دلبر، بودنِٺ بہ قَلبم
زندڪًۍ میبخشہ🫀😘
صبح بخیر دلبر💋😘❣🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من
با نخستین نگاه تو
آغاز شدم ...
صبح بخیر خورشید زندگیم 💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
محبوبم!
شما طعمِ چایِ چیناولِ دشتهای لاهیجاناید!
یک قندان قند که
حبه حبه کامم را شیرین میکند!♥️
♥️ صبح بخیر عشقم ♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خشاب لبانت را
از بوسہ پر ڪن
و تنم را زیر بوسه هایت
تیرباران
مرا زخمی کن با
بوسه هایت من
این درد را دوست دارم!🧿♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تُو نمیدانے !؟
ڪه براے بخیرڪردن صُبح هایت
نفر اول بودن چه عالمے دارد♥️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دعوتم کن مرا یک بار
به شیدایی صبح
من غزل پشت غزل گویم
و خورشید برقصد
صبح بخیر عزیزترینم 💖💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_هفتاد_دو گفت : معلومه اين اسلان خيلي لي لي به لالات گذاشته اي
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_سه
همينکه علی به طرفم حمله کرد تیکه شکسته آیینه رو گرفتم سمتش ، نتونست خودش رو کنترل کنه و افتاد و آينه رفت تو شيکمش .
خيلي وحشت کرده بودم . يه آخ بلند گفت و ديگه تکون نخورد . مي ترسيدم زنده نباشه .دهنم خشک شده بود . هيچ صدايي نمي اومد . فقط صداي نفسهاي منقطع من بود که مثل پتک رو سرم فرود مي اومد .
طاق باز افتاده بود رو زمين . نصف تيکه آينه تو شکمش بود و نصفش بيرون،اگه يه ساعت اينجوري ميموند زنده نمیموند...
يه لحظه دلم براش سوخت . اما وقتي يادم افتاد مي خواست باهام چيکار کنه ، به جاي دلرحمي ، خشم همه ی وجودم رو گرفت و از وضعیتی که توش بود بدم نیومد حقش بود...
به خودم اومدم ،بايد فرار مي کردم . بايد خودم رو نجات مي دادم . چادرم تو اون انباري مونده بود. رفتم سمت در..آروم دستگيره رو چرخوندم . تو راهرو نيمه تاريک بود و فقط يه چراغ گزدسوز روشن بود. . تازه هوا تاريک شده بود و هنوز سرشب بود . اگه مي تونستم از اينجا برم بيرون ، مي تونستم خودم رو برسونم خونه .
نمي خواستم تو اون شرايط به اين موضوع فکر کنم که تو خونه چي در انتظارمه . فقط مي خواستم از اونجا برم .
تو راهرو سه تا در بود . نمي دونستم کدومش به بيرون باز مي شه . يکيش حتماً درِ اون انباريي بود که منو توش زنداني کرده بودن .اما دوتاي ديگه ....
صداي نفساي خودم عصبيم مي کرد . حس مي کردم اونقدر بلنده که همه رو مي کشونه اينجا... مي ترسيدم در و اشتباه باز کنم و تو اتاقي که اسلان و اون مرده توش نشستن.
بسم الله گفتم و در انتهای راهرو رو باز کردم ،شانس باهام یار بود و در رو به حیاط باز شد.. گيوه هام پام نبود.بدو بدو، دوييدم سمت در حياط . خداخدا مي کردم قفل نباشه .
خوشبختانه خدا باهام بود، در رو باز کردم و دويدم تو کوچه . نمي دونستم کجام . مثل چی مي دوييدم .نميدونستم آخرش به کجا ميرسه.یه مرد و زن از دور میومدن .نزديکتر که رسيدن،با ديدن سر و وضعم، زنه جيغ کشيد .
گفتم : تو روخدا خانوم کمکم کنيد. منو دزديده بودن.در رفتم.بگین آخر این کوچه به کجا میرسه !!!تندتند اينارو ميگفتم که زنه ازم نترسه.
مرده اومد جلوتر و گفت : کدوم از خدا بي خبري اينطوريت کرده؟ جاييت هم زخم شده ؟
گفتم : نه خوبم ،فقط بگين کجا مي تونم سوار درشکه بشم ،مي خوام برم خونم .
حتي ناي حرف زدن هم نداشتم . چند روز بود با شکم خالي ، اينهمه فشار تحمل کرده بودم . رمقي برام نمونده بود و چشام سياهي مي رفت، تيکه
دادم به ديوار .
زن که يه کم ترسش ريخته بود،اومد زير بغلم رو گرفت و رو به شوهرش گفت:داره از حال ميره عماد!چيکار کنيم؟
مرد گفت : چادر اضافي تو خونه داري؟ زن گفت:آره تو بقچه،تو پستوه. مرده گفت : من مي رم براش بيارم .تو هم بگيرش زير چادرت و برين سمت خيابون . زن چادرش رو کشيد رو من و همراه من راه افتاد . مرده دويد سمت مخالف ما .
تو راه زنه گفت: اسمت چيه ؟
گفتم : نقره گفت : واسه چي دزديده بودنت ؟
نمي خواستم خيلي براش توضيح بدم . اما اگه نمي گفتم ، بهم شک مي کرد . زير چادرش احساس امنيت مي
کردم ،گفتم : تازه عروسم . چون زن پسرعموم نشده بودم ، منو دزديد.
گفت : تهراني نيستي نه ؟
گفتم : نه آذريم .
گفت : خدا ازش نگذره ،منم تازه عروسم ، خدا به دادت برسه . الان شوهرت چه حالي داره بي نوا. از تصور صورت برافروخته تايماز حالم بد شد...
خوشبختانه ديگه چيزي نگفت تا بيشتر نگرانم کنه . يه کم رفته بوديم که شوهرش خودش رو به ما رسوند و چادر رو گرفت سمتم . پاهام پرهنه بود و ريگاي تو کوچه اذيتم مي کردن، اما چيزي نمي گفتم . چادر رو سر کردم.مرده گفت:بيا ما تاخونت ميرسونيمت. حس مي کردم زنش از وضعيت به وجود اومده خيلي راضي نيست ،واسه همين گفتم : نه خودم مي رم ،تا همينجا هم خيلي بهم لطف کردين . چادر خانمتون رو هم کثیف کردم .
مرده گفت : تو هم جاي خواهر ما . حتماً نگرانتن ،در ضمن ممکنه اينايي که گرفته بودنت دنبالت باشن، ما تا خونت مي رسونيمت ،ديگه جاي تعارف نبود . واقعيتش اين بود که از بودن دو نفر کنارم بيشتر احساس امنيت مي کردم . سعي کردم از همه ي نيروم استفاده کنم که تند راه برم .خداروشکر که حرفم رو باور کردن.شايد خود من يه همچين آدمي رو با سر و کله داغون ميديدم ،ميگفتم حتماً يکی رواز بین بردا ودر رفته. وقتي رسيديم سر کوچه ، عماد واسه يه درشکه دست بلند کرد و هر سه سوار شديم . آدرس خونه رو دادم و چشمام رو بستم . باورم نمي شد تونسته باشم از دست علی و اسلان فرار کنم . نمي دونم کي خوابم برده بود . با تکون دست زنه که حتي اسمش رو نمي دونستم ، بيدار شدم .
آروم گفت :رسيديم ،بلند شدم . اول گيج بودم . اما زود خودم رو پيدا کردم . جلوي در خونه بوديم . با خوشحالي گفتم : خدايا شکرت .باورم نمي شد به خونه رسيدم .
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_چهار
زود پياده شدم و ازشون خواستم باهام تا خونه بيان تا هم چادر رو پس بدم و کرايه رو حساب کنم، اما اصلاً قبول نکردن ..
زنه گفت : چادر هم مال خودت . گفتن ؛ منتظر مي مون تا من برم تو خونه و اونا هم با همين درشکه برگردن . دلم مي خواست زودتر برم خونه . ازشون خداحافظي کردم و حلاليت خواستم و در زدم .سید علی در رو باز کرد تا من رو دید ،گفت:يا فاطمه ي زهرا خانوم شماييد؟
موندن تو کوچه جايز نبود . سريع رفتم تو خونه و در رو پشت سرم بستم . سيدعلي با فرياد همه ي اهل خونه رو صدا کرد. خيلي از برخوردشون مي ترسيدم . مثل يتيم هاي مادر مرده وسط حياط ايستاده بودم....
تو کمتر از چند لحظه ، تايماز و اکرم و صفورا اومدن تو حياط . آيناز هم با صندليش تو آستانه در وايساد . تايماز تا چشمش بهم افتاد ، پله ها رو دو تا کي پايين اومد و خودش رو رسوند بهم . گفت : واي تو کجا بودي نقره؟ چشماش دودو مي زد . تا چشمش به لباسهام افتاد با وحشت گفت :لین چه وضعیه ؟ زخمي شدي ؟
با سر نه گفتم دلم براش تنگ شده بود. غرور رو گذاشتم کنار و هاي هاي گريه کردم .
تايماز گفت :آروم باش عزیزم ،همه چی تموم شده بهم بگو چی شده کی این بلا رو سرت آورده؟
چقدر خوب بود که تايماز آرامش داشت و با من رفتار بدی نکرد،چقدر خوب بود....
با هق هق گفتم : اسلان بود که من ..من رو ...دزديد. علی... ازش ... خواسته بود . تا...تايماز... من ... خيلي ترسيده ... بودم.
تايماز گفت:الان فقط آروم باش.بريم بالا.
مي دونستم الان تو دلش غوغاييه . اما چقدر مرد بود که به روي خودش نمي آورد . شايدم در حضور مستخدمين خونه خوددار بود و وقتي تنها شديم مي خواست بازخواستم کنه .
اکرم و صفورا کنار پله ها بي صدا و مات ايستاده بودن . صفورا با گوشه لچکش اشکش رو پاک کرد و گفت : به خونه خوش اومدين خانوم .
ناي تشکر نداشتم،جلوي چرخ آيناز نشستم رو زمين و سرم رو گذاشتم رو زانوش و گريه کردم . اونم همراه من اشک مي ريخت .سرم رو نوازش کرد و گفت : الهي واست بميرم که اينطوري زجر کشيدي . بلند شو بريم تو خونه . بلند شو!!! بي رمق بلند شدم .تايماز کمک کرد برم تو .هيشکي پشت سرمون تو نيومد . شايد مي خواستن تنهامون بذارن ...اما من مي ترسيدم . پايين پله ها گفتم:من بالا نميرم.همه ي تنم کثيفه ميخوام برم حموم.يه لحظه اخماي تايماز تو هم رفت . اما حرفي بود که زده بودم و نمي شد پسش بگيرم.تايماز از همون جا رو داد زد : سيد علي حموم رو آماده کن..
کنارم نشست، باغيرتي که ازش سراغ داشتم ، مي دونستم الان داره حالش بده . لبام رو به زور باز کردم آروم و خجل گفتم :ميدونم به چي فکر ميکني!!!اما به مدد خانوم فاطمه زهرا،هیچ اتفاق بدی نیوفتاد. عرق شرم نشسته بود رو پيشونيم . من هنوز از تايماز خجالت مي کشيدم .
تايماز سربه زير گفت : من که چيزي نگفتم !!!
گفتم : زبونت نگفت ، اما نگاهت خيلي گله منده .
تايماز هيچي نگفت و با سکوتش صحه گذاشت رو فکري که راجع به نگاهش ، کرده بودم ..
گفتم : باورم داري ؟ مي دوني که دروغ نمي گم، حتي اگه به ضررم باشه ؟ برگشت طرفم و با چشمايي که نم اشک توشون مي درخشيد گفت : معلومه که حرفت رو باور دارم .
گفتم : توهين ديدم ، کتک خوردم ، گشنگي کشيدم .
لبخندي مهمون لبهاي تايماز شد و گفت : مي دونم . از نقره کمتر از اين انتظار نداشت... يه لحظه انگار که چيزي يادش اومده باشه با پريشوني گفت : چه اتفاقی افتاد....
گفتم : بلایی که سر علی اومد رو گفتم.
با صدايي شبيه فرياد گفت : از بین رفت ؟
گفتم : نمي دونم .
گفت : چطوري برگشتي خونه ؟برام تعریف کن چی شده ..
گفتم : مي دونم مي خواي همه چي رو بدوني . حالا که اينجام و احساس امنيت مي کنم ، بذار از اول برات بگم و همه چیز رو براش تعریف کردم
يک ماه از زمان برگشتن من به خونه مي گذشت . تايماز به خاطر اينکه حدس مي زد ممکنه علی زنده نباشه و برملا شدن اينکه کار منه ، برام دردسر بشه ، پيِ قضيه رو نگرفت . يعني حداقل اينطوري وانمود کرد ،ولي مي دونستم اون دو تارو ول نمي کنه .اما من از خونه ممنوع الخروج بودم . چون هم خودم و هم تايماز مي ترسيديم اون زنده باشه و جري تر شده باشه و بخواد بيشتر ضربه بزنه . تايماز خيلي مردانه باهام برخورد کرد و رفتار بدی باهام نداشت...
تايماز گفت : بريم دکتر ؟
گفتم:نه بابا لازم نیست ،بهتر ميشم. تايماز ناراحت به نظر مي رسيد . گفتم : چيزي شده تايماز ؟ گفت:نه!چراميپرسي؟ گفتم : قيافت که اينو نمي گه . مطمئنم چيزي شده. دست از غذا خوردن کشيد . آيناز نگران چشم دوخت بهش و گفت : آره تايماز ؟ اتفاقي افتاده ؟
تايماز پفي کرد و گفت : علی از بین رفته. اونقدر يه دفعه اي گفت که قلبم وايساد. با وحشت گفتم : چــــي؟ تو اين مدت دلم به اين خوش بود که حتماً زندست...