#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل_دو
زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو اذیت کنی،زن اینارو گفت و دستمو کشید تا دیگه کار کنم.....
با خنده باشه ای گفتم و گوشه ای ایستادم ...خدیجه خانم هم با طعنه به زن میگفت والا عروسای این دوره زمونه تو روزای عادی که کار نمیکنن، همین که چشمشون به دو نفر میفته، زرنگ میشن،یادته زنان ما چطوری کار میکردیم و کسی هم به فکرمون نبود؟من خودم یادمه تو طویله داشتم کار میکردم که همونجا دردم گرفت و بچه به دنیا اومد.....
خدیجه خانم میگفت و من سرمو زیر انداخته بودم ،نمیدونم چرا زبونش انقد تلخ بود.....
زن که حال و روز من رو دید برای اینکه حال و هوام عوض بشه گفت مادر جان چند وقتته؟رنگ و روت خیلی پریدست، خیلی ضعیف و بی جونی ها، یکم به خودت برس خدایی نکرده مریض نشی البته از حال و احوالت حدس میزنم بچت دختر باشه......
همین جمله کافی بود تا خدیجه خانم مثل اسپند روی آتیش از جاش بپره و شروع کنه به غر زدن......دستشو توی کمرش گذاشته بود و میگفت:دختر مختر نداریم، این بچه باید پسر باشه، پسرم گناه داره اینهمه کار میکنه رو زمین اذیت میشه، بعد یه پسر نداشته باشه که پشتش گرم بشه؟من کاری به این حرفا ندارم، بچش دختر بشه من واسه قباد زن میگیرم،همونجور که زن اولی بچش نشد و دومی رو براش گرفتم،اینم پسرزا نبود سومی رو براش میگیرم......
زن با حالت ناراحت کننده ای بهش نگاه کرد و گفت این حرفارو نگو خدا قهرش میگیره، بچه نعمت خداست ،تو داری کفر نعمت میکنی،عروس منم چهار تا دختر داره، ولی من دختراشو میذارم رو چشمم......
خدیجه خانم رو ترش کرد و گفت وااااا چه حرفها،من پسرم پشت میخواد فردا پیر شد، کی میره سر زمیناش اینهمه کار میکنه زحمت میشه واسه این دخترا؟من این حرفا حالیم نیست سومی پسر نباشه یه هفته بعدش دست یه زن دیگه رو میگیرم و میارم واسه پسرم.....
زن وقتی دید خدیجه چقد نادونه و حرف خودشو میزنه ،دیگه ادامه نداد و مشغول شد ......
من با بغض و اشک هایی که سعی میکردم نگهشون دارم تا رسوام نکنن بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم......انقد حالم بد بود که حتی نمیدونستم بچه هام کجان و چکار میکنن.......کمی که حالم بهتر شد و تونستم بغضمو فرو بخورم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.......همه در حال تدارک نهار بودن و بوی غذا توی خونه پخش شده بود....عجیب بود، اما من هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم......در اصل انقد غصه خورده بودم که جایی برای اشتها نمونده بود.....
خدیجه خانم زود سفره ای دستم داد و گفت کجایی یهو غیبت میزنه ،یالا برو سفره بنداز جلو مهمونا....
بدون هیچ حرفی سفره رو ازش گرفتم و داخل رفتم.......بعد از نهار داماد دست عروس رو گرفت تا به ده خودشون برن.....از رفتن گلبهار جوری دلم گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم......
گل بهار خیلی در حق من خوبی کرده بود، همیشه مواظب بچه هام بود و با خیال راحت بچه هارو دستش میدادم.. حالا باید چکار میکردم؟بعد از رفتن گل بهار خونه بوی غم و اندوه گرفته بود ،انگار کسی توی اون خونه زندگی نمیکرد.....
خدیجه خانم و سلطنت که عین خیالشون نبود، سر قابلمه ها نشسته بودن و مهمون ها رو مسخره میکردن......
چند ماهی گذشت و دیگه ماه های آخرم بود......هرچی به زایمانم نزدیک تر میشد حالم بدتر میشد، نمیدونم چرا دلم شور میزد،حال و روزم جوری شده بود که دیگه حوصله ی قبادو هم نداشتم، هرچی میگفت چته چرا اینجوری شدی بی میل جوابشو میدادم......
حتی روی طوبی و مهریجان هم تاثیر گذاشته بود و مدام ازم میپرسیدن مامان اگه بچت داداش نشه باید چکار کنیم؟بلاخره یه روز ظهر وقتی داشتم توی مطبخ غذا درست میکردم با تیر کشیدن کمرم،سر جام خشکم زد.....اصلا انتظار زایمان نداشتم، فکر میکردم بیست روزی مونده، اما الان کاملا غافلگیر شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم ...دلم نمیخواست به خدیجه خانم بگم، اصلا حال و حوصلشو نداشتم .......
کارای مطبخو ول کردم و توی اتاق خودمون رفتم،طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خیال خودم اینجوری دردم کمتر میشد ،تا قباد از راه برسه و قابله خبر کنه....
کمی که گذشت چنان دردی توی دلم پیچید که ناخودآگاه صدای جیغم بلند شد ....
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و گفت چی شده بیگم؟دردت شروع شده؟
سرمو تکون دادم و گفتم خدیجه خانم به دادم برس که مردم.....توروخدا یکاری بکن برام.....
با صدای بلند گفت یکم تحمل کن تا برم سراغ پیرزن زود میام.....
تا خدیجه خانم بره و برگرده مرگو با چشمای خودم دیدم..این دیگه چه دردی بود انگار کسی چاقو رو تا مغز استخونم فرو میکرد...
دوباره ظرف آب گرم و پارچه ی تمیز،دوباره صدای جیغ های من و توصیه های قابله...از بچه هام خبری نداشتم و نمیدونستم کجان،همیشه اینجور مواقع گل بهار مواظب بچه هام بود و خیالم راحت بود..
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوست_دارم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❤️✨خیــلی دوســــت دارم... ♡
بفرست براش.... 😍
بفرست برای جان دلت❤️😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ای دریغا حسرتِ معشوقه هر شب می کِشیم
دیگران با شعر های ما ولی مُخ میزنند
😂😂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند
که قرار است کسی موی تو را شانه کند
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شاعران از موی صاف و لَخت کمتر گفتهاند
بسکه مضمون در دل موی مجعد ریخته
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
951K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍒 در این عصر زیبا
🍑 اميد و تندرستی
🍒 مهمان وجودتون
🍑 عصر تون به زیبایی
🍒 میوه های رنگی و خوشمزه 🍒
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞