدیجه خانم رو براش تعریف کردم..
خندید و گفت این چرت و پرت ها چیه؟ منکه این خرافاتو باور ندارم.....تو هم لازم نیست الکی بترسی، مامانم همیشه بخاطر این حرفایی که خاله خانباجیا بهش گفتن از مادر مرضی میترسید ،حالام اینارو داره به تو میگه که توهم مثل خودش بشی....قباد این هارو گفت و طوبی رو بغل کرد و به سمت در رفت....
زود از جا بلند شدم و گفتم کجا میری قباد ،بچه رو کجا میبری؟؟
قباد گفت هیچی مثل همیشه میریم پیش اقام اینا شام بخوریم ... در ضمن این جهان خانم هروقت من میرفتم خونشون بهم تیکه میپروند و میگفت مشکل از توئه که بچه دار نمیشی،میخوام حالا طوبی رو ببینه تا بفهمه مشکل از کی بود....
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم توروخدا ول کن قباد همینجا شاممون رو میخوریم......
قباد گفت از چی میترسی ماه بیگم؟ مگه من اینجا نیستم، زود باش بیا توهم......
قباد از اتاق بیرون رفت و دیگه جرئت نداشتم مخالفت کنم ،میدونستم حالا خدیجه خانم ناراحت میشه و فکر میکنه به حرفش گوش ندادم ،اما خب چکار کنم زورم به قباد نمیرسید.....
سریع لباس مرتبی پوشیدم و دنبالشون راه افتادم.....باید میرفتم و چهار چشمی از طوبی مواظبت میکردم......
وقتی رسیدم همه دور سفره نشسته بودن.....جهان خانم که تازه فهمیده بود من کیم ،با چنان اخمی بهم نگاه میکرد که فقط توی دلم به قباد ناسزا میدادم که چرا به حرفم گوش نداده....
پدر قباد کنار خودش جا باز کرد و گفت بیا ماه بیگم، بیا همینجا پیش خودم بشین....
سریع طوبی رو از بغل قباد گرفتم و کنار پدرش نشستم......انقد از جهان ترسیده بودم که دستام به وضوح میلرزید.....
اون هم چشم از من و طوبی برنمیداشت.....به خیال خودم فکر میکردم دو روز میمونه و میره سراغ زندگیش.....اونشب بجز چند لقمه هرکاری کردم نتونستم درست و حسابی غذا بخورم ....موقع جمع کردن ظرفها و بردنشون توی مطبخ، خدیجه خانم پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت مگه نگفتم بچه رو جلوی این زن شوم نیار ،ها؟
با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم بخدا تقصیر من نیست ،هرچه التماس قباد کردم به حرفم گوش نداد ،گفت اینا خرافاته بچه رو بغل کرد و اومد....
خدیجه به سمت خونه راه افتاد و گفت من میدونم و قباد، بذار اینا برن تو اتاقشون.....
سریع ظرفارو شستم و جمع و جور کردم....وقتی توی اتاق رفتم جهان و مرضی نبودن و انگار برای خوابیدن توی اتاق خودشون رفته بودن....
خدیجه خانم کنار قباد نشسته بود و توی گوشش حرف میزد، میدونستم داره بخاطر آوردن طوبی مواخذش میکنه.....
قباد بدون اینکه حرفهای مادرش ذره ای روش اثر بذاره گفت این خرافات چیه میگی مادر من.....این اگه کاری بلد بود، که یه کاری میکرد دختر خودش حامله بشه.....این شاید بخواد یک ماه اینجا پیش دخترش بمونه ،من نباید بچمو از در اتاق بیرون بیارم؟
کل کل خدیجه خانم و قباد ادامه داشت و قباد انگار نمیخواست متوجه بشه که خدیجه خانم برای خودمون داره این حرف هارو میزنه.....
چند روزی گذشت وجهان خانم انگار قصد رفتن نداشت....هرروز غروب که میشد با مرضی توی حیاط بساط میکردن و هرهر میخندیدن.....
یک هفته از اومدنش گذشته بود و کماکان من بجز برای کارای ضروری از اتاقم بیرون نمیرفتم ،که اونهم حتما طوبی رو به خدیجه خانم یا گل بهار میسپردم.....
یه روز ظهر بود و کلی از لباس ها و کهنه های طوبی کثیف بود ....جوری که اصلا لباس تمیز نداشت......
بلند شدم و سراغ گل بهار رفتم تا بیاد و مواظب طوبی باشه تا من لباس ها رو بشورم.....
گل بهار هم که حسابی عاشق طوبی بود سریع بلند شد و توی اتاق رفت.....
منهم لباس ها و کهنه های کثیف رو برداشتم و کنار حوض رفتم، اما وقتی بشکه ی اب رو تکون دادم فهمیدم خالیه خالیه....
لباس هارو همونجا گذاشتم و سراغ خدیجه خانم رفتم ،وقتی بهش گفتم که آب نیست گفت آره امروز همه برای برداشت محصول رفتن سر زمین و کسی نبود تا اب بیاره....
حالا باید چکار میکردم....با خودم گفتم گل بهار که پیش طوباست ،خدیجه خانم هم که خونست، زود میرم سر چشمه لباس ها رو میشورم و برمیگردم.....