دلم برات تنگ شده...
میشه بغلم کنی؟
❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی که خندیدی😍
قلبـــ🫀ـــمـو دزدیــدی😉
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
صداش بزنید باوانم
باوانم یعنی
تیکهایی از جسم و جانم 🫀🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ساقی همه باش
ولی مست یکی....🤞
شبتون در ارامش 🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مرا ببوس! 💋
پنهانی و بی پروا❣
بی خیال .....نازنین من!❣
وقتی پای عشق میان باشد❣
خدا بخشنده ترین است!!❣
شبت بخیر عزیزم❤️❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاخه نبات 🫂❤️
شبتون عاشقانه ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_شصت_سه به صفورا خانوم هم گفتم که براي ناهار و شام منتظرم نمونه
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_شصت_چهار
. با ديدن من يه نگاه اجمالي بهم کرد و گفت : روبندت رو بردار خانوم .
مستاصل به تايماز نگاه کردم که چشماش رو رو هم گذاشت که يعني باشه . روبند رو بردم بالا ... مرد يه نگاه گذار بهم کرد و گفت : نقره يوسف خاني هستي؟
گفتم:بله.
دفتر بزرگي رو گرفت طرفم و گفت : بيا اينجا رو انگشت بزن و کارنامت رو بگير.
شما چون متفرقه امتحان دادي و سر کلاس نبودي ، کارنامت دير حاضر شده.
کارنامه رو که گرفتم سريع نمراتم رو از نظر گذروندم، همه رو قبول شده بودم . اين يعني من موفق شدم ؟
تايماز کارنامه رو ازم گرفت و نگاهي بهش کرد و بعد با رضايت سرش رو بلند کرد و گفت : مبارکه !!! من مي دونستم تو مي توني ، اين معرکه ست. چه نمرات خوبي هم گرفتي ! امين هم حتماً خوشحال مي شه از اينکه تونسته بودم سربلند بيرون بيام ...خيلي خوشحال بودم و مرتب تو دلم خدا رو شکر مي کردم . تايماز رو به مرد گفت : براي ثبت نام ايشون براي آموزش تو مقطع ابتدايي ،کجا بايد بريم ؟
مرد يه نگاه بهم کرد و گفت:ايشون؟ تايماز محکم گفت : بله .
مرد با ترديد گفت : محل ثبت نام تو اين ساختمون نيست . بايد به اداره ي آموزش ابتدايي مراجعه کنيد که تو همون ساختمان وزارتخونه هستش.ازش تشکر کرديم و اومديم بيرون .
خيلي خوشحال بودم که مي تونم معلم بشم و به بچه ها درس ياد بدم .
تايماز تمام مدت ساکت بود و به شور و شوق کودکانه ي من لبخند مي زد . اون موقع معني لبخند محزونش رو نمي دونستم . ولي وقتي به محل مورد نظر
رسيدم و فهميدم نمي تونم معلم بشم ، علت حزنش رو متوجه شدم . فهميدم چقدر از اين شوق من افسوس ميخورده .
مردي که مسئول اونجا بود با يه پوزخند گفت : همه ي دانش آموزان اين مدارس جزء فرزندان طبقه ي مرفه جامعه هستن .همه ي معلم هاي ما مرد و در ضمن اروپايي هستن . تو مي خواي مثلاً چي يادشون بدي؟ درسته که خودت مدرک نهم داري ولي نمي شه ، باز اگه مرد بودي ، يه جوري مي تونستي بين اينا بُربخوري ، اما حالا نمي شه .
بعدم به صندليش تکيه داد و با يه حالت تمسخر نگاه کرد...
اونقدر بهم توهين کرد و آب پاکي رو ريخت رو دستم که کم مونده بود همونجا بشينم و گريه کنم.با يه کمر شکسته و غرور صد پاره شده از اونجا اومديم بيرون .اون هم به شخصيتم و هم به اعتقاداتم توهين کرد . خوب معلومه ديگه اونقدر زنا مثل این ویکتوریا جلوی این مردا راه میرن که یکی مثه منو به مذاقشون خوش نمیاد.. حالا چه با سواد چه بي سواد .
رو به تايماز گفتم:پس آيناز چي ميگفت؟چرا ميگفت من ميتونم معلم بشم ؟
تايماز براي يه درشکه دست بلند کرد و گفت : تو الان حالت خوب نيست . بريم خونه يه کم که آروم شدي ، دربارش حرف مي زنيم .بعد زمزمه کرد تقصير منه که همين امروز آوردم اينجا . بايد مي زاشتم از شيريني قبوليت لذت ببري. تو اصلاً يادت رفت که بايد براي اين موفقيت بزرگ خوشحال باشي .حوصله ي يکي بدو کردن باهاش رو نداشتم . اون بايد خودش مي فهميد که يکي از بزرگترين اهداف من از درس خوندن و اين همه تلاش ، معلم شدن بود . خوب اگه قرار بود نتونم معلم بشم ، همون سواد خواندن نوشتن که داشتم برام کافي بود ديگه.افسرده و مغموم ، سوار درشکه شدم و تو تموم مسير ساکت نشستم . خيلي دلم گرفته بود . تايماز هم خدا خيرش بده که حالم رو مي فهميد و تلاشي براي بهم زدن سکوت نمي کرد .
وقتي رسيديم خونه ، يکراست رفتم تو اتاقم و با همون چادر نشستم يه گوشه از اتاق . ذهنم خالي بود . انگار دیگه هیچ موضوعی نبود که بهش فکر کنم ... همونطور يه گوشه نشسته بودمو بي هدف چشمام رودوخته بودم به روبه روم . چقدر براي گرفتن مدرک نهم ذوق داشتم . چقدر برنامه ريزي کرده بودم .همه چي بهم ريخت . اين موضوع ، ازدواجم با تايماز رو هم تحت الشعاع قرار مي داد .
در اتاقم باز شد . حوصله نداشتم برگردم ببينم کيه !
وقتي جلو روم نشست ، ديدم تايمازه . غمگين نگام کرد و گفت : اينقدر خود خوري نکن . من حلش مي کنم . خوب تو تهران يه کم با شرايط تو و موقعيت الان جامعه درس دادنت با مشکل مواجه مي شه ،اما مي تونم يه آشنا پيدا کنم که واسه کارت تو شهرري و شهرهاي اطراف کمکمون کنه. تو که با ايمان بودي!پس به قول خودت توکل کن به خدا . همه چي درست مي شه . اين جماعت از اينکه يه زن درس بخونه خيلي خوششون نمي ياد، چه برسه به اينکه بخواد تدريس هم بکنه . پس بايد براي يه مبارزه آماده باشي . نقره ای که من مي شناختم سرسخت تر از اين حرفها بود که با يه نه ، عقب نشيني بکنه . يادته چطور جلوي پدرم وايسادي و نذاشتي موهات روبتراشن؟پس حالا هم بايد مقاومت کنی.الان یه فرق مهم با اون موقع داری ..یه مکث کرد..اون موقع تنها بودی، ولی حالا من رو داری ، این از همه مهم تره !!
گفت:نبينم چشمات غم داشته باشه خانوم. خواهش مي کنم بخند . امروز روز مهميه . شوخي نيست .