🔹صبح از دل این غبار برمیخیزد
🔹از معرکه بانگ یار برمیخیزد
🔹این خون غدیر است به جوش آمده باز
🔹پیداست که ذوالفقار برمیخیزد
1.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الک کنید...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
786.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
146.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_چهل_هشت سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... بغض سنگینی راه
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مینی بوس مارو اول روستا پیاده کرد ،حشمت گفت ننه هوا خیلی گرمه بیا یه ماشینی بگیریم تا ما رو ببره داخل روستا باز هم مادرش عصبانی داد زدگفت چته حشمت امروز دست به جیب شدی انگار پولات داره از تو جیبت میریزه بیرون ،لازم نکرده همین راه رو ما در طول روز چند بار میریم و میایم الان هم با پای پیاده میریم مگه تا روستا چقدر راهه..حشمت دستمو گرفت تا با هم پیاده بریم مادرش داد زد حشمت خجالت نمیکشی داخل روستا یکی ببیندت و پشت سرمون حرف دربیارن که حشمت دست ناموسشو گرفته و داره تو روستا راه میره دستشو ول کن اونم ول کرد... از اول روستا تا خونه ی حشمت اینا خیلی راه بود و هوای گرم و گرسنگی از طرف دیگه اذیتم میکرد...خلاصه رسیدیم به خونه اشون که تقریبا آخرای روستا بود بر خلاف ظاهرشون خونشون خیلی بزرگ بود حدود چهار تا اتاق معمولی و یه دونه اتاق خیلی خیلی بزرگ داشت..اون چهار تا اتاق مال جاری هام بودن و یکیش هم مال من بود و اتاق بزرگ مال مادر حشمت بود اسم جاری بزرگم سلطان بود و تقریباً همسن مادرم بود ..اون با روی خندان و در حالی که تو دستش اسپند دود کرده بود اومد جلو اول منو بغل کرد و گفت خیلی خوش اومدی.. بعد هم رو به مادرشوهرم گفت خداروشکر چشمتون روشن مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشن..مادر شوهرم گفت سلطان این چند روز که من نبودم تو خونه که اتفاق خاصی نیفتاده؟سلطان هم گفت نه خانوم همه چی روبه راهه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً میشد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمتهای مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن..یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..صبح که از خواب پا شدم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بود..سینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروسخانم بخورد که خیلی کار داریم..گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن....
ادامه در پارت بعدی 👇